اختصاصی طرفداری-
مقدمه: برایان کلاف در سال 1935 متولد شد. او در سال 1955 برای اولین بار در ترکیب میدلزبرو قرار گرفت و سال 1961 به ساندرلند فروخته شد. یک مصدومیت شدید زانو در سال 1964 باعث شد که او بازنشست شود. با این وجود او رکوردی فوق العاده در زمینه گلزنی داشت هرچند که تنها دو بار پیراهن تیم ملی انگلستان را به تن کرد. مربیگری را در کنار همتیمی سابق پیتر تیلور با هارتپول دسته چهارمی در سال 1965 شروع کرد. آن ها تیمی ساختند که سال 1968 مجوز صعود به دسته بالاتر را گرفت. سپس آن دو به دربی کانتی در دسته دوم پیوستند. سال 1969 دربی کانتی مجوز حضور در دسته اول را به دست آورد و سه سال بعد قهرمان انگلستان شد. پس از جنجالی که همه از آن باخبر شده بودند در سال 1973 از مربیگری در دربی استعفا داد. او دوره هایی کوتاه در برایتون و لیدز داشت تا اینکه سال 1975 راهی ناتینگهام فارست شد. سال 1977 با قهرمانی در دسته دوم، به دسته اول رسید و در همان فصل نخست به قهرمانی دسته اول و لیگ کاپ نائل شد. عنوان قهرمانی لیگ کاپ در سال 1979، 1989 و 1990 تکرار شد اما آن ها در این بین دو بار در سال های 1979 و 1980 فاتح لیگ قهرمانان اروپا شدند. کلاف یکی از دو مربی ای است که توانسته با دو تیم مختلف قهرمان انگلستان شود. او در سال 1993 در شرایطی که در وضعیت سلامتی بدی به سر می برد، بازنشست شد و سرانجام در سپتامبر 2004 درگذشت.
تقدیم به پیتر
یک بار گفتی هیچ چیزی در زندگی به مانند وقتی یکی از شوت های من را می گرفتی خنده دار نبود. حق با تو بود.
فصل اول: خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
هروقت که احساس تکبر کردهام و سوار بر اسبِ غرور تاختهام، رفته ام و نگاهی دوباره انداخته ام به دستگاه قدیمی خشککن مادرم که آن را با افتخار در اتاق نشیمن خانهام در کوارندون، دربی شایر گذاشته ام. سال ها در گاراژ برادرم جو بود و به زیبایی بازسازی شده است. این دستگاه قدیمی یادآور روزهایی است که داشتم مفهوم زندگی را یاد می گرفتم. در اتاق نشیمن در بالای آن، نشان آزادی1 ناتینگهام را آویزان کرده ام. تمام زندگی من آنجاست، در بخشی کوچک از یک اتاق. بیشترین حد اهمیت را برای آن دستگاه ساده قائلم چون نمادی از شروع من بوده است. سال های کودکی من همیشه به کار با این دستگاه گذشته. پارچه هایی که سارا، مادرم می داد را باید با این دستگاه خشک و مرتب می کردم. همسرم باربرا، همیشه سرزنشم می کند که دوره تحصیل خود را هدر داده ام. هیچوقت فراتر از دبیرستان پیش نرفتم. عمدتا مردود نمی شدم اما هیچوقت نمره های درخشانی نمی گرفتم. از سمت دیگر این ماشین خشک کن چیزی به من یاد داد که هیچ معلمی نمی توانست. ارزش های خانوادهام را به ارث برده ام. هرچیزی که به دست آورده ام، حاصل تربیت خانوادهام بوده است. همه چیز از آن خانه در پلاک شماره یازده وَلی رود در میدلزبرو آغاز شد، یکی از همان خانههایی که شهرداری در تعداد انبوه می ساخت. اما برای من به مانند بهشت بود. با کار سخت بزرگ می شدم اما مانند یک خوک خوشحال بودم. عاشق آن خانه بودم، با آجرهای قرمزرنگ، در چوبی و باغچهای که پدر در آن رابارب2 کاشته بود. خانه هایی که شهرداری آن سال ها می ساخت، اتاق های بزرگی داشتند. اینطور نبود که مانند قوطی کبریت های این روزها باشد، اما سه نفر در یک تخت می خوابیدیم.
اولین خاطره ای که به یادم می آید، دویدن در خیابان برای خوردن ناهار٥ بود. هنوز آن عطر دلنشین غذایی که روی میز منتظرم بود را یادم هست. مادر، هشت فرزند داشت که باید سیر می کرد و هشت جفت کفش که شب ها برق می انداخت. جو، برادر بزرگم عمدتا بزرگِ خانه بود، هنوز هم هست. بعد از او خواهرم دورین بود. بعد از او برادرانم دس و بیل بودند و بعد من. دو برادر و خواهر کوچک تر هم داشتم که دینا و بری بودند. بتی، خواهر دیگرم پیش از تولد من فوت کرده بود.
در اولین روز بهار سال 1935 متولد شدم. پدرم جوزف به نظر در تمام ساعات عمر خود کار می کرد. در کارخانه شکر کار می کرد و بعدها مدیر یک فروشگاه شکلات به اسم گارنت شده بود که در نزدیکی زمین تیم میدلزبرو، آیرسام بود. پدر غرق در فوتبال و فوتبالیست ها بود. بازیکنان بزرگ آن زمان میدلزبرو، ویلف مانیون و جورج هاردویک بودند که به مغازه او می آمدند و پدر به آن ها شکلات می داد. فوتبالیست های کنونی در ماشین های خود نشسته اند و پول زیادی دارند. زمان گذشته و فاصله بین مردم و آن ها بیشتر و بیشتر شده است.
پدر را زیاد نمی دیدیم. هفت و نیم صبح سر کار می رفت و تا حدود ساعت شش یا بیشتر کار می کرد. اما مادر همیشه آنجا بود. او به مانند بیشتر زنان زمان ما، خانه را می گرداند. او باعث می شد که کودکیِ گرم و راحتی داشته باشیم. این بهترین هدیهای است که والدین می توانند به فرزندان خود ارزانی دارند. بوی جگر و پیاز سرخ شده و همینطور فکر کردن به پودینگی که انتظارم را می کشید، همیشه عالی بود. هرکدام پودینگ خود را داشتیم که روی سراسر آن جوز هندی ریخته شده بود.
غذا همیشه روی میز بود و باید خود را برای خوردن آن می رساندیم. غذا همیشه در یک ساعت مقرر آماده می شد. جرم بزرگی بود اگر اجازه می دادیم غذا سرد شود. مادر غذا را گرم در حالی که همیشه بخار آن را می دیدم روی میز می گذاشت و می گفت از کناره های آن بخورید که سردتر است. هیچوقت این را فراموش نخواهم کرد. پس از آن، پودینگ برنج مادر بود که با شیر کارامل آماده می شد. هر کاری که می کردیم، طوری که زندگی می کردیم و آنطور که همه کارها در خانه انجام می شد، همیشه در کنترل مادر بود. چون مسئولیت و سازماندهی همیشه با او بود. وقتی به آن روزها نگاه می کنم تنها به یک احساس می رسم: رضایت محض! صبح ها از خواب بیدار می شدیم و در حضور مادر صبحانه می خوردیم. بعد دوان دوان به سوی مدرسه می رفتیم و همان طور ظهرها به خانه باز می گشتیم تا در کنار او، ناهار بخوریم. عصرها برای کریکت یا فوتبال به پارک ها و زمین های حوالی می رفتیم و او آنجا هم بود.
این روزها جالب نیست که بگوییم؛ شغل زن این است که در دسترس باشد. اینکه اگر بخواهد فرزند داشته باشد، باید مواظب آن ها باشد و این مهم ترین کاری است که او برای انجام دارد. تا جایی که من می دانم، زنانی که در خانه می مانند و فرزندان خود را بزرگ می کنند، ارزشمندترین کمک را به جامعه می کنند. ناراحت می شوم وقتی کسی در مورد زنی می گوید او "تنها" خانه دار است. به این منظور که شغل خاصی ندارد. در حالی که این، سخت ترین و مهم ترین شغل در یک کشور است. آمدن به یک خانه خالی، احتمالا ترسناک ترین چیزی است که برای یک بچه می تواند رخ دهد. همیشه باور دارم که شخصیت کودک در همان سال های اولیه شکل می گیرد. زن های امروزی سلایق و شیوه متفاوتی از درگیری های روزمره را برای زندگی انتخاب می کنند اما همیشه متشکر از امنیت و آرامشی خواهم بود که خانواده کلاف از سوی مادرِ همواره حاضرِ خانه و تبدیل آن به یک قصر دریافت می کرد.
جلوی در و پله های خانه همیشه جارو شده بود. یادم هست که چقدر به پردههای توریاش افتخار می کرد. برای سی سال تمام یک فرش روی پله بود و آن را تمیز نگه می داشت. یک شنبه تنها روز هفته بود که حق داشتیم به اصطلاح به آن اتاق دیگر برویم. جایی که پیانو در آن بود. همه آن جا جمع می شدیم و به صدای پیانو زدن و آواز خواندن تنهای او گوش می دادیم. ترانه هایی مانند "به خانه من بیا، همه چیز را به تو می دهم" را می خواند. در واقع هم همینطور بود. اجازه نمی داد پدر در آن اتاق سیگار بکشد. پدر همیشه سیگار برگی ارزان می کشید. به او می گفت اگر می خواهی سیگار بکشی، از اتاق برو بیرون. و پدر بی اینکه چیزی بگوید، از اتاق خارج می شد. یا اگر جرعت می کرد در آشپزخانه سیگار بکشد، مادر از راه می رسید و می گفت آیا خاکسترها را در سینک می ریزی؟ که اثری مشابه داشت و پدر بی حرفی دیگر، بیرون می رفت و در حیاط سیگار می کشید.
یکشنبه ها متفاوت بود اما اینطور نبود که حتما روز محبوب باشد. برای من نبود چون مادر همه ما را به کلیسای آنگلیکان3 می برد. همیشه وقتی را به تمیز کردن پله های کلیسا اختصاص می داد، حتی پنج شنبه ها. همه پسرها پولیور پوشیده، انتظار مسیر بازگشت به خانه را می کشیدند که زمان خوردن بستنی بود. اگر دست و پا چلفتی بازی در می آوردیم، بستنی روی زمین می افتاد و جایگزینی وجود نداشت. مال من هیچوقت نیفتاد!
یکشنبه ها خبری از بازی نبود. روز پوشیدن بهترین لباس ها بود. صبح زود ما را به مراسم کلیسا می برد تا برای ناهار به خانه بازگشته باشیم. در روزهای بارانی هم اجازه بازی کردن در بیرون از خانه را نداشتیم. سقف خانه های همسایه، همه چیز را مشخص می کرد. می گفت: تا زمانی که سقف خانه های همسایه خشک است اجازه بازی دارید. حکم شفاف بود.
زندگی با هشت بچه در یک خانه بدون وجود نظم ممکن نبود. بارها صدای دعوا و داد و فریاد پدر و مادر را شنیدم اما این موضوع ناراحتم نمی کرد. همه از سر راه کنار می رفتیم. مادر عصبانی می شد وقتی پدر با سیگار برگ خود به خانه می آمد. فریاد می زد بیرون! و او بیرون می رفت. پدر هم برای ما قابل احترام بود. مردی آرام، متین و دوست داشتنی بود اما مسئول خانواده نبود، مادر آن فرد بود. با دوچرخه به سمت محل کار می رفت و ساندویچ در سبدی که در فرمان دوچرخه بود، می گذاشت. همیشه منتظر بازگشت او به خانه بودیم چون برعکس مادر، زمان زیادی او را نمی دیدیم. وقتی گفته می شد پدر وارد خانه می شود، دست از بازی کردن بر می داشتیم و آرام می گرفتیم. تلویزیونی نبود اما رادیو، گرامافون و پیانو داشتیم.
ورزش یعنی کریکت و فوتبال، آن روزها برای من همه چیز بود. نخستین خاطرات من سرشار از بحث های فوتبالی در خانه، نشستن کنار پدر در آیرسام پارک یا شادی از خرید یک کفش جدید برای بازی بود. عادت به ساعت های متمادی بازی کردن داشتم و خیلی زود فهمیدم که بهتر از سایرین بازی می کنم. در آن روزهای دوست داشتنی کودکی در پارک زیر نور چراغ برق نمی دانستم که دارم چیزهایی یاد می گیرم، تنها علاقه به ضربه زدن به توپ بود که انگیزه می شد. هرچقدر که استعداد ذاتی بیشتری داشته باشید، کار ساده تر می شود. حالا تصور کنید که چقدر در مدرسه بازیکن خوبی بودم! اما چیزی به اسم تیم مدرسه در مقطع ما وجود نداشت و تنها چیزهایی در مورد تمرین کردن یاد می گرفتیم. تنها سه شنبه ها بود که بعد از نزدیک به یک مایل پیاده روی، به مدرسه محلی دیگری می رفتیم که زمین فوتبال داشت و مدرسه پرافاده ها بود. در دو صف به آن سوی می رفتیم و وقتی می رسیدیم خسته بودیم.
عمدتا بیرون از کلاس بودم و این برای من بهترین چیز بود. از نظر درسی ضعیف بودم. مدرسه بد نبود، من بد بودم. گاهی مایه سرافندگی بودم چون هیچ چیز جز فوتبال برایم جذابیت نداشت. در کلاس درس هیچ چیز مانند بیرون زدن و به هوای آزاد رفتن، در فکرم نبود. مطمئن نیستم که مدرسه به من یاد داده باشد کریستف کلمب قاره آمریکا را کشف کرد. بعدها آن را بیرون از مدرسه فهمیدم.
بعضی آخر هفته ها پدر با دوچرخه به فروشگاه می رفت و هنوز گرمای آن لحظه که می گفت اگر می خواهی با من بیایی باید همه مسیر را پیاده بیایی را در خاطر دارم. تمام یک مایل و نیم مسیر را می دویدم و هیچوقت نفس کم نمی آوردم. همانطور که می توانید تصور کنید، فروشگاه شکلات می توانست برای یک پسربچه به مانند چراغ جادوی علاءالدین باشد. حق خوردن یک مشت شکلات داشتیم اما همیشه بیشتر می دزدیدم. عادت به خرید سیب، گلابی و گاهی تمبر پستی از فروشگاه بزرگ وولورتث داشتم. نمی دانم چرا تمبرها را می خریدم اما عمدتا آن ها را به این و آن می بخشیدم.
هنوز هم وقتی در مرور خاطرات به یک روز خاص می رسم، بر خود می لرزم؛ روزی که از مدرسه فرار کردم. چه چیزی باعث می شود یک پسر از مدرسه فرار کند؟ ترس از چیزی؟ کلاس تاریخ یا جغرافی داشتیم، درست یادم نیست. اما با وجود ترس تصمیم گرفتم که از حیاط مدرسه فرار کنم و به آلبرت پارک بروم. اما از دیوار مدرسه افتادم. ترسیده بودم که پدر و مادرم متوجه شوند. شلوارم را خیس کرده بودم و کفشم تق و لق شده بود اما به نحوی اوضاع را مدیریت کردم که کسی متوجه نشد. همه چیزی که می خواستم این بود که از خانه یا مدرسه بیرون بیایم و با توپ بازی کنم؛ آن روزها بیشتر کریکت را دوست داشتم. واقعا می خواستم بازیکن کریکت شوم. باور کنید یا نه، کریکت اولین عشق من بود. همیشه رویای زدن گل برتری مقابل استرالیایی ها را در ویمبلی، مقابل دیدگان پادشاه داشتم. دوست داشتم مانند لن هاتن4 باشم. تابستان های بلند را خوش خیالانه به این فکر می پرداختم که می توانم مانند او شوم. هاتن اهل یورکشایر بود. اسطوره زندگی من بود اما سال ها بعد که دیدمش و کنارش نشستم، ناامید کننده بود. واقعا آدم خسته کننده ای بود. در سال های بعد علاقه زیادی به جفری بایکوت داشتم که برایم به مشابه دوستی خانوادگی شد و هرقدر که پیرتر شد، چوب کریکت را زمین نگذاشت. تا چهل سالگی به بازی ادامه داد و حالا گزارشگری کامل است.
وقتی که خورشید در آسمان دیده می شد؛ زمستان هم می توانست به خوبی تابستان باشد. با دوستم که اسمش ووگر گیبسون که در کانون اصلاح و تربیت بود و هیچوقت دلیلش را نپرسیدم، بازی می کردیم. دو سالی بزرگتر بود و مادرم همیشه می گفت از او دوری کنم. اما همیشه با هم بودیم و مانند من اهمیتی به سرما نمی داد. بیرون از خانه می آمدم و سرما را حس می کردم.
من بهترین در آن حوالی در خصوص اسپل نام خودم بودم. البته فقط خود را برایان معرفی می کردم و خودم را خیس می کردم وقتی در تلاش بریای هجی کردن حروف کلاف بودم. زمستان به معنی بابانوئل هم بود و در خانه ما همه آن را باور داشتند چون حس نمی کردیم پدر و مادرم دروغی به ما گفته باشند. صبح کریسمس که بیدار می شدیم، هیجان دیدن هدایا جادویی بود. نارنگی، سیب یا یک بسته شکلات. آجیل و در انتهای آن چند سکه. پدر به بانک می رفت تا مطمئن شود سکه ها براق و تازه هستند. پول هدیه های گرانبها برای ما را نداشتند. اما یادم هست که پدر یک قلعه اسباب بازی با سربازها و سرخپوست ها به من داد. همه چیز تقسیم می شد. وقتی من با آن ها روی پله ها بازی می کردم، همه به من ملحق می شدند.
اما عمدتا با توپ بازی می کردم. تابستان به معنی کریکت و تنیس در آلبرت پارک بود. لحظه ای که صاحل اولین راکت تنیس خود شدم، یکی از افتخار آمیز ترین لحظات زندگی من بود. حالا پسر بزرگم سایمون آن راکت را دارد. زمستان شب های تاریک تری داشت و زمان فوتبال بود. فینال های جام حذفی زیادی را زیر نور چراغ برق انجام می دادیم. اولین تمرینات فیزیکی من رساندن پیغام های مادر بود. به هرجا که لازم بود می دویدم. اگر قرار بود پلاستیکی وسیله به کسی برسانم، آن را در دو پلاستیک منتقل می کردم. یک پلاستیک در هر دست و دویدن، تمرین خوبی در زمینه حفظ بالانس است. سال ها بعد می گفتند این یکی از استعدادهای ذاتی من است که همیشه تعادلم را حفظ می کنم. دفعاتی را یادم هست که کلاف جوان راه می رفت، عمدتا یکشنبه صبح به سوی کلیسا اما به جز آن همیشه در حال دویدن بودم.
مردی با دوچرخه معمولا به ولی رود می آمد که ساعت ساز بود. هیچوقت نامش را یاد نگرفتم. راهش را با دوچرخه از خیابان می گرفت و به سوی خانه می رفت. همیشه به دنبال دوچرخه او می دویدم. ده سالم بود که یک بار به من گفت آیا او را به عنوان راهنما، کسی که دوست دارم به دنبالش بدوم در نظر می گیرم؟ نمی دانستم از چه حرف می زند اما فکر می کنم همینطور بود. او کسی بود که مقابل یا به دنبالش می دویدم، به مانند یک رقیب یا یک چالش. فکر می کنم او بود که باعث شد برنده دوی ماراتون مدرسه بشوم. همینطور به دنبال مردی که با اسب خود در خیابان می رفت، می دویدم. همینطور به دنبال قورباغه ها یا وقتی که پودینگ برنجی آماده می شد، به سوی خانه می دویدم.
مادر بود که می پخت، می شست و همه آن کفش های لعنتی را تمیز می کرد. اینطور بود که درگیر یک سردرد دائمی شده بود. برای راحت شدن، آسپرین مصرف می کرد و می گفت پسر، آن پرده را بکش تا کمی استراحت کنم. فکر کنم درگیر چیزی بود که حالا به آن میگرن می گوییم. پریشانی او نگرانم می کرد و خوشحال می شدم وقتی لبخند می زد. یادم هست که چقدر شب های تئاتر و سینما در امپایر و پالادیوم را دوست داشت. این برای او راهی بود که از آشپزخانه و نگه داری از ما هشت نفر دور شود. همه به زمان هایی دور از خانه نیاز دارند، حتی من، حتی همین حالا. هر سال مادر و پدر پول های خود را پس انداز می کردند تا برای دو هفته ما را به عنوان تعطیلات به بلکپول ببرند. چه لذت و ماجراجوییای را از دست می دهند نوجوان هایی این روزها که تنها در خانه می نشینند و سرگرم بازی های ویدئویی و کامپیوتری می شوند.
همه چیز طبق یک اصول پیش می رفت. پسرها بعد از بازی ها در پارک که به کثیف شدن می انجامید، باید خود را تمیز می کردند. زانو و پا را در سینک آشپزخانه می شستیم. در نهایت همگی گرم و تمیز بودیم. سه نفری در یک تخت می خوابیدیم، در کنار دو ردیف جارختی که یکی برای لباس های مدرسه و کلیسایِ یکشنبه و دیگری لباس هایی با سوراخ برای چیزهای دیگر بودند. وقتی به خانه می آمدم، باید در خشک کردن لباس ها به مادر کمک می کردم. این ها پیش از ساعت شش اتفاق می افتاد که پدر به خانه می آمد. پدر همیشه می پرسید امروزت چطور بود؟
مادر علاقه زیادی به مسائلی که از نظرش مهم نبود، نداشت. هیچوقت بابت موفقیت های سال های بعدم در فوتبال یا شهرتم در مربیگری هیجان زده نشد اما به جای آن وقتی در مسابقه ماراتون نماینده مدرسه شدم، خوشحال شد. یکی از آن ها که پارتی دارند و به خاطر این انتخاب می شوند نبودم،با تلاش خود نماینده مدرسه شدم. در مسابقه بزرگ، یکی از آخرین کسانی بودم که به خط پایان می رسید اما در رقابت باقی ماندم. اما با این وجود از نتیجه ناامید و شرمنده بودم.
مادر بیدارم می کرد، صبحانه ام را می داد و من و سایرین را از خانه بیرون می کرد. چون دوشنبه بود و دوشنبه ها به مانند قتلگاه! پس از یک آخر هفته تماما شادی و نشاط، دوباره مدرسه از راه رسیده بود. نمی خواستم به مدرسه بروم. روز شست و شو بود و باید زودتر از سایر روزهای هفته بیدار می شدیم. اگر روز خشکی بود، مادر پیش از ساعت ٩ با کلاه پشمی خود بیرون می رفت و رخت ها را از بند جع می کرد. تنها چیزی که مادرم در مورد رجز می خواند همین بود، مثلا می گفت خانم فیشر، همسایه کناری هیچوقت پیش از ساعت ده لباس هایش را نمی شورد و آویزان نمی کند. مادر همیشه دقیق بود و من را ساعت ده دقیقه به نه به مدرسه می فرستاد.
نماینده مدرسه در ماراتون بودن همچنان به اندازه نشان سلطنتی OBE و نشان آزادی شهر ناتینگهام برای من باعث افتخار است. بچه شر، اما نماینده مدرسه بودم. فکر می کنم یکی از معلمان علاقه مند به ورزش مدرسه بود که بیشترین تاثیر را در این زمینه داشت. مدرسه یک کلاه بابت نماینده مدرسه بودن در مسابقه ماراتون به من داد. انگلستان دو سال بعد کلاه دیگری به من داد به خاطر اینکه بهترین گلزن کشور بودم!
هیچوقت فرزند محبوب مادرم نبود. مادر، بیل را ترجیح می داد که یک بار یک قوری در یک مسابقه کودکانه برنده شده بود. همیشه در بین فرزندانِ پس از جو، ظرف او از غذا پر می شد و همیشه بیش از ما غذا در بشقاب داشت. چرا؟ چون یک قوری برنده شده بود و بعدها به مدرسه نمونه رفته بود. آرام و ملیح ترین مردی بود که دیده ام و هنوز هم همانطور است. اما یادم هست که چطور یک بار تحقیرم کرد. یکی از دوستانم به او گفته بود که در کلاس یازدهم مردود شده ام. بیل با دوچرخه به خانه آمد و این را به همه اطلاع داد. احساس بدی در مورد اینکه بدترین عضو خانواده در زمینه تحصیل بودم داشتم حتی اگر آنطور تحقیرم نمی کرد. اما پیش رفتم و در زمینه شهرت و ثروت به جایگاهی رسیدم. با این حال هرگاه در غرور و تکبر زیاده روی کرده ام، اعضای خانواده ام به من یادآور می شدند که به اتاق نشیمن خانه ام بروم (و آن ماشین خشک کن را دوباره ببینم).
پاورقی:
- شهردار یا شوراهای شهر، نشان هایی این چنین را به افرادی که کار ویژه ای برای شهر انجام داده باشند اهدا می کنند. در مارس 1993، مدتی پیش از بازنشستگی این نشان به او اهدا شد.
روبارب یا رواس، رواند و ریوند که گیاهی طبی است. .
وابسته به مسلک کلیسای انگلستان. انگلیکانیسم شاخهای از مسیحیت با مرجعیت کلیسای انگلیس است. انگلیکانیسم خود فرقهای مجزا و مستقل در مسیحیت است و جزء هیچیک از فرقههای دیگر مسیحیت نظیر کاتولیک، پروتستان، و ارتدکس نیست. تعداد پیروان کلیساهای انگلیکن بیش از هفتاد میلیون نفر برآورد شدهاست.
بازیکن بزرگ کریکت انگلیسی ها. متولد یورکشایر بود.
به طرز جالبی آن زمان به وعده ای که ظهرها خورده می شد، حداقل در خانه کلاف ها dinner می گفتند.