طرفداری- بنا بر رسم هر هفته، زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ هر چهارشنبه در وب سایت طرفداری منتشر می شود. در قسمت های گذشته، زلاتان از نحوه صورت پذیری انتقال به آژاکس صحبت کرد. زلاتان که به همراه هم تیمی هایش در کلوب شبانه حضور داشت، یکی از دوستان قدیمی اش را می بیند. او کلید اتاق زلاتان در هتل را قرض می گیرد و وقتی زلاتان به هتل باز می گردد، با اموال مسروقه مواجه می شود. به هر حال، در این قسمت، ادامه اتفاقات رخ داده را از زبان زلاتان ابراهیموویچ، مرور خواهیم کرد.
من زلاتان هستم (12)؛خداحافظ مالمو
قرار بود برابر «هکن» یه بازی خارج از خونه برگزار کنیم. بازی قبلی، به خاطر اینکه سر داور داد زدم، بهم اخطار دادن. به خاطر همین، یه جوّ عجیبی برقرار بود. آیا آن زلاتان دیوانه، باز هم چنین کاری خواهد کرد؟ سرمربی «هکن» تربیون نیلسون بود که قبلاً تو دوران بازیگری، ستاره بود. اونا بازیکنی داشتن به اسم کیم چلسترون، کسی که من به واسطه حضورم توی تیم ملی زیر 21 ساله ها، می شناختمش. بازی خیلی کثیف و خشن شروع شد. من به یه یارویی آرنج زدم و از زمین بازی اخراج شدم، اما بعد از اون، حادثه یا بهتر ـه بگم انفجار اصلی رخ داد. در حال رفتن به سمت رختکن بودم که یه بلندگو و میکروفن رو شوت کردم و خب، متخصص صوت، اونی که مسئول این چیزا بود، قطعاً خیلی از این حرکت من خوشش نیومد. بهم گفت «احمق»/ رفتم سمتش با حالت به کی گفتی احمق؟ اما تدراکاتچی ما اومد و جدامون کرد. سر تیتر روزنامه ها، شد نصیحت کردن و اینکه من باید رفتارم رو عوض کنم و از این جور مزخرفات. اینا رو می گفتن که مثلاً اگه رفتارم عوض نشه، شرایط تو آژاکس بد پیش میره. مزخرف! مزخرف! حتی یه روزنامه مزخرف رفت با یه روان شناس مصاحبه کرد که می گفت من باید دنبال کمک باشم! و البته واکنش من رو که می دونید، این دیگه کدوم خری ــه؟ اصلاً چی می دونه؟ من به روان شناس نیاز ندارم. من فقط آرامش و صلح می خوام. اما حقیقت داشت، نشستن روی نمیکت و تماشای تحقیر شدن ـمون، اصلاً جالب نبود. ما به گوتبورگ 0-6 باختیم.
فرم خوب اول فصل ــمون ناپدید شده بود و سرمربی تیم، مایک آندرسون مورد آماج انتقادات قرار گرفته بود. من واقعاً چیزی علیه اون نداشتم و زیاد با همدیگه ارتباط نداشتیم. اگه مشکلی داشتم، می رفتم پیش هسه بورگ. اما یه چیزی بود که آزارم می داد. من فکر می کنم که مایک برای بازیکن های مسن تر، احترام خیلی زیادی قائل ــه. اون سراسیمه، خالص و ساده بود. و از اونجایی که من باز هم جلوی «اوربرو» اخراج شدم، مایک زیاد نمی تونست با من خوشحال باشه. یه مقدار تنش وجود داشت و ما قرار بود یه بازی تمرینی انجام بدیم. زمستون بود. مایک آندرسون داور بود و یه صحنه بین من و «یونه فدل»، دروازه بان تیم که یکی از قدیمی های تیم بود، پیش اومد. مایک طرف دروازه بان رو گرفت و من قرمز گرفتم و رفتم سمتش. داد زدم:"تو از بازیکنای مسن تر می ترسی. تو حتی از روح های لعنتی هم می ترسی!" کلی توپ روی زمین بود و شروع کردم به شوت کردن اونا؛ بوم، بوم، بوم! توپ ها مسافت خیلی طولانی ای رفتن و روی ماشین های بیرون، فرود اومدن. صدای آژیر ماشین ها شنیده می شد. صدای سوت، آژیر ماشین ها، سر و صدای بقیه و همه این ها شنیده می شد، همه خیره به من نگاه می کردن و من، با اون نگرش بچه خونه های سازمانی ایستاده بودم. مایک آندرسون اومد من رو آروم کنه اما سرش داد زدم:" فکر کردی کی هستی؟ مادرم؟" عصبی بودم و رفتم سمت رختکن. کمدی که به اسم من بود رو خالی کردم، اسمم رو از روی اون کندم و به خودم گفتم که دیگه برنمی گردم. دیگه خسته شدم! بس ـه! خداحافظ مالمو، همینطور شما احمق ها. سوار تویوتام شدم و دیگه سر هیچ جلسه تمرینی ای نیومدم. پلی استیشن بازی می کردم و با رفیق هام، بیرون می رفتم. یه جورایی مثل این بود که از مدرسه زده باشم بیرون، البته هسه بورگ به من زنگ می زد. هیستریک به نظر می رسید. "کجایی؟ بگو کجایی؟ باید برگردی!". البته که من معقول و منطقی بودم. چهار روز بعد، به تمرین ها برگشتم، مودب و با نشاط بودم. صادقانه بخوام بگم، فکر نمی کنم که اون دعوای من، خیلی چیز بزرگی بوده باشه. این اتفاقات توی فوتبال رخ میده. این اتفاقات، بخشی از فوتبال ــه. توی ورزش، کلی آدرنالین وجود داره و جدا از این ها، راه من و مالمو به انتهای خودش نزدیک می شد. من داشتم به هلند می رفتم. فکر نمی کردم که جریمه یا عواقب مسخره ای در انتظارم باشه. بیشتر به این فکر می کردم که چطوری از اونجا برم. همین چند ماه قبل، مالمو تو بحران بود. اون ها با دارایی هاشون به مشکل خورده بودن و نمی تونستن بازیکن بزرگی بخرن. اما الان؟ مالمو ثروتمند ترین باشگاه سوئد بود. من سود خیلی زیادی برای اون ها داشتم و حتی رئیس باشگاه به روزنامه ها گفته بود:" بازیکنی مثل زلاتان، هر پنجاه سال یک بار به دنیا میاد!" پس نه. خیلی عجیب هم نبود که به خداحافظی باشکوه فکر کنم. یا حداقل بابت اون 85 میلیون کرون از من تشکر کنن. خصوصاً وقتی که هفته پیش برای نیکلاس کیندوال جلوی 30 هزار نفر، مراسم خداحافظی برگزار کردن. ولی خب، متوجه شدم که اون ها یه مقداری از من می ترسن. من تنها کسی بودم که می تونست با انجام کار های دیوانه وار، قرارداد با آژاکس رو بهم بزنه. و آخرین بازی من توی لیگ برتر سوئد، داشت همین کار رو می کرد. 26 ژوئن بود و باید برای انجام بازی خارج از خونه برابر «هالمستد» آماده می شدیم. من هم داشتم برای انجام یه بازی خداحافظی خوب، آماده می شدم. اشتباه متوجه نشید، خیلی چیز بزرگ و خاصی هم برای من نبود. کار من با مالمو، تمام شده بود. توی ذهنم، من همون موقع هم توی آمستردام بودم. اما با این حال، یه بخشی از زندگی من، به پایان رسیده بود. لیست بازیکن هایی که برای بازی با «هالمستد» انتخاب شده بودن روی دیوار بود و داشتم اون رو می خوندم. خوب نگاه کردم اما برای اطمینان، یه بار دیگه نگاه کردم. اسم من اونجا نبود. من حتی روی نیمکت هم نبودم. قرار بود توی خونه بمونم و البته متوجه شدم که این، تنبیه من بود. این، راه و روش مایک برای نشون دادن رئیس بود. خیلی خب، من قبول می کنم. مگه چه کار دیگه ای از دستم بر میاد؟ حتی وقتی مایک آندرسون به مطبوعات گفت زلاتان تحت فشار ــه و بالانس نداره، عصبانی نشدم. اساساً اینطوری بود که اون برای اینکه آدم خوش قلبی هست، من رو توی تیم نذاشته و در حقیقت، من انقدر ساده بودم که فکر می کردم باشگاه داره یه برنامه دیگه ای می چینه. یه برنامه خاص با هوادارا. خیلی زود به دفتر هسه بورگ احضار شدم و کاملاً می دونید که از این چیزا خوشم نمیاد. فکر کردم که قرار ـه یه صحبت کوتاه یا همچین چیزی باشه. اما خیلی اتفاقات در حال رخ دادن بود و من بدون هیچ گونه انتظار یا پیش زمینه قبلی، به اونجا رفتم. هسه بورگ و بنگت مادسن، رئیس باشگاه ایستاده بودن. خیلی جدی، عصبی و مغرور ایستاده بودن و من مونده بودم که قضیه چیه؟ نکنه مراسم ختم ــه؟
-:" زلاتان، زمان ما و تو داره به پایانش نزدیک میشه."
+:" منظورت این نیست که ...؟"
-:" می خواهیم برای تو...."
+:" آها! اینجوری می خواید با من خداحافظی کنید؟"
ما توی دفتر احمقانه و کسل کننده هسه بودیم. فقط ما سه نفر.
+:" پس قرار نیست این کار رو جلوی هوادارا انجام بدید؟"
-مادسن گفت:" ببین. مردم میگن انجام دادن این کار قبل از یه مسابقه، بد شانسی میاره."
این رو که گفت، من فقط نگاهش می کردم که چی میگی؟ بد شانسی؟ گفتم:
+:" شما با نیکلاس کیندوال جلوی 30 هزار نفر خداحافظی کردید و هنوز همه چی سر جاشه!"
-:" آره، اما..."
+:" منظورت چیه اما؟"
-:" ما دوست داریم این هدیه رو به تو بدیم."
+:" این دیگه چه کوفتی ــه؟"
یه توپ بود. یه توپ تزئینی که از کریستال ساخته شده بود.
-:" این یه یادگاری ــه."
+:" آها، پس اینطوری بابت اون 85 میلیون کرون از من تشکر می کنید؟"
پیش خودشون چی فکر می کردن؟ فکر کردن من این رو با خودم به آمستردام می برم و چه می دونم، با نگاه کردنش، گریه ام میگیره؟
-:" می خوایم بابت زحماتت تشکر و قدردانی کنیم."
+:" نمی خوام. برای خودت نگه اش دار."
-:" تو نمی تونی همینطوری ...."
بله که می تونم! اون چیز کریستالی رو گذاشتم روی میز و زدم بیرون. این، مراسم خداحافظی من از باشگاه بود. نه کمتر، نه بیشتر. و البته، من اصلاً از این موضوع خوشحال نیستم. با این حال، بی خیال این قضیه شدم. من داشتم از اونجا می رفتم و واقعاً مگه مالمو چی بود؟ زندگی واقعی من، تازه در حال شروع شدن بود. هر چی بیشتر بهش فکر می کردم، بیشتر بزرگ می شد. من "فقط" به آژاکس نمی رفتم. من گرون ترین بازیکن باشگاه بودم. آره، ممکن ــه آژاکس، رئال مادرید یا منچستر یونایتد نباشه، اما قطعاً باشگاه بزرگی ــه. همین پنج سال پیش، آژاکس توی فینال لیگ قهرمانان اروپا حضور داشت. شش سال پیش، اون ها به مقام قهرمانی رسیده بودن. آژاکس کسایی مثل کرایوف، ریکارد، کلایورت و برگکمپ و فن باستن رو داشت. مخصوصاً فن باستن. اون کامالاً فوق العاده بود و من، قرار بود شماره اش رو بپوشم. این واقعاً یه چیز ذهنی بود. قرار بود گلزنی کنم و تفاوت ها رو رقم بزنم. البته که این، یه چیز شگفت انگیز ــه اما فشار فوق العاده ای روی من ایجاد می کنه. هیچ کس نمیاد 85 میلیون کرون رو برای هیچی پرداخت کنه و سه سال از آخرین قهرمانی آژاکس گذشته بود. برای باشگاهی مثل آژاکس، مثل یک رسوایی می موند. آژاکس بهترین تیم هلند بود و هواداراش همیشه انتظار پیروزی از اون ها دارن. شما باید پیروزی و خوبی ها رو برای اونا به ارمغان بیارید. نه فقط هیجان و شور و اشتیاق. نمیشه از همون اول، کار ها رو طبق راه خودتون انجام بدید و مثلاً بگید:" من زلاتانم، تو کدوم خری هستی؟" من باید وفق پیدا می کردم و فرهنگ ــشون رو یاد می گرفتم. اما تنها مسئله این ــه که، هنوز اتفاقات اطراف من رخ می داد. تو راه برگشت به خونه از گوتبورگ، تو یه جای کوچیکی به اسم باتنارید، من توسط پلیس متوقف شدم. سرعت من 110 کیلومتر بر ساعت بود در حالی که سرعت مجاز، 70 کیلومتر بر ساعت بود. بابت این موضوع، برای یه مدت گواهینامه ام رو از دست دادم. مطبوعات، فقط سر تیتر های دُرشت چاپ نمی کردن، که مطمئن می شدن بیشتر فروش کنن! اون ها یه لیست از تمام جنجال ها و کارت قرمز های من منتشر کرده بودن و من، در حال رفتن به هلند بودم. با اینکه مدیریت باشگاه از بیشتر این داستان ها اطلاع داشت، اما الان روزنامه نگار های هلند هم متوجه شده بودن. مهم نیست من چقدر می خواستم که پسر خوبی باشم.، من از همون اول برچسب «پسر بد» رو خورده بودم. من و یه یاروی دیگه که اهل مصر بود، میدو. میدو توی خنت بلژیک موفق ظاهر شده بود. شهرت هر دوی ما، خارج از کنترل بودنمون بود. جدا از این ها، من هِی بیشتر و بیشتر در مورد آدریانسه می شنیدم. اون قرار بود مثل یه گشتاپو باشه و همه چیز رو در مورد بازیکن هاش بدونه. یه سری داستان دیوانه کننده ای هم از تنبیه ها و مجازات هاش، منتشر شده بود. خصوصاً در مورد یه دروازه بان که طی یه جلسه تمرینی، تلفن همراه اون رو جواب داده بود. اون مجبور شد که کل روز رو توی تلفن خونه باشگاه سپری کنه با اینکه حتی یه کلمه هم بلد نبود هلندی صحبت کنه. مثلاً اینطوری بود که کل روز می گفت:" سلام سلام! نمی فهمم!" یه داستان دیگه هم بود در مورد سه تا از بازیکن های تیم جوانان که به یه پارتی رفته بودن. مربی اون ها رو مجبور کرد که روی زمین چمن دراز بکشن و بقیه بچه ها با کفش، از روی اون ها رد بشن. چند تا داستان دیگه هم بود، اما هیچ کدوم این ها من رو نگران نمی کرد. همیشه در مورد مربی ها، چنین داستان هایی هست و حقیقتاً، من از مربی های با نظم و انضباط همیشه خوشم اومده. با اونایی که رابطه ــشون رو با بازیکن ها حفظ می کنن، همیشه خوب بودم. چون من اینطوری بزرگ شدم. هیچ کس نبود که بگه:" آخی زلاتان بیچاره، البته که بازی می کنی." من حتی یه بابا هم نداشتم که سر جلسه های تمرینی بیاد و به مردم بگه که بهتر با من رفتار کنن. من، مراقب خودم بودم. ترجیح میدم از من شدیداً سرزنش کنن و توی شرایط بدی باشم، ولی چون بازیکن خوبی هستم، مربی بهم بازی بده تا اینکه صرفاً چون مربی از من خوشش میاد، توی ترکیب تیم قرار بگیرم. نمی خوام کسی نازم رو بکشه یا چه می دونم، از من محافظت کنن. اون شرایط، فقط باعث بهم ریختن من میشه. من می خوام فوتبال بازی کنم، فقط همین. وقتی ساکم رو جمع کردم، هنوز استرس داشتم. آژاکس و آمستردام، یه چیز کاملاً جدیدی بودن. هیچی در مورد شهر نمی دونستم و یادم میاد که وقتی با پرواز به اونجا رسیدم، یه خانمی از سمت باشگاه اومد دنبال من. اسم اون خانم، پریسیلا یانسن بود. توی حمل و نقل باشگاه کار می کرد و راننده بود. سعی کردم که مودب و خوب باشم و به همراه یانسن، سلام کردم. یه پسری که تقریباً هم سن خودم بود و به نظر خجالتی می اومد. اما انگلیسی اش، واقعاً خوب بود. می گفت که اهل برزیل ــه و برای کروزیرو، یه تیم معروف بازی کرده. تیمی که به واسطه حضور رونالدو توی اون، می شناختمش. مثل من، اون هم تازه به آژاکس اومده بود. اسم طولانی ای داشت که درست متوجه اش نمی شدم. اما ظاهراً می تونستم که اون رو «مکسول» صدا کنم! شماره هامون رو رد و بدل کردیم و بعد از اون، یانسن من رو به خونه ای که باشگاه گرفته بود رسوند. یه خونه کوچیک از که از شهر، فاصله داشت و توی یکی از شهر های اطراف آمستردام بود. یه تخت و یه تلویزیون 60 اینچ توی خونه بود. من هم نشستم پلی استیشن بازی کردم و تو فکر این بودم که آینده، چه شکلی میشه.