طرفداری- در قسمت گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این فوق ستاره سوئدی در خصوص تیم های خواهان جذبش صحبت کرد. زلاتان به واسطه مشورت های هسه بورگ، از حضور در تمرینات آرسنال به صورت یک بازیکن آزمایشی سر باز زد و نسبت به پیوستن به باشگاه های موناکو، ورونا و ... علاقه مند نبود. زلاتان تمرینات پیش فصل را در مالمو آغاز کرد اما در همین زمان، استعدادیاب های آژاکس به صورت مداوم او را زیر نظر داشتند. علاقه آژاکس به جذب زلاتان جدی شد تا اینکه مدیر ورزشی این تیم، سرمربی و دستیارش برای مشاهده وضعیت او به کمپ تمرینی مالمو در لا مانگا آمدند. پس از آن و برقرار شدن صحبت های اولیه، دیگر چیزی در خصوص آژاکس به گوش ابراهیموویچ نرسید تا اینکه هسه بورگ در تماسی تلفنی از او خواست تا سریعاً خودش را به یک هتل برساند. آن ها با مسئولان آژاکس در حال گفتگو بودند. در ادامه، سرگذشت زلاتان ابراهیموویچ را مرور خواهیم کرد. راوی این داستان، زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (10)؛ خشم، نفرت، غرور و انتقام!
-:" اونا اینجان!"
+:" کی ها؟"
-:" آژاکس! همین الان بیا به هتل سنت یورگن. منتظرت هستیم."
هسه بورگ اینا رو پشت تلفن به من گفت و من بدون شک به اونجا رفتم. قلبم داشت تند می زد. متوجه بودم که الان، همه چیز داره اتفاق میفته. به هسه بورگ گفته بودم که می خوام با رقم انتقالم، رکورد شکنی کنم. می خوام که تو تاریخ، اسمم ثبت بشه. یه بازیکن سوئدی با انتقال چهل میلیون کرونی به آرسنال، بین بازیکن های سوئدی رکورد دار بود. البته تو اون روزا، رقم خیلی زیادی هم بود. یه نروژی هم با انتقال 70 میلیون کرونی به والنسیا، رکورد اسکاندیناوی رو در اختیار داشت. من امیدوار بودم که بتونم رکورد اونا رو بزنم و فقط 19 سال سن داشتم! وقتی کارت های خوبی دستت نیست، سر سخت بودن واقعاً آسون نیست. ما تو خونه های سازمانی لباس های ورزشی می پوشیدیم و البته، وقتی تو مدرسه بودم سعی کردم تیپ های مختلف رو امتحان کنم. اما الان، من دوباره گیر داده بودم به لباس های نایکی. وقتی وارد هتل شدم، جان استین السن به استقبال من اومد. بعد از اون فهمیدم که همه چیز محرمانه است. آژاکس یه شرکت در بازار سهام معرفی می شه و این اطلاعات، داخلی بود. اما ناگهان متوجه حضور «سیسیلیا پرشون» شدم و یه مکث کوچیک کردم. اون اینجا چیکار می کرد؟ من انتظار نداشتم وقتی وارد هتل میشم یه عده رزنگاردی رو ببینم! اونجا یه دنیای متفاوت بود. ما خیلی از خونه های سازمانی فاصله داشتیم اما اون، اینجا بود. من و سیسیلیا تو یه آپارتمان بزرگ شدیم. اون، دختر صمیمی ترین دوست مادرم بود. اما ناگهان متوجه شدم که اون به عنوان یه نظافت چی توی هتل مشغول به کار ـه. اون هم مثل مامانم یه خدمتکار ــه. اما الان داشت به طرز کاملاً مشکوکی من رو نگاه میکرد، مثلا:" زلاتان با این آدما اینجا چیکار می کنه؟" بهش علامت دادم که ساکت باشه و هیچی نگه! رفتم بالا و وارد اتاق کنفرانس شدم، یه عده کت و شلوار پوش اونجا ایستاده بودن. بنهاکر و هسه بورگ و همه اونجا بودن اما متوجه شدم که یه اتفاقی افتاده. هسه واقعاً مضطرب و پر از آدرنالین بود اما البته، داشت خونسرد خودش رو نشون می داد. هسه گفت:" سلام پسر! می دونی که ما نمی تونستیم راجع به این موضوع صحبت کنیم. اما می خوای بری آژاکس؟ اونا تو رو می خوان." من هم گفتم:" قطعاً و بدون شک! آژاکس یه زمین فوق العاده داره." همه سر تکون دادن و خوشحال بودن و لبخند می زدن. اما با این وجود، هنوز هم یه چیز عجیبی بود و می تونستم حسش کنم. من با بقیه دست دادم و قرار شد که روی توافق شخصی، صحبت کنیم. اما بنا به دلیلی، بنهاکر و اون کسی که سمت چپش نشسته بود، من و هسه بورگ رو تنها گذاشتن! یعنی چی؟ چی شده؟ هسه یه عالم کاغذ نشون من داد و گفت:" یه نگاه به این بنداز. این چیزی ــه که من برات جور کردم." نگاه کردم و دیدم دستمزد من قرار ــه صد و شصت هزار کرون در ماه باشه. بدون شک پول خیلی زیادی بود. اینطوری بود که بگی، واو قرار ـه این همه پول بگیرم؟ اما من نمی دونستم که توی بازار نرخ خوبی محسوب میشه یا نه، به خاطر همین گفتم:" این الان خوبه؟" هسه گفت:" معلوم ـه که خوبه! چهار برابر چیزی ــه که الان میگیری!" منم گفتم، خیلی خب، حتماً راست میگه. به هسه گفتم:" تمومش کن!" و هسه گفت:" همین ـه! همین ـه زلاتان! مبارک ـه!" بعد از اون رفت بیرون. هسه گفت می خواد کمی مذاکره و کنه و با غرور برگشت. هسه طوری بود که انگار بزرگ ترین قرارداد تاریخ رو بسته. بورگ گفت:" اونا پول مرسدس جدیدت رو پرداخت می کنن." منم جواب دادم:" ایول، خوبه!" اما هنوز چیزی در مورد قرارداد نمی دونستم. من هیچی در مورد درآمد فوتبالیست ها یا مالیت هایی که توی هلند میدن نمی دونستم و واقعاً کسی رو نداشتم که به جای من صحبت و خواسته های من رو اعلام کنه. من 19 ساله بودم و از رزنگارد اومده بودم! من هیچی در مورد دنیا نمی دونستم. فکر می کردم هسه بورگ رفیق من ــه، یه جورایی مثل پدر دوم من باشه. هیچ وقت فکرشم نمی کردم که تنها خواسته و هدف هسه بورگ، پول بیشتر و درآمدزایی برای باشگاه باشه.
تصویر؛ هسه بورگ و زلاتان ابراهیموویچ
راستش رو بخواید، خیلی بعد فهمیدم که اون داستان اتاق کنفرانس و اینا چی بوده. اما البته، مرد کت و شلوار پوش، هنوز به عنوان مرکز مذاکرات شناخته می شد. اونا هنوز روی قیمت من توافق نکرده بودن. تنها دلیلی که من رو به داخل اتاق دعوت کردن، این بود که بعد از توافق با بازیکن و دستمزدش، برای به توافق رسیدن مبلغ انتقال کار ساده تر میشه. بنابراین، به طور خلاصه این یه بازی استراتژیک بود و من، نقش قربانی رو داشتم. اما اون موقع هیچی نمی دونستم! من فقط برای قدم زدن بیرون رفتم و حتی از روی شادی، فریاد می کشیدم. فکر می کنم توی خفه خون گرفتن، کارم خوب بود. با تنها کسی که صحبت می کردم، بابام بود. بابام هم اونقدری زرنگ بود که راجع به کل این داستان ها، شک و تردید های خاص خودش رو داشته باشه. بابام به سادگی به کسی اعتماد نمی کرد. اما من، من گذاشتم این اتفاقات رخ بدن. روز بعد، برای حضور تو تیم زیر 21 ساله های سوئد به بورس رفتم. مقدماتی جام ملت های اروپا بود و من می خواستم که اولین بازی ملی خودم برای تیم جوانان سوئد رو انجام بدم. بدون شک مسئله بزرگی بود. اما هوش و حواس من، جای دیگه ای بود. یادم میاد که با هسه بورگ و لیو بنهاکر یه بار دیگر ملاقات کردم و قرارداد رو امضا کردیم. تا اون زمان، مذاکرات هر دو طرف داستان به پایان رسیده بود. اما هنوز باید تا 2 ظهر همون روز، قضیه رو مخفی نگه می داشتیم. قرار بود خبر اول توی هلند اعلام بشه. بعدش فهمیدم که خیلی از ایجنت های خارجی برای چک کردن من، به شهر اومده بودن. اما خیلی دیر رسیدن. انتقال من به آژاکس نهایی شده بود. من توی هوا بودم. از هسه بورگ پرسیدم که چقدر فروخته شدم؟ و جواب، جوابی بود که هیچ وقت فراموش نمی کنم. هسه چند بار تکرارش کرد. مثل این بود که نمی تونستم درکش کنم. من با واحد پول و این ها هم آشنا نبودم. اما وقتی فهمیدم، کاملاً شکسته شدم. خیلی خب، من امیدوار بودم که رکورد شکن باشم. می خواستم رکورد اون بازیکن نروژی رو بشکنم، اما چیز دیگه ای روی کاغذ نوشته شده بود. قشنگ ذهن آدم رو در هم می شکست. هشتاد و پنج میلیون کرون ِ لعنتی!!!! هیچ سوئدی ای، اسکاندیناویایی یا حتی هنکه لارسون و اون بازیکن نروژی ــه، حتی نزدیک به این رقم هم نبودن. متوجه شدم که قرار ــه این موضوع سر و صدا کنه و منم چندان ناآشنا نبودم با این موضوع. اما وقتی روز بعد روزنامه ها رو خریدم، همه چیز کاملاً دیوانه وار بود. زلاتان تو مطبوعات موج می زد! این همونی بود که شرت های طلایی داشت! این، زلاتان ِ باور نکردنی بود! من روزنامه ها رو می خوندم و لذت می برم. یادم میاد با چیپن و کندی، هم تیمی هام تو تیم ملی جوانان تو بورس برای غذا خوردن به سطح شهر رفتیم. رفتیم کافه و یه نوشیدنی گرفتیم و ناگهان، یه سری دختر هم سن و سال خودمون اومدن سمت ما! یکی از اونا گفت:" تو همون مردی هشتاد و پنج میلیون کرونی هستی؟" بابا بیخیال! شما به کسی که چنین حرفی می زنه چی می تونید بگید؟ من گفتم:" آره، خودمم." گوشی ام مدام زنگ می خورد. مردم مدام تماس می گرفتن و تبریک می گفتن و البته به طور کلی حسادت می کردن. همه زنگ می زدن اما جز یه نفر! اون شخص کیه؟ مامانم! مامانم کاملاً خودش رو کنار کشیده بود. ماتم گرفته بود که:" خدای من، زلاتان. چی شده!؟ تو رو دزدیدن؟ تو کشته شدی؟!" مامانم من رو توی تلویزیون دیده بود و دقیقاً متوجه نشده بود که راجع به چی حرف می زنن. اگر اهل رزنگارد باشید و تهش چهره ــتون به تلویزیون برسه، دقیقاً چنین واکنشی خواهید داشت! معمولاً برای ما معنی بدی داره! به مامانم گفتم:" چیزی نیست مامان. همه چی ردیف ــه! من رو به آژاکس فروختن." حالا که توضیح دادم، مامانم بدتر عصبی شد! "چرا هیچی نگفتی؟ چرا ما باید این چیزا رو از تلویزیون بشنویم؟" اما در نهایت آروم شد. روز بعد، من و جان استین السن به سمت هلند رفتیم. من یه ژاکت صورتی و کت چرم قهوه ای پوشیده بودم. خفن ترین لباس هایی بود که داشتم و به سمت کنفرانس مطبوعاتی در آمستردام حرکت کردیم. یه جنجال بزرگ با روزنامه نگاران و عکاس ها و ... به وجود اومده بود و اونا مدام دروغ می گفتن. اما من، من می درخشیدم. به پایین نگاه کردم و خوشحال اما مردد بودم. من همزمان همزمان بزرگ، اما کوچیک بودم! برای اولین بار تو عمرم شامپاین رو امتحان کردم و بعد از اون قیافه ام اینطوری شد:" این دیگه چه کوفتی ــه؟" بنهاکر شماره 9 رو به من داد، شماره فن باستن! قضیه بزرگی بود و وسط همه این ماجرا ها، یه عده در مورد من و مالمو داشتن مستندی می ساختن به اسم «مجنون آبی».
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ و لیو بنهاکر
من در حال چک کردن ماشین های میتسوبیشی (اسپانسر باشگاه آژاکس) بودم و اونا برای فیلم برادری از من به آژاکس اومدن. این، اولین باری بود که اون احساس خارق العاده «همه چیز امکان پذیر است» رو احساس می کردم. واقعاً مثل یه افسانه می موند. بهار توی هوا احساس می شد. رفتم به ورزشگاه آژاکس و اونجا، بین صندلی های خالی ایستادم. یه آب نبات چوبی تو دهنم بود و فکر می کردم. روزنامه نگار ها هم بیش از پیش از کنترل خارج شده بودن. اونا راجع به یه بچه ای داستان می نوشتن که از محله های زاغه نشین رشد کرده بود و الان، داشت رویای بچگی اش رو زندگی می کرد. لیگ برتر سوئد در حال شروع شدن بود و من طبق توافق هر دو باشگاه، باید شش ماه دیگه تو ترکیب مالمو بازی می کردم. به خاطر همین از آمستردام یک راست به زمین تمرین مالمو برگشتم. مو هام رو به تازگی کوتاه کرده بودم و خوشحال بودم. یه مدتی می شد که هم تیمی هام رو ندیده بودم. اما الان اون ها توی رختکن نشسته بودن از توی روزنامه، راجع به زندگی لوکس من مطلب می خوندن. توی فیلم، یه صحنه وجود داره. من رفتم داخل، می خندیدم، ژاکتم رو در آوردم و از سر خوشحالی، یه داد کوتاه و آرومی زدم:" آره!" و اونا سر ــشون رو آوردن بالا. تقریباً دلم برای اونا سوخت. خیلی بدبخت به نظر می رسیدن. از حسادت، سبز شده بودن و بدترین اونا، هاسه ماتیسون بود. همونی که تو بازی با گانیلسه با من دعوا کرد. کاملاً نابود شده بود. اما بالاخره کاپیتان تیم بود و حرف زد:" باید اعتراف کنم که مبارک باشه! فوق العاده است! نهایت استفاده از این شانس رو ببر." اما من، من می خواستم نمایش ادامه داشته باشه. به خاطر همین، کارای احمقانه زیادی کردم. بلوند کردم و بعد از اون با میا نامزد کردیم. که البته این کار احمقانه ای نبود چون میا دختر خوبی بود. اون در مورد طراحی وب درس می خوند، بلوند و خوشگل بود. ما تابستون گذشته توی قبرس همدیگه رو دیدم. میا توی یکی از بار ها کار می کرد و به همدیگه شماره دادیم. بعد از اون، توی سوئد با همدیگه می چرخیدیم و خوش می گذشت. اما نامزدی، یه چیزی مثل گردباد می موند و به خاطر اینکه من توی سر و کله زدن با مطبوعات بی تجربه بودم، با رنه اسمیت صحبت کردم. اینجا بود که گفت:" میا برای کادوی نامزدی چه چیزی از تو گرفت؟" منم گفتم:" منظورت چیه؟ کادو؟ هدیه؟ خب معلوم ـه اون زلاتان نصیبش شده!". این حرف من کلی سر و صدا کرد و با چهره ای که از من توی مطبوعات منعکس شده بود، کاملاً هم خوانی داشت. اما خب تنها چند هفته بعد من رابطه رو بهم زدم. یه رفیقی من رو قانع کرد که در عرض یک سال باید ازدواج کنم و من داشتم کارای اضافی انجام می دادم. من روی دور تند بودم. اتفاقاتی که دور و اطراف من رخ می داد، خیلی زیاد بود. لیگ شروع شده بود و من باید ثابت می کردم که ارزش 85 میلیون کرون رو دارم. مردم داشتن می گفتن که من نمی تونم با ستاره بودن وفق پیدا کنم و شاید من فقط یه نوجوون بودم که بیش از حد بزرگ شده بود. همونطور که تو این چند سال اخیر این اتفاق زیاد افتاده، مردم می گفتن که من، بزرگ شده مطبوعات هستم. اما من؟ من باید خودم رو نشون می دادم. خیلی فشار روی من بود و یادم میاد که استادیوم مالمو به نقطه جوش رسیده بود. 9 آوریل 2001. مرسدس بنز کروک آبی رنگ داشتم و به خودم افتخار می کردم. اما وقتی رنه اسمیت قبل از بازی با من مصاحبه کرد، نمی خواستم باهاش عکس بگیرم. نمی خواستم خیلی مغرور و خودخواه به نظر برسم. من فقط 19 سال سن داشتم و همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. اما با این وجود، شور و اشتیاق زیادی داشتم. همه چیز به یه سطح دیگه رفته بود. همونطور که قبلاً هم گفتم، موتور های محرک من، خشم و نفرت ــه. الان هم بیش از هر زمانی می شد این هارو توی هوا احساس کرد. قرار بود جلوی AIK بازی کنیم که اصلاً بازی آسونی محسوب نمی شد. آخرین باری که جلوی اونا بازی کردیم، نه فقط تحقیر شدیم، که به دسته پایین تر هم سقوط کردیم. الان، در آغاز فصل، خیلی از مردم AIK رو به عنوان مدعی اصلی قهرمانی می دونستن و واقعاً ما چی بودیم؟ ما تازه به لیگ برتر صعود کرده بودیم! با این حال، مردم می گفتن فشار روی تیم ماست، خصوصاً روی من. بچه 85 میلیون کرونی. نزدیک 20 هزار نفر به استادیوم مالمو اومده بودن. دریایی از بنر ها و پلاکارد ها اونجا بود و وقتی وارد زمین شدیم و به خط ایستادیم، اون ها چیزی رو فریاد می کشیدن که بار اول متوجه آن نشدم. اون ها می گفتن:" ما عاشق مالمو هستیم." بنر هایی که آورده بودن برای حمایت از من بود. سوت شروع بازی زده شد و اون موقع، اصلی ترین موضوع گلزنی نبود؛ که شو و نمایش بود! اصلی ترین موضوع اون چیز هایی بود که من بار ها و بار ها اون ها رو تمرین می کردم. اوایل بازی تونستم چند تا دریبل بزنم اما بعد از اون، کنترل بازی به دست AIK افتاد و پشت سر هم صاحب موقعیت گلزنی می شدن. شاید خواسته های من، خیلی بود. نمی دونم. سعی کردم شرایط رو برای خودم آسون کنم و در دقیقه 30، پشت محوطه جریمه صاحب توپ شدم. اولش احساس نمی کردم که شانس خیلی خوبی باشه. اما من یه حرکت خوب رو آغاز کردم. جلو رفتم و به سمت دروازه، توپ رو شلیک کردم و خدای من، انفجار رخ داد. برای خوشحالی بعد از گل روی زانو هام پریدم و کل استادیوم اسم من رو فریاد می زدن. بعد از این گل بود که انگار موتور من روشن شد. پشت سر هم حرکات تکنیکی می زدم و دقیقه 9 نیمه دوم، یه توپ دیگه به من رسید. سمت راست بودم و برای نزدیک شدن به دروازه، به داخل زدم. موقعیت خوبی برای شوت زنی نبود و همه فکر می کردن که پاس میدم. اما من به سمت دروازه شوت زدم. از اون زاویه غیر ممکن، من توپ رو وارد دروازه کردم و تماشاگرا کاملاً دیوونه شدن! در حالی که دست هام رو باز کرده بودم، آروم دور زمین راه می رفتم و اون قیافه ای رو به خودم گرفته بودم که:" دیدی تونستم!" این قدرت بود. من اینجام عوضی ها، من اینجام عوضی هایی که سعی می کنید من رو از فوتبال دور کنید. این غرور بود، این انتقام بود.
فکر می کنم هر کسی که می گفت 85 میلیون کرون برای این بچه خیلی زیاده، حرفش رو پس گرفته بود. هیچ وقت خبرنگار ها رو فراموش نمی کنم. فضا عجیب بود و یکی از اون ها گفت:" اگر من اسم آندرس سونسان و کیم کالستروم رو بیارم، تو چی میگی؟" من هم جواب دادم:" من میگم زلاتان!" مردم خندیدند و من به سمت مرسدس حرکت کردم. عصر بهاری قشنگ و شگفت انگیزی بود. اما خیلی طول کشید تا به مرسدس برسم. همه اومده بودن و امضای من رو می خواستن. منم که می دونید، کسی رو نمی ذارم بدون امضای من بره! این فلسفه من ــه! اما همه چیز تموم نشده بود. این تازه، شروع ماجرا بود. روز بعد روزنامه ها منتشر شد و شما چی فکر می کنید؟ اون ها چی نوشتن؟ زمانی که به دسته پایین تر سقوط کردیم رو یادتون میاد؟ من اون موقع گفتم:" من از مردم می خوام که من رو فراموش کنن، هیچ کس نباید بدونه که من وجود خارجی داشتم. و وقتی که به لیگ برتر برگشتیم، من مثل یه رعد و برق وارد زمین میشم!" روزنامه ها این نقل قول رو پیدا کرده بودن! من به قولم وفا کرده بودم و بین مردم، هیجان انگیز ترین چیز ممکن بودم. حتی بعضی از اون ها در مورد «تب زلاتان» که کشور رو گرفته بود، صحبت می کردن. من همه جا بودم. اسم من تو تمام روزنامه ها بود و فقط نوجوان ها روزنامه نمی خوندن. اون ها شروع به ساختن جک هایی مثل:" خیلی خب دیگه چه خبر؟ همه چیز خوبه؟ من فکر کنم دچار تب زلاتان شدم!" من روی هوا راه می رفتم. واقعاً و کاملاً، باور نکردنی و فوق العاده بود. اون ها حتی شروع به ساختن آهنگ هایی در مورد من کردن! این آهنگ ها همه جا پخش شده بود و مردم به عنوان زنگ گوشی ازش استفاده می کردن. اوه آره، من و زلاتان، اهل یه منطقه هستیم. اون ها این رو می خوندن و اگر شما جای من بودین، چیکار می کردید؟ هفته سوم بود و باید جلوی دیورگاردن قرار می گرفتیم. دیورگاردن همون تیمی بود که به همراه ما به دسته پایین تر سقوط کرد و همزمان با ما، به لیگ برتر رسید. اون ها قهرمان سوپرتان شده بودن و ما دوم. اون ها دو بار با ما بازی کردن که 0-2 و 0-4 باختیم. حالا باید یه بار دیگه جلوی همدیگه قرار بگیریم. ما تو هفته اول و دوم، برنده بودیم و مهم تر از همه، مالمو من رو داشت. مردم می گفتن که سرمربی تیم ملی سوئد برای بررسی بازی من، به ورزشگاه اومد بود. مردم حتی بیشتر از گذشته راجع به من حرف می زدن و می گفتن:" چه چیز این یارو انقدر خاص ـه که باعث شده انقدر بهش توجه بشه؟" یکی از روزنامه ها با خط دفاعی دیورگاردن مصاحبه کرده بود. سه مدافع سرسخت که با ژست خاص خودشون می گفتن:" ما اون هایی هستیم که قرار ـه جلوی زلاتان رو بگیرن." من انتظار یه بازی کثیف و خشن رو داشتم. پای شهرت در میان بود و طبیعی ــه که کلی مزخرف گفته بشه. هوادارای دیورگاردن از من متنفر بودن. کل استادیوم علیه من بود. کلی شعار کثیف و ناسزا به من و مادرم گفتن. هیچ وقت چنین چیزی مثل این تجربه نکرده بودم. اون ها بهترین بازیکن تیم حریف رو هدف گرفته بودن، اون ها من رو هدف گرفته بودن و فکر می کنم طبیعی ــه. بالاخره هر چی نباشه ما داریم راجع به فوتبال صحبت می کنیم. اما این، این دیگه از خط قرمز ها رد شده بود. من هم عصبی شده بودم. باید نشون ـشون می دادم و به قول گفتنی، حریف اصلی من تماشاگر ها بودن تا خود ِ تیم! درست مثل بازی با AIK، خیلی طول کشید تا موتور من روشن بشه. دیورگاردن تو 20 دقیقه اول مسابقه کاملاً حاکم جریان بازی بود. اون موقع، ما یه بازیکن نیجریه ای خریده بودیم که به خاطر گلزنی های فوق العاده اش شناخته می شد. پیتر ایجه سال بعد تونست آقای گل لیگ سوئد بشه اما تو اون زمان، هنوز زیر سایه من بود. تو دقیقه 21، یکی از مدافع های ما توپ رو به پیتر ایجه رسوند و اون هم تونست نتیجه بازی رو 0-1 کنه. بعد از اون تو دقیقه 68، پیتر ایجه یه پاس عمقی زیبا به یکی دیگه از بازیکن های آفریقایی ما رسوند و اون هم تونست بازی رو 0-2 کنه. تماشاگرا مدام هو می کردن و فریاد می زدن و البته، من خوب نبودم. همونطور که اون مدافع ها گفته بودن، من نتونستم گلزنی کنم. تا اون دقیقه، اصلاً خوب نبودم. چند تا حرکت تکنیکی و ... زدم اما خب اون بازی، بیشتر بازی ایجه بود. اما 2 دقیقه بعد، وسط زمین و پیش هافبک ها، توپ به من رسید. همه چیز یهو عوض شد! من یه نفر رو جا گذاشتم، بعد از اون یکی دیگه رو هم دریبل زدم و به خودم می گفتم:" ایول، این که آسون ـه." همه چیز تحت کنترل من بود و ادامه دادم. بیشتر مثل یه رقص می موند. بدون اینکه خودم بدونم، تک تک اون مدافع هایی که توی روزنامه مصاحبه کرده بودن رو دریبل زدم. به دروازه رسیدم و با پای چپ، توپ رو وارد دروازه کردم.
راستش رو بخوام بگم، حسی که داشتم، فقط شادی و لذت نبود. این، انتقام بود. این، برای خیلی از اون ها بود. این، برای شعار هایی بود که اون ها می خوندن و جنگ من با هوادارا، تا بعد از سوت پایان بازی ادامه داشت. دیورگاردن رو تحقیر کردیم و نتیجه نهایی 0-4 شد. بعد از اون، هیچ کس دیگه نمی خواست از من متنفر باشه یا با من بجنگه. اون ها، امضای من رو می خواستن. اون ها، دیوونه من شده بودن. می دونید، اون روزا هیچ فیلمی رو بیشتر از گلادیاتور دوست نداشتم. تو فیلم گلادیاتور یه صحنه ای هست که امپراطور وارد میدان جنگ میشه از گلادیاتور می خواد که ماسکش رو برداره و اسمش رو بگه. گلادیاتور میگه:" اسم من ماکسیموس دسیموس مریدیوس ــه. من انتقام خودم رو می گیرم، چه در این زندگی، چه در زندگی بعد." این همون احساس من بود. من می خواستم جلوی تمام دنیا بایستم و به تمام کسایی که به من شک دارن، نشون بدم که من کی هستم. فکر نمی کنم کسی می تونست جلوی من رو بگیره.