طرفداری- والیبال ورزش جالبی شده است، خصوصا از آن روزی که خولیو ولاسکو آمده بود. دروغ چرا، پیش تر آنطور که باید به والیبال اهمیت نمی دادیم. شاید هم از آن جمله کلیشه ای «یک روزهایی آرزو داشتیم یک ست از کره و ژاپن بگیریم» حالمان بد می شود. دروغ نبود اما خب خسته شده ایم. خیلی وقت است دلمان لک زده برای والیبالیست های باشخصیتِ دوران خولیو ولاسکو. آمدنِ خولیو ولاسکو به ورزشِ ایران بی تردید یک رنسانس بود. روزهایی که از فوتبال ملی مان به ستوه آمده بودیم این والیبال و اسپک زنانِ بی ادعا بودند که شده بودند دلخوشیمان. آن روزها نه خبری از کارلوس کی روش بود و نه خبری از قول و قرارها با محمد بنا. ولاسکو آمد تیمی را ساخت و بازیکنانی را پرورش داد که شده بودند هم و غممان، یاورمان. موقع آبشارشان، پرواز هایشان نفسمان گره خورده بود به نفسشان، حبسِ حبس. والیبال دیگر شده بود نورچشمی، جوانانی بی ادعا با کلی آرزوهای خوب. انگار از جنس خودمان بودند، خاکی و آراسته. چشم به هم گذاشتیم آهسته آهسته کاورهایمان شده بودند بچه های تیم ملی والیبال. یکی عکسی از خولیو ولاسکو را می گذاشت که داشت برای مردم دست تکان می داد، یکی عکسی از سعید معروف را در سایه علی کریمی گذاشته بود و زیرش نوشته بود جادوگران، دیگری در اتاقش پوستری از فرهاد قائمی را با میخ کوبانده بود به دیوار، یکی هم عکسی را گذاشته بود از حسین معدنی.
روزهای خوبی بود، اگر روی سکوهای جهانی نبودیم اما مورد احترام شده بودیم. طوری بار بسته بودیم از آسیا و رفته بودیم که بیا و ببین. شده بودیم هم قواره غول ها. بچه ها با جان و دل اسپک می زدند، پرش که چه عرض کنم پرواز می کردند و گاهی هم از آن سوی تابلوهای تبلیغاتی با مخ می خوردند بر زمین. دیگر عادت کرده بودیم که آن ها بدون ازجلو نظام شدن، سربازِ کشور شده اند. پذیرفته بودیم که هر نتیجه ای حاصل شود این بچه ها همه توانشان را گذاشته اند. خوشی مان در گروی غروری بود که آن بچه ها نصیبمان کرده بودند، اگر هم غم و غصه ای بود به جهنم، باز هم کنار هم بودیم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که شده بودیم دوست داشتنی ترین تیم ملی تاریخ ورزش. همه چی خیلی خوب بود، خیلی. تا اینکه زمزمه هایی شروع شده بود.
یکی می گفت فلان بازیکن باند دارد، دیگری می گفت کاپیتان تیم ملی خوب پاس نمی دهد تا آن یکی بازیکن به بازی بیاید، یکی انگار دستی بر آتش داشته باشد با اضطراب می پرسید باز دسیسه ها آغاز شده است؟ یکی هم از راه نرسیده خط و نشان می کشید که می خواهند لیبرو را به بیرون بیندازند. سالها از آن زمزمه ها گذشت، خولیو ولاسکو دست به دستمان از تیم ملی ایران رفت. خوش بدرقه بودیم، مدیونش بودیم. حتی روزهایی که در ایران هم نبود راه را برای صعود ایران طوری هموار کرد که معروف و بچه ها در رختکن اشک ریختند و «ولاسکو دوستت داریم» را می خواندند. امامساله اینجا بود که این فقط خولیو ولاسکو نبود که ازتیم ملی ایران رفته بود، بلکه «شخصیت» هم از ایران رفته بود. نشان به آن نشان که چندی پیش محمد موسوی خطاب به ملی پوشان فوتبال ایران نوشت: «ما قدر خولیو ولاسکو را ندانستیم شما قدر کارلوس کی روش را بدانید»
در کش و قوس رفتن ولاسکو صحبت ازمصطفی کارخانه و بهروز عطایی شده بود که بر جایگاه مردِ آرژانتینی تکیه بزنند، خیلی ها برنتابیدند. آقای داورزنی سخن از دل مردم گفت و خبر از آمدنِ مربیان بزرگ جهان داد. حرف مردم و هواداران هم همین بود، یک مربی در سطح ولاسکو. خلاصه اش کنم اسلوبودان کواچ و رائول لوزانو هم آمدند و رفتند. زمزمه های آن دوران باورپذیر تر شده بودند. دیگر صریح تر از گذشته از خیانت می گفتند. یک بار کاپیتان که به بازی گرفته نشد بر روی نیمکت تیم ملی دراز کشید و مربی افسوس خوران فقط نگاهش می کرد، چندتایی هم جای رژه در المپیکِ ریو در اتاق هایشان نشسته بودند و خوش می گذراندند و عکس آپلود می کردند. بی حیایی ها ادامه داشت. بازیکن قدبلندمان هم که اهلِ این حرف ها نبود نزدیک تور می ایستاد و برای حریف دست می زد، آن یکی هم که خیلی جوان بود به مربی حریف با تمسخر می گفت ویدئو چک بگیر. یکی برای بازیکن حریف زبان درازی می کرد و می خندید، آن یکی که جوان تر از بقیه بود دیگر هیچ شباهتی به گذشته اش نداشت. از دستمان رفته بودند، بازیکن های تیم ملی با آن چیزی که باور داشتیم زمین تا آسمان فرق کرده بودند. قراردادهای سنگین، پیشنهاد های پرطمطراق، اینستاهای پرفالوئر و شاید هم پروبال بخشیدن هایمان همه آن مهربانان را از ما گرفته بود. لزومی ندارد برای یک شکست در یک تورنمنت بی محابا نقد نوشت، لیگ جهانی آنطور که می خواستیم نبود، پیش می آید. تیم ملی والیبال هنوز هم با ایگور کولاکویچ مورد احترام است، دوست داشتنی است، هنوز هم نگاهشان می کنیم به این امید که جوان ترها به بازی بیایند، قلبمان تندتند می زند تا اسپک هایشان بنشیند در زمین حریف، هنوز به همان بازیکن هایی که خاکی بودند و آراسته امیدوار مانده ایم که خودشان را پیدا کنند. فقط می ماند یک تلنگر برای ورزشکاران عزیزمان؛ برای آنهایی که پیراهن تیم ملی را به بهانه مصدومیت در می آورند، آن هایی که پیراهنِ تیم ب ایران را دوست ندارند، برای آن ها که لباسی که پوشیده اند را فراموش کرده اند، برای آن ها که همه چیز را فراموش کرده اند.
خیلی از این مردان عاشق والیبال بودند. در آن شرایط با همان امکاناتِ کم به هر طریقی که بود توپ و تور و یک زمین فراهم می کردند و بازی را بر پا می کردند. اکثرشان جوان بودند، خیلی خوب بازی می کردند، خوب می پریدند، خوب توپ گیری می کردند، خوب پاس می دادند، خوب سرویس می زدند. خلاصه عملیات که می شد همین بازیکن ها تغییر پست می دادند. یکی می شد غواص، یکی می شد آرپی جی زن، یکی تخریبچی، دیگری قایقران و کاپیتان هم می شد فرمانده گردان.
سال ها از آن بازی ها گذشت. همه آن جوان ها آهسته آهسته دارند پیر می شوند. آن پاسور دیگر دست ندارد پاس بدهد هر دو دستانش را در جبهه جا گذاشت. آن یکی که توپ گیر یا به قول خودمان لیبرو بود آنچنان نفسی برایش نمانده، شیمیایی شده، ریه هایش داغان شده، دارد یک گوشه ای می میمرد. دیگری که آبشار می زد پاهایش را در میدان مین جا گذاشت دیگر نمی تواند بپرد. آن یکی هم که خوب سرویس می زد در شلمچه جا ماند و دیگر برنگشت.
ملی پوشان عزیز تیم ملی ایران؛ امروز که راهی قهرمانی مردان آسیا هستید، امروز که در تمام دنیا می روید و هیچ شباهتی به گذشته تان ندارید، فراموشتان نشود که تا همیشه مدیونِ مردانی بوده اید که از جانِ خودشان گذشتند تا نگاهی به خاک و ناموس و وطنتان/وطنمان نیفتد. سال 53 والیبال زنان و مردان در کنار هم بودند. زنان شده بودند سوم آسیا، مردان هم روی سکوی سوم آسیا ایستاده بودند. گام به گام، سایه به سایه. گله ای دیگر نیست که امروز بانوان حتی از دیدن والیبال مردان هم محروم شده باشند، اما چشم و امید والیبال شما بودید. اگر این چندخط به دستتان رسید، به گوشتان رسید، فراموش نکنید پیراهنی که بر تن دارید پیراهن تیم ملی ایران است، پرچم تیم ملی ایران بر آن نقش بسته. تا آن روز ببخشید دیگر، همان که تیتر بستم.