طرفداری- پس از مرور وضعیت زلاتان ابراهیموویچ در بارسلونا و مشکلات این بازیکن با پپ گواردیولا، در کتاب زندگی نامه این بازیکن به سراغ دوران کودکی اش رفته ایم. به دلیل طولانی بودن این بخش از کتاب، ما در 2 قسمت مجزا آن را تقدیم حضور شما خواهیم کرد. راوی این داستان، زلاتان ابراهیموویچ است.
قسمت دوم؛ از کتک خوردن با قاشق چوبی تا زندگی با یخچال خالی
تصویر؛ فیدو دیدو
وقتی بچه بودم، یه دوچرخه BMX از برادرم گرفتم. اسمش رو گذاشتم فیدو دیدو. فیدو دیدو یه شخصیت کارتونی بود که مو های فرفری و درهمی داشت. فکر می کردم که باحال ترین چیز دنیاست. وقتی رفته بودم استخر، دوچرخه ام رو دزدیدن. بابام اومد اونجا، پیراهنش باز بود و آستین هاش رو زده بود بالا. بابام بیشتر چنین شخصیتی داشت که می گفت هیچ کس حق نداره دست روی بچه من بلند کنه. هیچ کس حق نداره وسایل اون ها رو ازشون بگیره. اما حتی یه آدم سرسختی مثل پدر من هم نمی تونست تو این قضیه، کار خاصی بکنه. فیدو دیدو رفته بود و من، کاملاً دل شکسته بودم. بعد از این قضیه، شروع کردم به دزدیدن دوچرخه ها. قفل دوچرخه ها رو باز می کردم و کم کم تو این قضیه، به یه حرفه ای تبدیل شدم. بوم بوم، دوچرخه مال من شده بود! من، یه دوچرخه دزد شده بودم. این اولین کار من بود و کم کم کنترلش از دستم خارج شده بود. یه سری رامبو استایل، سر تا پا سیاه پوشیده بودم و یه قیچی آهن بُر بزرگ باهام بود. یه دوچرخه نظامی دزدیدم. خیلی حال داد! راستش رو بگم، این کار من بیشتر برای هیجانش بود تا دوچرخه ها. شروع کردم تو تاریکی شب، گشت زدن تو محله ها و تخم مرغ پرتاب می کردم سمت پنجره خونه ها. از این کار ها می کردم و البته، یه چند باری گرفتنم! یه بار من و رفیقم تو یه فروشگاه بودیم و همه چیز خیلی شرم آور رفت جلو. راستش رو بگم، حقم بود. من و رفیقم، در حالی که وسط تابستون بود، با کت های Puffa رفتیم تو فروشگاه. یعنی واقعاً احمقانه ترین چیز ممکن بود. زیر کت ها، چهار تا راکت پینگ پنگ و چند تا خرت و پرت دیگه قایم کرده بودیم. حراست فروشگاه فهمید و ما رو گرفت. مامور حراست فروشگاه بهمون گفت:" دقیقاً برنامه ــتون برای پرداخت پول اینا، چیه؟!" من 6 تا سکه 10 اوره ای- کمتر از یک کرون (واحد پول سوئد)- از جیبم در آوردم و بهش گفتم:" با اینا پرداختش می کنم!" اما یارو اصلاً شوخی حالیش نبود و من یاد گرفتم که در آینده، بیشتر حرفه ای باشم.
بچه بودم و بینی بزرگی داشتم. تو تلفظ بعضی حروف، مشکل داشتم و باید با یه متخصص گفتار درمانی تمرین می کردم. یه خانم اومد به مدرسه ما و به من یاد داد که چطور S رو تلفظ کنم؛ چیزی که فکر می کردم برای من خیلی تحقیر کننده است. پس باید از اون خانم، انتقام می گرفتم و جدای از این، من اصلاً نمی تونستم یه جا بشینم. به قول معروف انگار مورچه تو شلوارم باشه، یه جا نمی شینم. من برای چند ثانیه هم نمی تونستم یه جا بشینم و مدام در حال شلوغ کاری بودم. برای من مثل این می مونه تا وقتی که سریع بِدَوم، هیچ اتفاقی برای من رخ نمیده. ما تو منطقه رزنگارد خارج از شهر مالمو و جنوب سوئد زندگی می کردیم. ملحه ما پر بود از سومالیایی ها، ترک ها، یوگسلاو ها، لهستانی ها و هر نوع مهاجری که فکرش رو بکنید. سوئدی ها هم در اونجا ساکن بودند. اوضاع خونه ما، خوب نبود. ما تو یه آپارتمان 4 طبقه زندگی می کردیم و خبری از بغل کردن و این چیزا نبود. هیچ کس از تو نمی پرسید که:" روزت چطور بود زلاتان کوچولو؟". خبری از این چیزا نبود. یه آدم بزرگسال پیدا نمی شد که راجع به مشکلاتت باهات صحبت کنه یا تو تکالیف مدرسه ات بهت کمک کنه. خودت باید با مشکلاتت مواجه می شدی و اگه یکی برات قلدری می کرد، حق ناله کردن نداشتی. باید دندون هات رو بهم فشار می دادی و می رفتی تو کارش. البته خب، بعضی وقت ها هم انتظار کمی همدردی داشتم. یه روز از سقف مرکز مراقبت روزانه (مهدکودک) افتادم پایین و چشم سیاه شد. با داد و فریاد سمت خونه می دویدم. انتظار داشتم دست نوازش روی سرم بکشن یا حداقل چند تا حرف خوب بهم بزنن. در عوض گوشم رو پیچوندن. "بالای سقف چه غلطی می کردی؟". خبری از " آخی، گناه داره زلاتان ِ بیچاره" نبود. به جاش از این حرف ها می گفتن:" احمق ِ بی شعور، رفتی بالای سقف؟ الان میام سراغت!". من کاملاً شوکه شده بودم و سریع از خونه زدم بیرون. مامانم اصلاً وقت نداشت که به ما دلداری بده، حداقل تو اون روز ها وقت نداشت. اون خیلی سخت کار می کرد، تا زندگی ما رو تامین کنه. مادرم واقعاً یه جنگجو، یه مبارز بود. اما بیشتر از این نمی تونست تحمل کنه. مادرم به ما سخت می گرفت. تو خونه ما، یه گفتگوی متمدن سوئدی نبود. اینطوری نبود که بگن "عزیزم، میشه لطف کنی اون کره رو به من بدی؟" بیشتر شبیه این بود "اون شیر رو بده عوضی!". این در ها بودن که کوبیده می شدن و مادرم گریه می کرد. مامانم خیلی گریه می کرد. عاشق مادرم هستم. اون مجبور بود که تو تمام زندگی اش، سخت کار کنه. چهارده ساعت در روز، مشغول نظافت بود. بعضی وقت ها عصبی می شد و با قاشق چوبی ما رو می زد. بعضی وقت ها قاشق می شکست و من مجبور می شدم برم یکی جدید بخرم- انگار تقصیر من بوده که اون انقدر من رو محکم زده که قاشق شکسته. اتفاقاً یه روز مشخص رو یادم میاد. یه روز تو مرکز مراقبت روزانه بودم، داشتم یه آجر پرتاب می کردم که نمی دونم چی شد جهت آجر منعکس شد به سمت دیگه و زد یه پنجره ای رو شکوند. وقتی مامانم فهمید، خیلی عصبی شد. هر چیزی که باعث می شد ما پول خرج کنیم، اون رو دیوونه می کرد! در نتیجه، باز هم با قاشق چوبی از مادرم کتک خوردم. درد داشت و شاید قاشق باز هم شکست، نمی دونم دقیق. بعضی وقت ها از این قاشق ها تو خونه نبود و یه سری، مادرم با وردنه افتاد دنبال من! هر طوری بود تونستم از دستش فرار کنم و با سانیلا راجع به این قضیه حرف زدم.
سانیلا تنها خواهر تنی ِ منه و 2 سال بزرگ تر از من. دختر سر سختیه. محض رضای خدا، مادر ما اونطوری می زد تو سر ما؟ آخه دیوانگیه! به خاطره همین رفتیم سوپر مارکت و قاشق چوپی خریدیم و به عنوان کادوی کریسمس، دادیم به مادر! فکر نمی کنم که اون شوخ طبع باشه. چیزی که مهم بود، غذای رو میز بود و همه انرژی اش صرف اون می شد. با وجود خواهر های ناتنی ام، خانواده شلوغی بودیم. برادر کوچک من، الکساندر یا «کِکی» هم بود. پول به اندازه کافی نبود. هیچی به اندازه کافی نبود. بیشتر ماکارونی با سس گوجه فرنگی می خوردیم. یا بعضی وقت ها می رفتم خونه رفیق هام و بعضی وقت ها می رفتم خونه خاله ام. خاله حنیفه تو محله ما زندگی می کرد و اولین نفری بود که به سوئد اومد. قبل از دو سالگی ام بودکه مادر و پدرم طلاق گرفتن. احتمالاً ازدواج اون ها خوب نبوده. بودن کنار پدرم، خیلی باحال تر بود. من و سانیلا، هر آخر هفته با پدرم می رفتیم بیرون. بابام یه اوپل قدیمی آبی رنگ داشت و با اون ما رو می برد پارک. برای ما بستنی و همبرگر می خرید. یه بار خیلی ول خرجی کرد و برای ما یه جفت کفش نایکی مدل Air Max خرید. مال من سبز رنگ بود و مال سانیلا، صورتی. هیچ کس تو رزنگارد از این کفش ها نداشت. اوضاع با بابا بهتر بود. می تونستیم برای پیتزا و کوکا کولا، 50 کرون ازش بگیریم. بابام شغل خوبی داشت و فقط یه پسر به اسم ساپکو داشت. سانیلا دونده خوبی بود و توی گروه سنی خودش، سریع ترین بود. بابام همیشه اون رو می رسوند به جلسه های تمرینی و همیشه بهش می گفت:" خیلی خوب بودی، ولی از این هم می تونی بهتر باشی!" بابام اینطوری بود. همیشه می گفت "بیشتر تلاش کن، بیشتر! به این قانع نباش". یه سری که تو ماشین نشسته بودیم، بابام متوجه شد که سانیلا یه مشکلی داره. سانیلا خیلی ساکت بود و با اصرار بابام، قضیه رو تعریف کرد. بهتره تا ما وارد این داستان نشیم چون مربوط به سانیلاست. ولی باید بگم که وقتی چیزی مربوط به ما می شد، بابام مثل یه شیر بود. خصوصاً اگر به سانیلا مربوط می شد. تحقیقات زیادی در حال انجام بود و من چیز زیادی از اون نمی فهمیدم. من اون موقع تقریباً 9 سال سن داشتم. اوضاع خوب نبود و با اینکه اونا سعی می کردن این قضیه رو از من پنهان کنن، من متوجه بودم. یکی از خواهر های ناتنی من درگیر مواد بود و آدم های ناجوری باهاش رفت و آمد داشتن. یه بار هم مادرم به دلیل نگه داری از وسیله سرقتی بازداشت شد. یکی از آشنا ها به اون گفته بود:" مراقب این گردنبند ها باش" مادر من هم طبق معمول قبول کرده بود. شرایط تو خونه سخت شده بود و من از اون فرار می کردم. بیرون می موندم، جنب و جوش می کردم. فوتبال بازی می کردم. نه اینکه من متعادل ترین بچه اونجا بوده باشم یا چه می دونم، امیدوار کننده ترین! نه، من فقط یه بچه بودم که بینی بزرگی داشت و توپ رو شوت می کرد. راستش رو بخواید از این بدتر بودم. من یه یاغی بودم. من و سانیلا به یک مدرسه می رفتیم. اون سال پنجم بود و من سوم. فکر کنم نیازی نباشه که توضیح بدم کدوم ما بهتر رفتار می کرد! بعد از اینکه خواهر های ناتنی ام از خونه ما رفتن، سانیلا مسئولیت پذیری بیشتری پیدا کرد و برای کِکی، مثل یه مادر دوم بود. پیامی به دستم رسید که من و خواهرم باید به دفتر مدیر مدرسه بریم. مونده بودم که چی شده؟ خیلی نگران بودم. سانیلا دختری نیست که به دفتر مدیر احضار بشه. اگر فقط من احضار شده بودم، مشکلی نبود. اصلاً یه اتفاق معمولی و روتین بود. اما الان، سانیلا هم احضار شده بود. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ کسی فوت کرده؟ چنین اتفاقی افتاده؟ رفتیم داخل دفتر و دیدم که بابام اونجا نشسته. من خوشحال شدم. بابام معمولاً تو اتفاقات باحال خلاصه می شد. اما این بار اینطوری نبود.
همه چیز رسمی و پر تنش بود. چیز زیادی از صحبت ها متوجه نشدم اما هر چی بود، راجع به مامان و بابام بود. اما الان و به خاطر نوشتن این کتاب، متوجه شدم که چه اتفاقی رخ داد. نوامبر سال 1990، خدمات اجتماعی تحقیقات خودش رو انجام داده بود و حضانت من و سانیلا، به پدرم واگذار شد. محیط زندگی مادرم، به عنوان محلی نامناسب در نظر گرفته شد و باید بگم که این تقصیر اون نبود. درسته مادرم خیلی سختی کشید، ازدواج های خوبی نداشت و بچه هاش رو کتک می زد، اما اون عاشق بچه هاش بود. تمام کارت های بازی، بر علیه مادرم بود و پدرم این موضوع رو فهمید. به خاطر همین یه بعد از ظهر رفت پیش مادرم و بهش گفت:" یورکا، نمی خوام بچه ها رو از دست بدی." تو این مواقع، بابام اصلاً شوخی نداشت و مطمئنم چیز های سختی به مادرم گفت. "اگر شرایط بهتر نشه، دیگه هیچ وقت بچه ها رو نمی بینی". نمی دونم دقیقاً چه اتفاقی افتاد، اما سانیلا رفت پیش پدرم زندگی کرد و من، پیش مادرم موندم. این موضوع، یک راه حل خوب نبود. سانیلا از خونه بابا خوشش نمی اومد. یه بار با سانیلا بابا رو در حالی که کف خونه خوابیده بود پیداش کردیم. شیشه های نوشیدنی الکلی رو میز و زمین ریخته بود. سعی کردیم بیدارش کنیم و هر چی صداش می کردیم، فایده نداشت. من با خودم فکر می کردم که واسه چی این کار ها رو می کنه؟ هیچ کدوم از ما جواب این رو نمی دونستیم، اما سعی کردیم که به اون کمک کنیم. با خودمون گفتیم شاید سردش شده. به خاطر همین، با چند تا پتو گرم نگه اش داشتیم. در هر صورت، من زیاد نمی فهمیدم که چه اتفاقی داره می افته و احتمالاً سانیلا بیشتر از من متوجه می شد. در نهایت، سانیلا می خواست برگرده خونه مامان و من دلم برای بابا تنگ شده بود. یکی از همون شب ها به بابام زنگ زدم و گفتم:" نمی خوام اینجا باشم. می خوام با تو زندگی کنم." بابام گفت:" بیا اینجا. الان یه تاکسی می فرستم برات." تحقیقات بیشتری انجام شد و در مارس 1991، مامان حضانت سانیلا و بابا حضانت من رو گرفت. من و خواهرم از همدیگه جدا شدیم ولی خب، همیشه کنار هم موندیم. امروزه، سانیلا یک آرایشگر است و بعضی وقت ها مردم بهش میگن:" خدای من! تو چقدر شبیه زلاتان هستی!" و سانیلا همیشه اینطوری جواب میده:" مزخرف نگو! من شبیه اون نیستم، زلاتان شبیه منه!" سانیلا عالیه . اما شرایط برای هیچ کدوم ما خوب پیش نرفت. بابام، اِفیک، خونه اش رو عوض کرد و به یه جای بهتر رفت. بابام قلب بزرگی داره و حاضره برای بچه هاش، بمیره ولی شرایط اونطوری که من فکر می کردم پیش نرفت. من بابام رو فقط به عنوان یه بابای آخر هفته ای می شناختم. بابایی که آخر هفته ها باهاش خوش می گذروندم و بستنی و همبرگر برام می خرید. اما حالا قرار بود که هر روز زندگی ـمون رو کنار همدیگه باشیم.
تصویر؛ ابراهیموویچ در کنار پدرش
خونه بابام، خیلی لخت و خالی بود. تو خونه بابام یه تلویزیون بود، یه مبل، یه قفسه کتاب و 2 تا تخت خواب. هیچ چیز اضافی و لذت بخشی اونجا نبود. قوطی ها روی میز ها بود و آشغال ها روی زمین. بابام یه سرایدار املاک بود که شیفت های داغونی داشت. وقتی با اون لباس آبی و جیب های پر از پیچ گوشتی و این چیز ها می اومد خونه، می نشست جلوی تلویزیون و کنار تلفن و دلش نمی خواست که کسی مزاحمش بشه. بابام، تو دنیای کوچیک خودش بود. اغلب اوقات هم هدفون می گذاشت و به موسیقی محلی یوگسلاوی گوش می کرد. بابام دیوونه موسیقی یوگسلاوی بود. حتی قبلاً چند تا کاست از خودش ضبط کرده بود! وقتی بابام تو حال و حس خوبی باشه، واقعاً آدم سرگرم کننده ای هست. اما اکثر اوقات تو دنیای کوچیک خودش زندگی می کنه. وقتی هم که رفیق هام زنگ می زدن خونه، سر اون ها داد می زد که:" دیگه اینجا زنگ نزن!". من اجازه نداشتم رفیق هام رو بیارم خونه و اگه اون ها بهم زنگ می زدن، بابام بهم نمی گفت. تلفن برای من نبود و من واقعاً کسی رو تو خونه نداشتم که باهاش حرف بزنم.- خب، بعضی وقت ها داشتم! اگر اتفاق جدی ای برام می افتاد، بابام بهم کمک می کرد. بابام یه استایل خاصی داشت موقع راه رفتن که باعث می شد مردم بگن:" این یارو کیه دیگه؟" ساپکو، اون اوایل با ما زندگی می کرد و بعضی وقت ها راجع به مشکلاتم باهاش صحبت می کردم. فکر کنم اون زمان 17 ساله بود. اما خیلی چیز زیادی یادم نمیاد و خیلی طول نکشید که بابام انداختش بیرون. بعد از اون، فقط من بودم و بابام. هر کدوم از ما هم تو دنیای خودمون بودیم. بابام هیچ دوستی نداشت. فقط خودش بود و نوشیدنی اش. اما جدا از همه این ها، هیچی واسه خوردن تو یخچال نبود. من تمام وقتم رو بیرون می موندم. فوتبال بازی می کردم یا با دوچرخه هایی که می دزدیدم دور می زدم و اکثر اوقات، مثل یه گرگ گرسنه بر می گشتم خونه. وقتی می خواستم در کابینت رو باز کنم، التماس می کردم که یه چیزی تو اون باشه! اما نه، هیچی نبود. همون چیز های همیشگی: شیر، کره، یه تیکه نون و تو روز های خوب، یه مقدار آب میوه- از اون آب میوه هایی که مولتی ویتامین هستن و تو بشکه های 4 لیتری تو مغازه های خاورمیانه ای فروخته می شدن! قیمت اون ها ارزون تر بود. البته، آبجو هم بود! بسته های شش تایی که با پلاستیک بسته بندی شده بودن. بعضی وقت ها هیچی به جز نوشیدنی الکلی نبود و معده من، فقط غر غر می کرد. این درد رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. از هلنا (همسرم) بپرسید، من همیشه به اون می گم که یخچال باید پر باشه! جدیداً پسرم به خاطر اینکه پاستاش به موقع آماده نشده بود، داشت گریه می کرد. بچه داشت گریه می کرد فقط به خاطر اینکه غذاش به موقع آماده نشده و من گیج مونده بودم که این بچه هیچی نمی دونه. من هر کشو، سوراخ و درز و هر چی که فکرش رو بکنید می گشتم، فقط به خاطر یه تیکه پاستا. حتی حاضر بودم با نون تست بخورمش. شرایط تو خونه بابام اینطوری بود و می تونستم برم خونه مادرم، اما اون خیلی با آغوش باز از من استقبال نمی کرد.....
این داستان ادامه دارد....