اختصاصی طرفداری- فرصت تنها چیزی است که از دست دادنش زمان مشخصی ندارد، ورود مرد شیک پوش به بارسلونا یک نشانه مبرهن و مسلم از کوبیدن فرصت بر در خانه بود.
خیلی شنیده ام که می گویند "کاتالانی" زبان زیبایی است، و به خاطر آن که خودش را به دلیل همان مشکلات همیشگی از زبان "اسپانیایی "دور نگاه دارد، برای زبان فرانسوی چشم و ابرو گرد می کند. بهتر است زمانی که می خواهیم در مورد پپ گواردیولا صحبت کنیم، واژه "پالت" را به خاطر بیاوریم، پپ گواردیولای نقاش؛ شاید زیبا ترین توصیف در وصف نابغه ای که شاید روزهای اول خودش هم نمی دانست روزی پا جای پای استادش می گذارد.
یک سال قبل تر، وقتی که پپ گواردیولا تصمیم گرفت مربی تیم دوم بارسلونا در دسته چهارم اسپانیا شود، همگان به او گفتند، آن جا نرو پپ، آن جا خود جهنم است! به شکلی دیگر تنها چیزی که پپ گواردیولا در آن روزها می شنید این بود که این اصلا شبیه فوتبالی نیست که تو درکش کردی، آن جا به تو آبنبات نمی دهند، تو باید قلوه سنگ را قورت دهی، پپ!
اما در راه مربیگری تنها چیزی که جلودار پپ می توانست باشد، یک هفت تیر با دو گلوله بود، که مطمئنا در انتها باید هر دو گلوله را به سر خود شلیک می کردیم، چون توپ جمع کن سابق نیوکمپ، هلاک مربیگری بود. او همیشه به دوستانش التماس می کرد که تیمی برایش پیدا کنند؛ مشکل داشت، مشکلی از نوع پذیرفتن سکان هدایت یک تیم در دسته چهارم!
اما گواردویلا پیشنهاد را قبول کرد، او همیشه می گفت عاشق ریسک کردن در زندگی است، اگر در زندگی اشتباهی رخ دهد، آن اشتباه نتیجه عمل خودت است، نه دست دیگران. این حقیقت محض باید همیشه یادمان بماند که پپ گواردیولا پسر یک "ماسون" است، پدرش الگوی شرافت و استقامتش بود. باید یادمان باشد خانواده او به ارزش ها و اصل ها اعتقاد راسخ داشت، نباید از خاطرمان برود که زیر این کت و شلوار شیک پپ گواردیولا، پشت این پولیورهای برند تو دل برو و کروات هایی که یک شاخص در بازار مد لباس شدند، تنها یک پسر ماسون قرار دارد.
هرچند که او در تیم دسته چهارمی نظاره گر خیلی از اشک های خانواده بچه هایی بود که باید آن جا را ترک می کردند و جایشان را به دیگران می دادند، اما پپ ذهنیتش تغییر نکرد و کار را از انتها آغاز کرد. با همان استقامت و شرافتی که از پدرش به ارث برده بود، این جاده ای است که برای قدم زدن در آن، به جای کفش آهنی، باید از چتر آهنی استفاده می کردی. ساختن آن تیم کار آجر، خشت و سیمان بود، کاری که با قاطعیت و حس ششم هموار می شد.
اما هیچ کس نمی دانست، شاید خودش هم نمی دانست که کارش شبیه عمل یک پروفسور است، پروفسوری که باید کودکان را آموزش دهد، کودکانی که تنها دوست دارند گوش دهند و یاد بگیرند. پپ گواردیولا به آن ها یاد داد، به پسری که پدرو نام داشت، یاد داد که دنیا فقط محل زادگهش در گاوا نیست و باید چشمانش را باز کند. آن جا در قیاس با نیوکمپ یا آلیانس آرنا کوچک بود، اما درس های بزرگ مرور می شد، پپ راضی بود، سکوت او همیشه نشان دهنده چیزهای خوب است، سکوت پپ به ما یادآوری می کند که پشت این خستگی، تلاش بزرگی نهفته است که موجب امیدواری عاشقان خواهد شد.
ما در مورد مردی صحبت می کنیم که در خانه ای ساده در قلب کاتالونیا به دنیا آمد، رویایش ایستادن کنار زمین نیوکمپ بود، توپ جمع کن شد و لحظه ای فرا رسید که اسطوره شود، چه خوشمان بیاید، چه نیاید، همیشه و همیشه یک جای خالی برای او در نیوکمپ وجود دارد، جایی که تنها و تنها خود پپ می تواند آن را پر کند، نه هیچ کس دیگر.
مرد افسانه ای بارسا، بت معبد کمپ نو، تو هم مانند استادت به صفحات سبز و طلایی تاریخ پیوستی؛ من اصلا نمی دانم چه کسی بهترین است، من فقط می دانم یوهان کرایوف بزرگ ترین است، حس قشنگیست زمانی که عاشق بزرگ ترین ها باشی، حتی اگر در تضاد باشند. تو نیستی، اما اینجا چراغ ها را روشن نگاه داشته اند و رویایت را به خاطر سپرده اند.
تولدت مبارک افسانه همیشگی...