وقتی هم وطن هلندی من سکان هدایت تیمش را برای اولین بار در الدترافورد به دست گیرد، من ایده روشنی از چگونگی روش او خواهم داشت. زیرا نه تنها ما در اوان نوجوانی با یکدیگر در آیاکس هم تیمی بودیم، بلکه برای هفت سال، با یکدیگر در یک دفتر کوچک در استادیوم آیاکس کار می کردیم، در آن هفت سال درخشان در دهه 90. روز چهارشنبه منچستر یونایتد در اولین بازیش در پیش فصل به مصاف لوس آنجلس گلکسی خواهد رفت، اما برای من، یادآور آن روزهای سخت و شیرین خواهد بود.
هر دوی ما آموزش فوتبالی خود را در آمستردام و در دهه 60 میلادی آغاز کردیم. من در غرب شهر بودم اما لوییس در شرق شهر ساکن بود، در پارک گالیلئی، در قلب محله واترخرافسمیر. واترخرافسمیر مترادف با باشگاه فوتبال آیاکس است، زیرا در آن روزها استادیوم کوچکش در آن محله قرار داشت. هیچ شخص ساکن در واترخرافسمیر نمی توانست از سنت فوتبال یکشنبه ها در امان باشد، از تماشاگرانی که مشتاقانه خود را به استادیوم می رساندند، درباره بازی حرف می زدند،ترکیب را به چالش می کشیدند و عشقشان به باشگاه را زیر لفافی از انتقاد پنهان می کردند. روز هر بازی، عطر و بوی آیاکس در واترخرافسمیر پر می شد. من یک پسرک دیوانه فوتبال از آن سوی شهر بودم و به ساکنان آن سوی شهر حسادت می کردم.
لوییس فن خال جوان نیز تحت سحر آیاکس قرار گرفته بود گرچه خانواده بزرگ او (او یکی از نه فرزند خانواده بود) بیشتر به اخ کا اس فی د میر (RSKV De Meer) احساس نزدیکی می کردند که تیمی آماتوری و محلی بود و ریشه های کاتولیکش با فن خال ها بیشتر سازگار بود. تمامی پسران فن خال عضو د میر بودند، باشگاهی که از تمامی جهات با آیاکس قدرتمند، متعلق به طبقه متوسط، پر زرق و برق و کمی بی ادب و بی پروا متفاوت بود.
لوییس در پارک گالیلئی بازی می کرد. او صاحب توپی بود که بچه ها با آن فوتبال بازی می کردند. بازی خودش نیز خوب بود. شاید او بهترین شان بود، گرچه آن موقع نیز دیلاق و لجباز بود. یک روز، او توپ را زیر بغلش زد و دور از چشم نگهبانان، با تعدادی از دوستانش به داخل استادیوم آیاکس رفت. فرصت این را پیدا کرد که پیش از آن که بیرون انداخته شود، چند دقیقه ای در آن چمن جادویی بازی کند. اما او این کار را کرد، او در استادیوم بازی کرد.
در دوران نوجوانی اش، لوییس به دیدن تمرینات آیاکس می رفت. باشگاه در آن زمان تحت هدایت مرد بی نظیری بود، رینوس میشل. میشل مهاجم نوک سابق آیاکس بود که پس از بازنشستگی در یک مدرسه به عنوان مربی ژیمناستیک فعالیت می کرد.
در سال 1965، میشل از شغل معلمی دست کشید تا در باشگاه سابقش مربی گری کند. در جلسات تمرینی، اکثر پسربچه های تماشاچی محو تماشای بازیکنانی مثل پیت کایزر، شاک سوارت و تونی پرونک می شدند. در میان آن بازیکنان یک نوجوان با استعداد و شرور به نام یوهان کرویف وجود داشت. اما چشمان لوییس بر روی میشل نیز قفل می شد: بر روی کارهایی که او انجام می داد، چگونگی انجام آن، روش های تمرینی که در حال شکل دادن به بهترین تیم باشگاهی دنیا بود. حتی در آن سن، لوییس - مربی آینده تیم ملی هلند - با چشمان یک مربی نظاره گر امور بود.
در آن زمان، ستاره پارک گالیلئی، در تیم اصلی د میر بازی می کرد. او یک مهاجم نوک سریع نبود، اما می توانست گل بزند، توانایی سرزنی خوبی نیز داشت و بازی را خوب می خواند. او مهاجم خوبی بود که موقعیت های هوشمندانه ای را در زمین اشغال می کرد و هوش ذاتیش را با مهارت هایی که در خیابان فرا گرفته بود، همراه می کرد. وقتی که 16 ساله بود، استعدادیاب های آیاکس سعی کردند که او را جذب کنند، اما خانواده اش اصرار داشتند که ابتدا از دبیرستان فارغ التحصیل شود سپس خود را وقف چیز غیر قابل پیش بینی ای همچو فوتبال کند. حتی پس از فارغ التحصیلی نیز، او شروع به مطالعه برای تبدیل شدن به یک معلم تربیت بدنی کرد و در نهایت در سن 18 سالگی بود که با آیاکس قرارداد امضا کرد. برای یک بازیکن با استعداد، شروع دیرهنگامی بود، اما قرارداد کارآموزی او با آیاکس، کمک مالی خوبی بود. همه این ها به کنار، مسئله غرور بود: پسرک پارک گالیلئی، بالاخره یک بازیکن آیاکس شده بود.
بازیکنان تیم رزرو آیاکس، عصرهای شنبه و جلو چشم حدود 3000 نفر بازی می کردند. میشل همیشه در بازی ها حاضر بود و بازیکنان جوان همیشه فشار بازی کردن و نقد شدن جلو چشمان ژنرال را بر روی شانه های خود حس می کردند. جایی برای لوییس در تیم اصلی نبود. تنها بازی او برای تیم اصلی آیاکس، در یک دیدار دوستانه مقابل اندرلشت در بروکسل در سال 1973 اتفاق افتاد. البته شرمی در این مسئله وجود نداشت زیرا رقیب او برای پست سانتر فوروارد، یوهان کرویف حالا دیگر بالغ بود. کرویفی که مانند تیر درآمده از چله کمان سریع بود و به سرعت در حال تبدیل شدن به یکی از بهترین بازیکنان جهان بود.
کرویف یک مانع بود، کرویف یک مانع ماند. تقریبا 50 سال بعد نیز کرویف یکی از منتقدان همیشگی فن خال باقی مانده است. اگرچه آن ها تقریبا یک فلسفه فوتبالی رادنبال می کنند. اما هر چه باشد، آن دو با تفاوت، شخصیت هایی به یک اندازه کله شق و یک دنده هستند.
لوییس جوان برنامه شلوغی را دنبال می کرد. او صبح زود با موتور گازی اش به غرب آمستردام می رفت تا در کلاس های تربیت بدنی شرکت کند. او همراه با خودش یک قرص نان، یک بطری شیر و ساک لوازم فوتبالش را می آورد. پس از پایان کلاس هایش، او ساعت 7 بعد از ظهر، مستقیم تا زمین تمرین آیاکس می راند. لوییس دو هدف را در سر می پروراند: او می خواست که یک معلم تربیت بدنی عالی و یک فوتبالیست ستاره شود. هنوز نمی دانست که تحقق این دو امر میسر است یا نه. او هدفش را با اشتیاق دنبال می کرد.
من برای اولین بار لوییس فن خال را در یک بعد از ظهر زمستانی ملاقات کردم. در روزی که تحقق آرزوهای فوتبالی ام بود. نوامبر 1971 بود: من یک کارآموز آیاکس شده بودم و برای اولین بار پا به رختکن استادیوم آیاکس می گذاشتم. پیش از اولین جلسه تمرینم به شدت مشتاق و هیجان زده بودم. وارد قلمرویی از ناشناخته ها شده بودم. یک نقطه برای نشستن پیدا کرده بودم و چندی نگذشته بود که یک مرد جوان و قدبلند با قیافه ای جدی به من نزدیک شد. نام او لوییس فن خال بود. او مرا از سرتاپا برانداز کرد. احساس خوبی در مورد قضاوت شدن نداشتم: من که هستم؟ اینجا چه کار می کنم؟ آیا لوازم ورزشی مناسب را به همراه دارم؟ چه کسی به من اجازه داده که اینجا بنشینم؟ آیا این محل نشستن اوست؟ من مطیعانه کمی جابجا شدم و در چهره لوییس نشانی از رضایت دیده می شد.
بیست دقیقه بعد، مربی به داخل رختکن سرک کشید و گفت، به دلیل آب و هوای نامناسب، امروز درون سالن تمرین خواهیم کرد. فن خال وحشت مرا حس کرد. تمرین داخل سالن؟ این برای من جدید بود. او از من پرسید: "کفش داخل سالن به همراه نداری؟" آیا لحن او منتقدانه بود، یا تنها جمله ای پرسشی بود؟ برای تازه واردی مانند من، موقعیت عجیبی بود. یک بازیکن رزرو جوان دیگر، به کمک من شتافت و یک جفت کفش داخل سالن اضافه اش را به من قرض داد. او جانی رپ بود که بعدها در دو فینال جام جهانی به میدان رفت.
دو سال بعد، در سال 1973، لوییس آیاکس را ترک کرد. او به شکلی واقع گرایانه نتیجه گرفته بود که خوب است اما نه به اندازه کرویف. بعد از گذراندن دوره ای در بلژیک و در لباس آنتورپ، او به هلند بازگشت. او بیشتر دوران حرفه ایش را در اسپارتا روتردام گذراند، جایی که تبدیل به یک هافبک با هوش تاکتیک بالا شده بود. اما او تنها به بازی نپرداخت، او به همراه آن به تحصیل خود ادامه داد و نماینده اتحادیه بازیکنان بود. او در دبیرستانی در آمستردام، معلم تربیت بدنی دانش آموزان "مشکل" بود. گاهی اوقات با آن ها به مشکل برمی خورد و گاهی اوقات با آن ها کنار می آمد. دیکتاتوری او گاهی ناسازگاری می آفرید و گاهی اطاعت. به هر روی، این تجربه بعدها به او در مربی گری کمک کرد.
در طی سال های پایانی دوران بازیگریش، فن خال مدرک مربی گریش را کسب کرد و پس از گذراندن یک مدت کوتاه در آلکمار به عنوان مربی تیم جوانان، به عنوان مربی آکادمی جوانان آیاکس برگزیده شد. چند سال بعد، او دستیار لئو بین هکر در تیم اصلی شده بود.
در سپتامبر 1991 و پس از رفتن بین هکر به رئال، او به مقام سرمربی گری آیاکس ارتقا یافت. در آن زمان، من پس از بازنشستگی از فوتبال در سال 1979، به عنوان مسئول روابط عمومی آیاکس مشغول به کار بودم. روز پس از اعلام رسمیش به عنوان سرمربی، فن خال مرا به دفترش فراخواند. او از من پرسید: "آیا می توانم به تو اعتماد کنم؟" حتی ذره ای از شوخ طبعی در حرف او وجود نداشت. انتظار چه جوابی داشت؟ چند دقیقه بعد، من در حال انتقال میز کوچکم به دفتر او بودم، درست روبروی میز او. من و او هم اتاقی شده بودیم و من دست راست او شده بودم. او از من می خواست که واسطه ای بین او و بازیکنان باشم، کسی که بازیکنان به او اعتماد داشته باشند و یک همراه مطمئن. آن روز آغازی بر هفت سال فراموش نشدنی بود. اوج آن هفت سال، آن شب به یاد ماندنی در سال 1995 بود، شبی که در فینال لیگ قهرمانان آث میلان را شکست دادیم: برای اولین بار از دهه 70، باشگاهی از شرق آمستردام دوباره بهترین باشگاه اروپا شده بود.
از اولین روز تصدی گری پست سرمربی گری آیاکس، فن خال متقاعد شده بود که راه و روش او درست است. گاهی اوقات این اطمینان او از خودش رنگ و بوی سختی می گرفت و او را دیکتاتور و از خود راضی می نامیدند. درست است، او گاهی اوقات ارزش هایش را بلند بلند جار می زد و درست، او بسیار سخت گیر بود: هیچ کس نباید در طول صبحانه تیم چیزی مطالعه کند؛ وقتی با کسی صحبت می کنید باید به چشمان او خیره شوید؛ پیراهنتان را باید در شورت تان می کردید و امثال این ها. اما تا جایی که به او مربوط بود، قوانین او چیزی فراتر از یک مشت قانون سفت و سخت بود؛ آن ها یک مرامنامه رفتاری را تشکیل می دادند، یک پایه برای مسئولیت پذیری جمعی. مرامنامه لوییس فن خال، ریشه در ارزش هایی داشت که او در خانه آموخته بود.
بله، او می توانست در عقایدش بسیار نامنعطف باشد و هر کس که از خطوط قرمز او عدول می کرد، می توانست بر روی خشم او حساب کند. اما او بسیار باهوش نیز بود. من وحشت مارک اورمارس را به خاطر می آورم وقتی که یک روز پیش از بازی با گو اهد ایگلز، فن خال او را به جلوی جمع فراخواند و به او گفت: "مارک" با همان تن صدای عموما بلند خود. "تو برای ایگلز بازی کرده ای. نقاط ضعف و قوت آن ها را شرح بده." با همه اضطراب، اورارس بهترین تلاشش را کرد. لوییس او را ستود و در ادامه بیشتر از بازی پیش رو گفت. هفت هبعد، بازیکن دیگری فراخوانده شد تا از حریف بگوید. رفته رفته همه با آمادگی به این جلسات پا می گذاشتند. اثر این جلسات دو جانبه بود: بازیکنان دیگر از حرف زدن جلوی جمع نمی ترسیدند و با مطالعه عمیق از حریف، پای به میدان می گذاشتند.
صبح های دوشنبه معرکه بودند. اگر آیاکس روز قبل موفق به شکست حریف شده بود، لوییس با همه اعضای کادر سلام و علیک می کرد و به گرمی دست آن ها را می فشرد و با صدایی بلند عبارت "تبریک به خاطر باشگاه تان" را به زبان می آورد. این عبارت اغراق شده به نظر می رسید اما به همه ما نشان می داد که نقشی در پیروزی داشته ایم؛ ما همگی آیاکس بودیم. او همچنین هر روز به تمرین آکادمی سر می زد و با بازیکنان و مربیان گفتگو می کرد و حس جزیی از جمع بودن را می ساخت. پس از مدتی "تریک به خاطر باشگاه تان" ورد زبان همه ما شده بود و آن را به همدیگر می گفتیم. شاید بتوانید حدس بزنید، حتی آن را با صدای بلند به زبان می آوردیم.
در تمامی سطوح باشگاه، فن خال اهداف بزرگتری را پیش روی ما قرار داده بود. باشگاه قهرمان هلند، اروپا و سپس جهان شد. اخیرا نشان داد که می تواند چنین کاری را در مدت کوتاه تر با تیم ملی هم انجام دهد. من اعتقاد دارم اگر به او فضا و زمان مناسب داده شود، می تواند چنین پویایی ای را در یونایتد نیز به انجام برساند.
گرچه حل کردن اختلافات با کمک دیپلماسی یا کوتاه آمدن در سرشت او نیست (من یک خاطره را به یاد می آورم که یک ژورنالیست هلندی یک سوال را سه بار از او پرسید. در نهایت فن خال عصبانی دادزنان به او گفت: "این منم که خیلی باهوشم یا تو خیلی احمقی؟") اما جام جهانی نشان داد که او کمی آرام شده است. این روزها ممکن است او را ببینید که انفجار درونیش را زیر لایه ای از لبخند پنهان می کند. اما همانطور که بازیکنان او در یونایتد به زودی خواهند فهمید، خندان یا غیر خندان، او کسی نیست که باج دهد.