طرفداری- می خواهم همه چیز را با گفتن یک راز آغاز کنم. در واقع، قرار است در داستانِ من، رازهای زیادی را بفهمید. حس می کنم که بعضی چیزها باعث سوءتفاهم شده است. خب با اولین راز، شروع کنیم.
آن شب که بارسلونا، مقابل پاری سن ژرمن کامبک فوق العاده اش را تکمیل کرد، هرصحنه اش را به خاطر می سپردم. شاید روزنامه ها طوری وانمود می کردند که من باخت بارسلونا را می خواستم، اما وقتی برادرم نیمار، آن کاشته بی نظیر را زد، به هوا پریدم و مقابل تلویزیون داد زدم: "!Vamoooooooos"
و گل سرجی روبرتو در دقیقه 95 که معجزه را تکمیل کرد؟ مانند همه هواداران بارسا در جهان، دیوانه شدم. واقعیت این است که بارسلونا در خون من جاری ست. اگر بپرسید که توسط مدیریت بارسلونا به من بی احترامی شد یا نه، جوابم بله خواهد بود. حسم همین بود و غیر این نمی توانید بگویید. غیرممکن است هشت سال برای باشگاهی بازی کنید و همه چیز را ببرید، اما آن باشگاه جایی در قلب تان نداشته باشد. همیشه مربیان، بازیکنان و مدیران می آیند و می روند، اما این بارساست که می ماند.
قبل از رفتن به یوونتوس، به مدیران بارسلونا قول دادم که جای خالی مرا حس کنند. منظورم از لحاظ فنی نبود. بارسا بازیکنان فوق العاده ای دارد. منظورم این بود که روحیه و انگیزه ای که در رختکن به تیم می دادم را دیگر نخواهند دید. آن ها قرار بود دلتنگ خون و عرقی که هر بار برای پیراهن بارسلونا فدا می کردم، بشوند. وقتی در مرحله بعد مقابل بارسلونا بازی کردم، حس عجیبی بود. مخصوصا در بازی برگشت در نیوکمپ که حس می کردم در خانه ام هستم. درست قبل از شروع بازی، به سمت نیمکت بارسا رفتم تا خوش و بش کنم. آن ها به من می گفتند: " دنی، بیا با ما بشین. صندلیتو نگه داشتیم!"
داشتم با همه دست می دادم و پشتم به داور بود. ناگهان دیدم داور سوت آغاز بازی را به صدا درآورده است. با تمام سرعت به زمین بازی برگشتم. با این حال می شنیدم که همه به من می خندند و انریکه از خنده روده برشده است. خنده دار است نه؟ اما بازی اصلا خنده دار نبود، مخصوصا برای من. وقتی مردم مرا می بینند، اولین چیزی که به ذهنشان می آید این است: "دنی همیشه می خندد. او شوخی می کند و جدی نیست."
گوش کنید که می خواهم یک راز دیگر به شما بگویم. قبل از رویارویی با بهترین مهاجمان جهان مثل مسی، کریستیانو و نیمار، با وسواس شدید نقاط ضعف و قوت شان را بررسی می کنم و سپس برنامه ریزی می کنم چگونه مقابل شان بایستم. می خواهم به دنیا ثابت کنم همسطح شان هستم. شاید یک یا دوبار مرا دریبل بزنند، اما من هم به سمت آن ها حمله خواهم کرد. نمی خواهم نامرئی شوم، بلکه خواسته ام، دیده شدن است. حتی در سن 34 سالگی و پس از فتح 34 جام، حس می کنم باید خودم را ثابت کنم. همه چیز، حتی از این هم عمیق تر است.
قبل از هر بازی، کارهای تکراری انجام می دهم. برای 5 دقیقه، جلوی آینه می ایستم و همه چیز در ذهنم متوقف می شود. یک فیلم مقابل چشمانم آغاز می شود. حسش می کنم. این فیلم، داستان زندگیِ من است. در اولین سکانس، 10 سال دارم؛ مکان: ژوازیرو برزیل. بر روی یک تخت سفت و محکم در خانه کوچک مان دراز کشیده ام. تشکی که بر رویش دراز کشیده ام، ضخیم تر از انگشت دستم است. حوالی 5 صبح و خانه، بوی خاک مرطوب می دهد. هنوز بیرون تاریک است و خورشید طلوع نکرده، اما باید به سر زمین بروم و قبل از رفتن به مدرسه، به پدرم کمک کنم.
برادرم و من تازه به سر زمین رسیده ایم و می بینیم که پدرمان کارش را شروع کرده. بشکه بزرگی به کمرش بسته و میوه ها و سبزی ها سمپاشی می کند. حتما خیلی سن مان کم است که اجازه نمی دهد به سم دست بزنیم، اما اینطور که نمی شود. باید کمک کرد. تنها راهیست که زندگی مان را بگذرانیم و حتی بیشتر، زنده بمانیم. با برادرم مسابقه گذاشتیم که چه کسی زودتر کارها را تمام می کند. چون پدر هرکداممان را که انتخاب کند، آن روز برایش عالی می گذرد، چون می تواند سوار دوچرخه شود. اگر برنده دوچرخه نشوم، مجبورم پیاده روی کنم. آن هم 12 مایل. مسیر و مدت برگشت از مدرسه به خانه حتی از مسیر رفت هم بدتر است، چون مسابقه فوتبال بچه های محله مان، بدون من آغاز می شود. پس 12 مایل را می دوم تا سروقت به فوتبال برسم. می دانید، مزیت دیگر دوچرخه سوار کردن دختران محله مان است. آن ها را به مدرسه می رسانم. مرد شده ام!
موقع رفتن به مدرسه، به پدرم نگاه می کنم، اما او هنوز هم آن بشکه سنگین را بر پشتش گذاشته و کار می کند. باید کل روز کار کند. شب ها هم یک «بار کوچک» اداره می کند تا کمی پول به جیب بزند. شنیده ام وقتی جوان تر بود، فوتبال بازی کردنش معرکه بود، اما چون پول نداشت، نتوانست به چشم بیاید و در روستا ماند. او می خواهد کار کند تا مطمئن شود که من به سرنوشتش دچار نخواهم شد. او کار می کرد، حتی اگر به قیمت از دست دادن جانش می شد. صفحات زندگی آلوز، از مقابل چشمانش عبور می کند. سکانس های زندگی او، دائم از یک بخش، به بخش دیگر می رود.
صفحه سیاه می شود
امروز یک شنبه است و در تلویزیون سیاه و سفیدمان، فوتبال تماشا می کنیم. دور آنتن را با سیم ظرفشویی پوشانده ایم تا سیگنال کانال ها را از شهر بگیرد. این لحظات، برای ما لذتبخش است. بهترین روزمان اینگونه سپری می شود.
صفحه سیاه می شود
پدرم با ماشین مرا به شهر می برد تا مقابل دیدگان استعدادیاب ها، بازی کنم. ماشین مان فقط دو دنده دارد و خیلی خیلی آهسته می رود. می توانم بوی دود ماشین را حس کنم. پدرم سختکوش و زحمتکش است. من هم می خواهم مثل او باشم.
صفحه سیاه می شود
حال 13 سال دارم و در آکادمی جوانان بازی می کنم. چندیست دور از خانواده زندگی می کنم. 100 پسربچه در یک خوابگاه کوچک، روز و شب باهم هستند. شبیه زندان است. یک روز قبل از ترک خانه، پدرم برایم یک دست لباس ورزشی نو خریده بود. برایم لباس های بیرون هم خرید، چون به جز یک دست لباس، چیزی نداشتم. روز اول بعد از تمرینات، لباسم را شستم و پهن کردم تا خشک شود. صبح روز بعد، ناپدید شده بود. کسی آن را برداشته بود. آنجا بود که فهمیدم زندگی در شهر به چه معناست. این دنیای واقعیست. به این دلیل می گویند واقعی که هر چیز لعنتی ای بگویید، اتفاق می افتد.
به اتاقم برگشته ام و از گشنگی دیگر طاقت ندارم. کل روز تمرین می کنیم و غذای کافی برای خوردن وجود ندارد. یکی لباس هایم را دزدیده. دلتنگ خانواده شده ام و قطعا بهترین بازیکن کمپ هم نیستم. از بین این 100 نفر، شاید نفر 51 ام باشد. به خودم یک قول دادم.
تا زمانی که باعث افتخار پدرت نشدی، به مزرعه برنگرد. شاید نفر پنجاه و یکم باشد، اما می خواهم جنگجو باشم. هراتفاقی بیفتد، بدون دستاورد به خانه برنخواهم گشت.
و دوباره صفحه سیاه می شود...
به قلم دنی آلوز برای وبسایت The Players Tribune
منتظر قسمت دوم باشید.