طرفداری- گراهام تیلور سرمربی اسبق تیم ملی انگلیس در یادداشت اختصاصی اش برای سایت دیلی میل در مورد موضوعات مختلف صحبت کرده است که در ادامه بخش هایی از آن را می خوانید:
دلیلی برای من وجود ندارد که بخواهم از اتفاقات مثبت سخن بگویم. چرا که همه می دانند چه بر سر من به عنوان سرمربی تیم ملی انگلستان آمد. می توانم راجع به اتفاقات مثبتی که برای ما رخ داد و نتایج خوبی که گرفتیم صحبت کنم. اما مردم همواره به خاطر خواهند داشت که از راهیابی به جام جهانی 1994 بازماندیم.
بیست سال و حتی بیشتر از آن روزها می گذرد. اما همچنان یادآوری آن دردناک است. اگرچه ما یاد گرفته ایم که چطور با یاد آن خاطره کنار بیاییم، اما هنوز نتوانسته ایم فراموشش کنیم.
تفاوت سرمربیگری در تیم ملی با باشگاه
شاید ساده لوحانه به نظر برسد. اما هنگامی که من عهده دار این مسئولیت شدم، به هیچ چیز جز موفقیت فکر نمی کردم و موفقیت برای من به معنای کسب عنوانی قهرمانی یورو 92 و جام جهانی 94 بود. قبل از آن روز، به مدت 18 سال تجربه سرمربیگری در لیگ برتر را با تیم های لینکولن، استون ویلا و واتفورد داشتم و کمابیش موفقیت هایی کسب کرده بودم. من سابقه قهرمانی با دو تیم را در لیگ داشتم.
اما در آنجا روابط میان مربی و بازیکن متفاوت با تیم ملی بود. هر بازیکنی را که به تیم ملی دعوت می کردم از بهترین های تیم باشگاهی خود بود و در نتیجه عادت به نشستن بر روی نیمکت نداشت. خیلی زود متوجه شدم که چنانچه به بازیکنی بازی نرسد، دیگر مرا قبول نخواهد داشت. یکی از دشواری های دیگر دسترسی به بازیکنان سرحال و آماده بود. چرا که برخی باشگاه ها علاقه ای به کمک به من نداشتند.
من از سرمربی تمام باشگاه ها خواستم که اجازه حضور در تمرینات باشگاه شان را به من بدهند تا بتوانم خودم را به تمام بازیکنان واجد شرایط حضور در تیم ملی معرفی کنم و با آنان که در برنامه های کوتاه مدت من جای دارند، صحبت کنم.
روابط با بازیکنان و ماجرای اختلاف با گری لینکر
یک بار در تمرین لیورپول، در یک فوتبال تمرینی 8 نفره، من نیز در یکی از دو تیم به بازی مشغول شدم. ابتدا متوجه این موضوع نشدم. اما پس از لحظاتی فهمیدم که تمام بازیکنان تیمم، به محض دریافت توپ، به من پاس می دهند! در حالی که من دوباره توپ را به جان بارنز و پیتر بردزلی و یا کس دیگری پاس می دادم، آنها نیز بلافاصله توپ را به خودم برمی گرداندند. داشتم به طور کامل از نفس می افتادم که فریاد زدم: «دست نگه دارید بچه ها! چرا فقط به من پاس می دهید؟!» و آنها از کار خودشان خنده شان گرفت.
بعد از بازی دوستانه با برزیل در سال 1992 اختلافات جزیی میان من و گری لینکر ایجاد شد. در یک صحنه پنالتی، گری قصد داشت با یک ضربه فنی چیپ دروازه را باز کند که دروازه بان دست او را خواند. بعد از این قضیه، من گفتم که با 10 یار بهتر از این نمی توانستیم باشیم و منظورم این بود که با بود و نبود گری به دلیل عملکرد ضعیفش، فرقی به حال ما در این مسابقه نمی کرد. گری از دست من دلخور شد.
حذف در مرحله گروهی یورو 92
در یورو 92، به استکهلم سفر کردیم. در دیدار پایانی مرحله گروهی، برای راهیابی قطعی به نیمه نهایی می بایست حتما سوئد میزبان را شکست می دادیم. در جریان بازی تصمیم گرفتم لینکر را تعویض کنم. مردم هنوز هم مرا به خاطر آن تصمیم سرزنش می کنند. اما من هنوز هم بر این باور هستم که برای دستیابی به پیروزی این تصمیم را گرفتم و نه چیز دیگر. واضح بود که اوضاع خوب پیش نمی رود. نمی خواهم بگویم که تمام تقصیر متوجه لینکر است. به عنوان یک تیم، نمی توانستیم نیازهای او برای گلزنی را رفع کنیم. گری یک گلزن تمام عیار و از بهترین ها در تاریخ این کشور بود. اما وقتی ما قادر به موقعیت سازی نبودیم، او هم کار زیادی از دستش بر نمی آمد. در آن بازی به خصوص احتیاج به چیز دیگری داشتیم. ما بازی را 2-1 واگذار کردیم. بنابراین شاید تصمیم من اشتباه بود. اما همه انسان ها اشتباه می کنند.
شاید من بیش از حد ساده بودم که به این مسئله فکر نکردم که در صورت شکست، تمام تقصیرها بر گردن من خواهد افتاد. چرا که کاپیتان تیم را تعویض کرده ام. تیتر اصلی نشریه Sun در صبح روز بعد این بود:
سوئد 2 - شلغم ها 1
در حالی که تصویری از من را با یک شلغم ترکیب کرده بودند و روی صفحه گذاشته بودند. من خیلی از این بابت دلخور نشدم. اگر کسی طرفدار این سبک نشریات باشد، حتما چنین تیترهایی را دوست خواهدداشت. اما چیزی که انتظار آن را نداشتم، فشار سنگینی بود که بعد از آن اتفاقات و برای مدت طولانی بر من و خانواده ام تحمیل شد.
بعد از یکی از همین شکست ها، یک گروه تلویزیونی به خانه پدری من در اسکانتروپ رفتند. آن ها بدون آنکه اجازه بگیرند، وارد خانه شده بودند و شروع به فیلم برداری کرده بودند! در حالیکه پدر و مادر من 70 سال سن داشتند و حسابی بابت این قضیه شوکه شده بودند.
عدم راهیابی به جام جهانی 94 آمریکا
در آن روزها، یک درصد هم عدم صعود به جام جهانی 1994 را پیش بینی نمی کردم. استوارت پیرس را کاپیتان تیم کردم. چرا که خصوصیات رهبری خوبی داشت و هر بار که می نشستیم و راجع به بازی صحبت می کردیم، مرا تحت تاثیر درک بالایش قرار می داد. در عین حال، احساس می کردم که بازیکنان خوبی در اختیار خواهم داشت و برای مثال امید زیادی به درخشش آلن شیرر داشتم.
پیش از بازی مقدماتی در مقابل ترکیه در ورزشگاه ومبلی، من بازیکنان را در اختیار خودشان گذاشتم تا در هتل به استراحت بپردازند و راحت باشند. اما کنترل اوضاع از دستم خارج شد و در نتیجه شکایت هایی نسبت به بازیکنان به دستم رسید که یکی از آن ها درب هتل را شکسته، یکی دیگر حال خوشی ندارد و در اتاقش افتاده و یکی دیگر در سونا خرابکاری به بار آورده است. همچنین یکی از بازیکنان آرسنالی توسط بازیکنی دیگر زخمی شده بود! دستیارم، فیل نیل، مجبور به مداخله شد تا شرایط را آرام کنند.
بعد از این فضیه، شرایط داشت به حالت عادی بازمی گشت که نوبت به بازی با هلند رسید. ما تقریبا خوب بازی کردیم اما نتیجه به نفع ما نشد. در واقع، داور تصمیمی اشتباه گرفت و در صحنه ای، خطای رونالد کومان بر روی دیوید پلات را که در حال شوتزنی بود، اعلام نکرد.
زمان زیادی از آن حادثه گذشته، اما من هنوز هم بابت آن ناراحتم. هنوز هم متعجبم که چطور آن اتفاق افتاد. اگر مستند «پرواز بر روی دیوار» را دیده باشید که در قسمتی از آن تحت عنوان «ماموریت غیرممکن» به دوران حضور من به عنوان سرمربی انگلستان پرداخته است، می بینید که من چه قدر در آن صحنه خشمگین شدم و در قبال داور چهارم و ناظر آن مسابقه رفتار نامناسبی از خود نشان دادم. در یک لحظه، به پشت ناظر مسابقه زدم و گفتم:
همین الان داشتم به همکارت هم توضیح می دادم. داور بی دلیل مرا اخراج کرد. حتما از او بابت این تصمیمش تشکر هم خواهی کرد. نه؟
ما به یک معجزه احتیاج داشتیم تا بتوانیم به جام جهانی صعود کنیم. ما باید سن مارینو را 7-0 در بلونیا شکست می دادیم و منتظر شکست هلند در برابر لهستان می نشستیم. اما هلندی ها بازیشان را بردند و این خبر خوبی برای ما نبود. تنها لحظاتی پس از سوت آغاز، یکی از بازیکنان سن مارینو، پاس رو به عقب ضعیف پیرس را دزدید و یک گل به ما زد. این در حالی بود که سن مارینو در تمام 9 بازی قبلی خود تنها یک گل زده بود. ما توانستیم در پایان با نتیجه 7-1 بازی را ببریم. در آن لحظه من روی به آسمان کردم و گفتم:
خدایا! مگر چه اشتباهی انجام داده ام؟ من آدم بدی نیستم!
همکاری با یک شرکت مستندسازی
من استعفا دادم و چند ماه بعد در حالیکه هنوز آب ها از آسیاب نیفتاده بود، مستند «ماموریت غیرممکن» از تلویزیون پخش شد. مردم برداشتی از این مستند داشتند که من حدسش را می زدم. آن ها بار دیگر مرا نقد و سرزنش کردند.
بر خلاف آن چیزی که رسانه ها نوشته بودند، من برای احیای خودم بعد از عملکرد ضعیف در یورو 92 نبود که به سرمربیگری تیم ملی ادامه دادم. من ادامه دادم. چون حس می کردم مردم خیلی چیزها درباره سرمربیگری در تیم ملی انگلستان نمی دانند. با خودم فکر می کردم که خیلی چیزها را برای آن ها برملا خواهم کرد تا به درک درست تری در این زمینه برسند.
اگر بخواهید می توانید مرا ساده لوح بنامید. اما این تمام چیزی بود که برایش امیدوار بودم. در بعضی از مقاطع، هنگامی که ما برای صعود به جام جهانی تلاش می کردیم، آن شرکت فیلم سازی به من گفت که اگر بخواهم می توانم پروژه فیلم سازی را متوقف کنم. آن ها به طرز واضحی از جریاناتی که در تیم در حال رخ دادن بود، شگفت زده بودند. اما من تصمیم گرفتم که ادامه دهم. چرا که دلیل اصلی من این بود که هر آنچه در حال رخ دادن هست را فارغ از خوب یا بدبودنش نشان دهم.
من همچنین می دانستم که بسیاری از نویسنده های ورزشی از فیلم در حال ساخت باخبر هستند و با خود فکر کردم چنانچه پروژه را متوقف کنم، آن ها گمان خواهند کرد که من از صعود به جام جهانی مطمئن نیستم و این می توانست تاثیر منفی برای تیم داشته باشد. از طرفی، چند جمله درباره این فیلم مدام در ذهن من نقش می بست:
«من این فیلم را دوست ندارم؟»-- «آیا می توانیم از آن دست بکشیم؟»
اما به آن ها اهمیتی ندادم. من گاهی اوقات به طرز خاصی صحبت می کنم و بابت آن شرمگین هم نیستم. اما اگر نظرم را درباره یک نکته منفی از این فیلم بخواهید، طرز صحبت کردن و کلماتی است که به کار می برم. چندروز بعد از آن که فیلم پخش شد، تلفن من زنگ خورد. آن سوی خط خانمی از ایمینگهام در ساحل لینکلن (محل زندگی من) قرار داشت. او به من گفت که به خاطر فحش دادنم در فیلم باید شرمنده باشم. او گفت که پسر 9 ساله اش هم این مستند را دیده و گفت که من رسوایی به بار آورده ام.
این مقطعی از زندگی من نیست که از به یادآوردنش لذت ببرم. برایم خیلی سخت است که به تابستان 1990 فکر کنم و آن همه غرور و هیجانم را به یاد بیاورم. چرا که می دانم در ادامه چه رخ داد که همه چیز را برایم عوض کرد. ما از راهیابی به جام جهانی بازماندیم و من درک می کنم که این مساله چه قدر برای کشورم موثر بود و در قبال آن بسیار خود را مسئول می دانم.
پل گاسکوئین؛ با استعداد، حساس و در آرزوی زندگی ساده
اولین باری که بعد از شروع سرمربیگری در تیم ملی، پل گاسکوئین را ملاقات کردم، در زمین تمرین تاتنهام هاتسپرز بود. او با بطری دولیتری نوشابه رژیمی و یک تکه بزرگ کیک به تمرین آمد. هیچ بحثی درباره بااستعدادبودن پل نمی توان انجام داد. او مسلما بااستعدادترین بازیکن انگلیسی نسل خود است و این باعث تاسف است که نتوانستند از او مراقبت کنند. بزرگترین خلاقیت او که آزادانه بازی کردنش بود، بزرگترین ضعف او نیز به شمار می رفت. او به قدری آزاد بازی می کرد که گاهی منجر به بی نظمی در سیستم تیم می شد و هم بازی هایش را به دردسر می انداخت.
او شوق فوق العاده ای برای دنبال کردن توپ در تمام نقاط زمین داشت. تلاش کردم که به او بفهمانم که می خواهم او در نیمه زمین حریف بازی کند و ما توپ را به او خواهیم رساند. اما او به عقب بازمی گشت و در دفاع مشارکت می کرد و یا به جناحین حرکت می کرد. او همچون یک کودک در قبال سبک بازی اش بی تقصیر بود. اما باعث می شد هافبک های تیم تلاش زیادی برای پوشش نقاط خالی شده موقعیت وی بکنند.
از بیرون شاید بسیار ساده به نظر برسد. او باستعدادترین بازیکن ما بود. پس تمام کاری که ما باید می کردیم این بود که به او اجازه بدهیم از استعدادش استفاده کند. اما به همان میزانی که من معتقدم پل زندگی ساده را دوست داشت، زندگی اش ساده نبود. امیدوارم من تنها کسی نبوده باشم که در کمک به او در زندگی اش شکست خورده ام. گرچه تلاش زیادی در این راه کردم.
بسیار پیش می آمد که برای برقراری تماس با او 5 یا 6 بار به تلفنش زنگ می زدم. بسیار پیش می آمد که برای برادرش، دوستش و یا هرکس دیگری که با او زندگی می کند پیغام بگذارم که به دستش برسانند. او نگران این بود که خبرنگاران با او تماس بگیرند. به همین دلیل، پشت خط خود را به عنوان یکی دیگر از آشنایانش معرفی می کرد. به همین خاطر ما یک سیستم رمزی برای تماس با او داشتیم. یک زمانی، رمزمان «کوین بروک» (نام هافبک نیوکاسل) بود. روزهای عجیبی بود!
هیچ وقت با او مشکلی نداشتم که مثلا بدرفتاری بکند و یا بی ادب باشد. او پسری حساس و با روح لطیف بود که دوست داشت دوستش بدارند. هنگامی که خیال می کرد عملکردش موردقبولم نیست، می توانستم ناراحتی را در چشمانش ببینم و گاهی اوقات به من لبخند می زد و می خواست در آغوشش بگیرم و من دریغ نمی کردم.
از دیگر مشکلات او نخندیدن بود. یک بار هم متوجه شدیم که در غذاخوردن دچار مشکل است و او این را به روانشناس تیم گفته بود.
دوماه پیش از آنکه برای آخرین بار روی نیمکت تیم ملی بنشینم، تجربه نزدیک دیگری با او داشتم. تمام تیم برای جلسه تمرینی و یک کنفرانس مطبوعاتی در حال رفتن به ومبلی بودند. از پل خواستم که با اتومبیل من برویم. ما نزدیک یک ساعت با یکدیگر بودیم و من اجازه دادم که او صحبت بکند. اما او آرامتر بود و از آنجایی که فقط ما دو نفر داخل اتومبیل بودیم و چیزی توجهش را جلب نمی کرد، بی قرار به نظر می رسید.
او گفت که اعتماد به نفسش را از دست داده است. گفت پول دیگر او را خوشحال نمی کند و دلش به شدت برای همسرش، شریل، که به دلیل کشمکش از او جدا شده، تنگ شده است. بعد از آنکه صحبت هایش تمام شد، من از دوستی ام با التون جان (خواننده انگلیسی) برای او گفتم. به او گفتم که التون وقت زیادی را صرف کرد تا توانست یک زندگی معمولی و آرام را ورای فوق ستاره بودنش در موسیقی، برای خود دست و پا کند. در نهایت، هنگامی که برج های دوقلوی ومبلی نمایان شدند، ما خیلی مختصر راجع به فوتبال صحبت کردیم و او گفت که:
فقط می خواهم بازی کنم!