پسرم ... پسری که شبیه ِ هیچ کس نیست ! سعی نکن ؛ نمی شناسی اش ! حتی خودش هم از خودش سر در نمی آورد !
اصل ِ تیرم ... به تصویر کشیده شده لابلای کتاب های طالع بینی ! به همان وضوح و به همان گنگی... مچاله! با خروارها چین و چروک، که لابلایشان می توان نفس کشید و زندگی کرد! مزه مزه اش کرد... خودش را... زندگی اش را... طعم گند ِ تک تک ِ لحظه هایش را !
متهم... متهم ردیف شصت و هفت ....
هم بغض ِ قصه ی من اگر هستی ، لابلای این نوشته ها پیدایم خواهی کرد؛ که در سکوت آمدم میان ِ این همه هیاهوی آدم ها ، یک رد گذاشتم ... و یک روز هم رفتم ...
به همین سادگی ! ........
بیشتر از اینکه پسر باشم ، احسانم ؛ ا حـ ـسـ ـا ن ، به سادگی همین کلمه و به عمق فاصله ی بین ِ تک تک ِ این حروف ... یکی مثل ِ همهء احسانها ، که ارور خطابش می کنند این بار ! سر خطش دومین روز تابستان بود و از وقتی خاطرش می آید به آخر فکر می کند ! ... به آخر این بازی ... آخر روزگار ... آخر من ...!
آخر هر چیزی که با دوم تیر شصت و هفت شروع شده است ....
در جوار زندگی مشغول درس خواندنم و کارو دیدن ِ اینجا ، که کلبه ی اختصاصی ِ من است!
شاید هم دارم با کار ، مرگ را به تأخیر می اندازم !
توجیه ِ تم عاشقانه ام یک جمله است : " از عشق نوشتن دلیل بر عاشقی نیست " ... اینجا همه چیز عاشقانه است ، اما ... فقط اینجاست که همه چیز عاشقانه است ! عشق را نقاب کرده ام و به صورت کوبیده ام تا کسی نفهمد پشت ِ این نقاب، چه دردهایی خانه کرده است... زخمی ام؛ زخمی ِ زخمی ... انکار نمی کنم ؛ از عشق هم زخـم خورده ام ، که درد داشت ... خیلی هم درد داشت !... تکیه بر شانه ام زده بود ، با رفتنش ، کند و بـُـرد ، تا خاطرم بیاورد کجای دنیا ایستاده ام !
قبول دارم.... عاشقی چیز قشنگی ست ؛ ولی تکراری شده است!!... لابلای این همه طعم ِ تکراری، تاب ِ یک فنجان درد ِ زهرماری را اگر داری، بنشین و تا خرخره بنوش، که جام ِ من پر از درد است!
ساده بگویم... اینجا حقیقتی وجود ندارد ؛ همه چیز ، محض ِ نوشتن است؛ هرچقدر هم که حقیقت هایم را بنویسم... و هر چقدر هم که دروغ به خورد ِ کسی ندهم!!... اینجا من می نویسم، اما هرگز درونم را نخواهی شناخت...
اینجا من، خودم را به تصویر نمی کشم؛ فقط لحظه هایم را کلمه می کنم.... در قالب ِ همین روزها ، شاید بشود کمی هم احسان را شناخت!.... اما فقط همین احسان آواره در میان ِ زندگی را، که تمام لحظه هایش بوی غربت و پوسیدگی می دهند!! مـن ، افکارم را بس که تغییر نداده ام، نم کشیده اند !.... این دوگانگی های بی اساس را باور کنید... باور کنید که من، پسر ِ بی ثبات ِ تیرم...
باورم کنید ؛ که هر چه می گویم، حقیقت است! من ، بـَـدم .... بــدتـــر از آن کــه بشود دوستم داشت ....
... تـنـهــایــی تـنـهــا بـــاد ...
... زانو نمی زنم ؛ حتی اگر بلندای آسمان کوتاه تر از قامت من باشد ....
آخرین حضور 10 سال 3 ماه قبل
عضویت از 11 سال 2 ماه قبل