طرفداری- رفتن به کتابخانه، یکی از اولین خاطرات زندگیام است که به یاد می آورم. پنج ساله بودم- و طبیعتا سنم برای مدرسه رفتن کم بود- که مادرم دستم را گرفت و به ساختمانی که پیش از آن، هرگز ندیده بودم، برد. اسم این ساختمان، کتابخانه زبان های خارجی بود. وقتی وارد آنجا شدیم، رو به من کرد و گفت: "اینجا جایی است که قرار است انگلیسی یاد بگیری."
کل سال به آن کتابخانه می رفتم تا دوران پیش دبستانی را سپری کرده و زبان انگلیسی یاد بگیرم. بچه های دیگر هم سن من بودند. از طریق رقابت شیرین و صمیمی بر سر نوشتن الفبا، دوستانی پیدا کرده بودم. چندان خاطرات آن روزها یادم نمی آید، اما خوب یادم مانده که کتابخانه کوچک و تنگی بود. بوی کتاب های قدیمی و سکوت سنگین آن جا، حس خاصی می داد. در احاطه کتاب هایی بودم که از محتوایشان چیزی نمی دانستم. این فضا همیشه در ذهن من اسرار آمیز باقی خواهند ماند.
یک روز پیش والدیتم گلایه و شکوه کردم. «چرا دوستان من کل روز بازی می کنند و من مجبورم انگلیسی یاد بگیرم؟»
همینجا توقف می کنم تا داستانی بگویم. کمی گریز به پدر و مادرم هم محسوب می شود. آن ها شخصیت های متفاوتی داشتند. پدرم سختگیر بود و لحن تندی داشت. مادرم هم برخلاف پدرم، با طبع نرم خود، دلسوز و سخاوتمندانه تعادل را در زندگی ما حفظ می کرد. آن ها زیباترین نمونه سازش دو جبهه مخالف بودند. گرچه باید اعتراف کنم ذهنشان در یک سو کار می کرد و همیشه نصیحت های یکسانی می کردند.
«زبانی که یاد می گیری، دنیای جدیدی به روی تو باز خواهد کرد.» در سال 1990، یعنی یک سال قبل از سقوط اتحاد جماهیر شوروی متولد شدم. سال های تردید و بدگمانی بود و من هم سنی نداشتم که اتفاقات پیرامونم را درک کنم. زندگی برای انسان ها سخت سپری می شد. چیزهایی در مورد پرسترویکا (سیاست اصلاح طلبی و بازسازی اقتصادی و اداری میخائیل گورباچف در شوروی سابق) به گوشم می رسید، اما معنی دقیقش را نمی دانستم.
امید، آخرین سنگری است که فرو می پاشد. امید داشتیم. امید به چیزی جدید، به اتفاقی نو که شاید تاریخ کشور را متحول کند. البته کودک بودم و بزرگترین فهمم از جهان اطراف، این بود که دنیا بزرگ است، بزرگتر از آنی که درک کنم.
روسیه کشور بزرگی است، اما واقعیت این است مردم روسیه فرصت چندانی برای دیدن جاهای دیگر جهان پیدا نمی کنند. اگر فوتبال نبود، همین قضیه در مورد من هم صدق می کرد. در شهر ساراتوف به دنیا آمدم. ساراتوف در حدود 800 میلومتری جنوب شرق مسکو و نزدیک رودخانه ولگا قرار دارد. می دانم شاید اسم این شهر را تا به حال نشنیده اید، یا اگر اسم روسیه به گوشتان می خورد، سریعا سن پترزبورگ یا مسکو را تجسم می کنید. شهرهایی که فرصت زیادی برای یادگیری فرهنگ، زبان و سایر چیزها وجود دارد. می توانید بفهمید در ساراتوف چه خبر بود.
از پدر و مادرم تشکر می کنم. آن ها بودند که به من یاد دادند چگونه رویاپردازی کنم. آن ها بودند که سعی داشتند هرچه تجربه اندوخته اند، به من انتقال دهند. قدرت آن ها بود که باعث شد به دنیایی بزرگتر از مسکو و ساراتوف فکر کنم. حتی بزرگتر از روسیه. در خانه مان، یک قفسه کتاب های انگلیسی داشتیم و پدر و مادرم آن ها را برای من می خواندند.
خیلی قبل تر از آنکه کتاب های داستایوفسکی را بخوانم، به خودم افتخار می کردم که با چنین انسانی هم نام هستم. این افتخار بدین جهت بود که هرکجای دنیا، می گفتم نامم فیودور است، احساس مهم بودن می کردم.
می توانم بگویم زبان انگلیسی را در مدرسه یاد گرفتم. به اصرار پدربزرگ و مادربزرگم، به این زبان علاقمند شدم. در واقع به لطف آن ها بود. آن ها باعث شدند انگلیسی برایم یک اولویت شود. درست تعطیلات تابستانه قبل از شروع مدرسه، وقتی همه دوستانم مشغول بازی بودند، من سخت در حال یادگیری بودم. مادرم مجبورم می کرد روزانه 20 صفحه کتاب انگلیسی بخوانم.
در آن دوران، صدسال تنهایی را خواندم و لازم است تاکید کنم در یک هفته تمامش کردم! واقعا کتاب جالبی بود. این کتاب از یک چرخه صحبت می کند، از اینکه چگونه انسان ها به دنیا می آیند، توسط والدینشان مراقبت می شوند و بعدها به تعلیم و تربیت آن ها می پردازند و دوباره فرزندان وقتی بزرگ می شوند، از والدین خود مراقبت می کنند. این چرخه همیشه تکرار می شود. شیفته سبک نگارش این کتاب شدم. به نظرم مارکز می خواست به ما بگوید مهم نیست از کجای جهان می آیید، مهم این است همه شبیه هم هستند.
هرچه انگلیسی ام بهتر می شد، مشتاق تر می شدم. این کتاب خوانی ها باعث می شود افکارم مرا به سمت سایر نقاط جهان سوق دهد. می خواستم بروم، اما نمی دانستم از کجا شروع کنم.
فوتبال، راه ارتباطی من با دنیای بیرون بود. خاطره فوتبالی من از جام جهانی، به 1998 برمی گردد. جام جهانی در فرانسه بود و هشت سال داشتم. بازی فینال را به یاد دارم که زیدان درخشید. گرچه تصاویر شفافی از آن روزها در یادم نیست، اما مشخصا می توانم در خاطراتم هست که دو تیم ملی، در جایی به نام پاریس بازی کردند. پاریس، رویای من برای خروج از ساراتوف بود.
ساراتوف شهری نیست که همواره بازیکنان بزرگ به دنیای فوتبال معرفی کرده باشد. زمانی که هفت ساله بودم، در آکادمی محلی تست فوتبال دادم. آنجا امکانات زیادی نداشت، نه زمین تمرینی و نه جای مناسبی. همه جا گل آلود و خاکی بود و بازی با کفش های واقعی ممکن نبود. البته هیچوقت تسلیم نشدم، هر دستوری که مربی می داد، عملی می کردم.
کلیشه های زیادی در مورد روسیه وجود دارد. همیشه در فیلم های آمریکایی می بینیم روس ها آدم های بدی هستند و این جالب است. آن ها هیچوقت از یک بازیگر روس هم استفاده نمی کنند. با این حال همانطور که در روزنامه می بینیم، انسان های بد در همه جای جهان وجود دارند.
اکنون زمان میزبانی جام جهانی است و می دانم از زبان روس های زیادی، صحبت می کنم. میزبانی ما آغاز شده و می خواهم به تمام مردم جهان یک جمله بگویم: "خوش آمدید."
چه به کشورم آمده باشید، چه از دور رقابت ها را تماشا کنید، می خواهم خوشامد گویی کنم. امیدوارم وقتی به کشورم می آیید، ببینید که چه کشور مدرنی هستیم. ما ملت خونگرمی هستیم و شهرهای ما، رستوران، مکان های تفریحی، موزه ها و جاهای شگفت انگیزی دارد. این شهر و سرزمین، داستان بسیار بسیار طولانی ای دارد. فرهنگی که باید کشفش کنید.
پس دوباره می گویم: "خوش آمدید!" چون یک میزبان خوب، به مهمانی خوب هم نیاز دارد. دوستی با یک غریبه، غریبه ای که مشخص نیست چه مسافتی را برای رسیدن به روسیه پیموده، عجیب و در عین حال، شگفت انگیز است. 32 تیم، نماینده میلیون ها انسان خواهند بود. دنیا هنوز هم بزرگ است. همانطور که در بچگی یاد گرفتم، هرچقدر بیشتر یاد می گیرید، بیشتر به بزرگی جهان پی می برید. امسال تابستان، امیدوارم این حسی که می گویم را درک کنید.