اختصاصی طرفداری- این شب ها خیلی با دوستان و آشنایان، با فامیل و اهل محل با یارانِ دیروزِ دانشگاه و پریروزهای دبستان از جام جهانی حرف زده ام و می زنم، از اینکه چه می شود، چه کسی جام را بالای سر خواهد برد، چه کسی آقای گل مسابقات خواهد بود، آلمان چه می کند، مسی بالاخره قهرمان می شود یا نه، سورپرایز جام کیست و خیلی چیزهای دیگر و بعد، بعد از همه این حرف ها جوری که انگار یک مقدمه خیلی طولانی سر هم کرده باشی تا برسی به اصل مطلب از اینکه چه اتفاقی برای ما می افتد. خب آدم ها در بیان نظراتشان آزادند و خدا می داند که به پیر و به پیغمبر هیچ گاردی هم مقابل هیچ حرفی ندارم و می دانم اسیر مرزهای چنان دوران سیاهی از تاریخیم که عجیب نیست اگر روی تصوراتمان از خویشتن گرد خاکستری مرگ پاشیده باشد و در ورای روزهای تکراری زندگی که مثل دومینویی از اتفاقات از پیش تعیین شده در جریان است سراغ هیچ معجزه ای را نگیریم، خب من هم می دانم که خیلی وقت است که افسار زندگیِ آدم توی دست های خودش نیست و خیلی جاها انسان قربانی دردهایی است که از آنِ خودش نیست، همه اینها را می دانم اما بگذارید اعتراف کنم لا به لای نقدهای فنی و فوتبالی، لابه لای یاس های منطقی حتی و خیلی چیزهای دیگر که می دانید، تماشای جای خالی "امید" توی حرف ها و نگاه ها و حرکات دست و چشم و سر و گردن بدجوری تکانم می دهد چرا که فکر می کنم کم آبی یا چه می دانم هوای ابری ممکن است برگ هایمان را زرد کند ولی ناامیدی یقینا ریشه ما را خشک می کند.
غریبه ای اینجا نیست که بخواهیم از روی مصلحت اندیشی چیزی را پنهان کنیم و صدایش را در نیاوریم، این چند هفته روزهای خوبی برای فوتبالِ ما نبوده است، بدعهدی ها و کم لطفی هایی دیدیم که ما را از توی مغز ساکت کرده است و جگرمان را آتش زده تا با تمام یاخته های وجودمان طعم تلخ تحریم را حتی در مستطیل سبز فوتبال درک کنیم. بچه های ما آماده سازی خوبی برای جام جهانی نداشتند و دردناک تر از آن اینکه ما برای مزه پراکنی از هر زمان دیگری آماده تریم، برای دست انداختن بچه های سرزمین مان با هم رقابت تنگاتنگی داریم و تمام هنر و ذوق و استعداد و توانمان را به کار گرفته ایم تا هزل خنده دار تری برایشان بگوییم. نمی دانم این دیگر چه جور مرضی است که وسط تحریم و بیکاری و برجام و تلگرام و کوفت و زهرمار بر ما نازل شده و جوری مَسخِمان کرده که مثل خودآزارها از سر ناچاری شاید از تحریک زخم هایمان لذت می بریم و چشم گذاشته ایم تا شاید سُریدن توپ از سر انگشت های بیرو یا لغزش روزبه یا چیزی شبیه همین چیزهای بی معنی و مسخره نقطه سر خطی باشد سر انشای طولانی رنج ها و دردهایمان.
خدا می داند که نمی خواهم عراقِ جنگ زده قهرمان آسیا یا یونان بحران زده یورو را مثال بیاورم و نتیجه گیری خاصی کنم، باور کنید بعدِ پنج دوره تماشای مستمرِ جام های جهانی من هم ته ترقی تیممان را می دانم، من هم فاصله معنی دار میان وَهم و امید، میان سطح ما و آنها و خیلی چیزهای دیگر را می دانم اما این را هم می دانم که پیام فوتبال همان چند پیکسل بی روح روی اسکوربرودها نیست، همین از روی چپ آوردن روی راست و از راست آوردن روی چپ، به خوبی می شناسم مردمانی را که همین دقیقه ها تحمل یک عمر را برایشان آسان کرده، مردمان ساده دلی را که برایشان عیار واقعی فوتبال خیلی قیمتی تر از طلای ژولریمه است و گاه رشته نازک و سفید تور دروازه ها تنها گره پیوستگی آنها با زندگی است.
نمی دانم حالا آیا ضرورتی دارد که خاطر نشان کنم با این اوصاف و با این چگالی عظیم معنایی که ذره ذره فوتبال با خود به دوش می کشد در آستانه ابر رویدادی نظیر جام جهانی فوتبال خو گرفتنمان به درد، عادت کردنمان به یاس و دل دادنمان به جریانِ تکراری زندگی چه معنایی می تواند داشته باشد؟ آیا لازم است بگویم که نباید باور کنیم رخوتی که ما را جوری به خواب برده که صد ساله ترینِ جام ها هم بیدارمان نمی کند، اینکه به استخوان سرد علف نچسبیم و اگر جگرش را نداشتیم که داداش کاییکو میتی کومان و کاکروی فوتبالیست ها باشیم، راضی هم نباشیم که در سیاهی لشکر بازنده ها لی لی پوت این تراژدی پوچ باشیم و جوری یخ نزنیم که خورشید و ستاره هم در قلب های ما منجمد شود و جوانه های امید نروییده و نرسته در وجودمان کپک بزند.
بيا قد سه بازی دویست و هفتاد دقیقه هم که شده امان دهیم تا فرمان لابه لاى انگشت هاى ناباورمان کج و راست شود، بيا براى بار صدهزارم به قاصد تجربه های تلخ بى اعتنا باشيم و هر اندازه هم که هوای این تهرانِ سرطانی سربی باشد، برای سه بازی دویست و هفتاد دقیقه هم که شده دل بدهیم به طراوشات سکره آور آسمان مسکو... آن وقت شايد دوباره لابه لاى يكى از همین جابه جایی توپ از دفاع به حمله يا از روی چپ آوردن روی راست بالاخره فرداىِ چله ترين شبها هم برسد كه تابلوی تعویض بالا می رود و امید با بازوبند کاپیتانی وارد زمین می شود و دستورات تاکتیکی را به یاران خودی می دهد و زندگی دوباره توی شریان هایمان پمپاژ می شود و با همان استوک های میخی و تن پوش های عرق کردهِ مدرسه به بازی بر می گردیم. جوری که اگر ده گل عقب باشیم و بدانيم آخر کار نتیجه قرار نيست برگردد هم بیخیالِ هزار پرچمِ اشتباه یا هزار سوتِ بيجا باز به عشقِ تماشای همین لحظاتی که شفاف تر از هر شبنم و شکوفه ای است تا آخرین ثانیه ها را به تماشا می نشینیم تا دوباره استخوان های مریضمان باور کند که هنوز هزار راه مانده که نرفتیم و هزار طعم مانده که زیر دندانِ دورترین خوابهایمان پرسه می زند.
و به باور من اینگونه است که اگر و فقط اگر به ریسمان نجات بخش امید چنگ زدیم، ناگهان لا به لای همین افکارِ مغشوش است که یک جایی از ذهنت بی آنکه خودت هم متوجهش باشی جوانه می زند و سبز می شود و با تمام وجود به تمام سطح زندگی پیوند می خوری جوری که در کمال ناباوری باورت می شود که در دوهزار و هجدهمین سال حیات هم می شود طعم خوش دلخوشی های اساطیری را چشید، وقتی قرار است فردا بالاخره اتفاقی که چهار سال منتظرش بودیم از راه برسد و نشانمان دهد که نه زندگی آنقدر ها اتفاقِ غم انگیزی است که می گویند و نه زمین آنقدرها که شنیده ایم جای بدی است. و همین گونه با همین چهار حرف امید است که پرچم پیروزیِ محال ترین نبردها هم یک روز بالا می آید و مجسمه آهنین دشوارترین نتوانستن ها هم فرو می ریزد و اصلا چه خیال اگر دوباره فردا کشتی هایمان غرق شدند و باد به پرچم ما نوزید، چرا که باور دارم پیام فوتبال برای ما هیچ وقت پیکسل های بی روح روی اسکوربوردها نبوده و نیست و یقین دارم که ما نیز جز مردمانی هستیم که همین دقیقه ها بعضا تحمل یک عمر را برایمان آسان کرده و می دانم که تا فوتبال زنده است ما نیز زنده ایم.