طرفداری- می خواهم در مورد یک رادیو، داستانی به شما بگویم. امروز باید لیست نهایی 23 بازیکن تیم ملی برزیل، برای حضور در جام جهانی 2018 روسیه را انتخاب کنم. برای من افتخار بزرگی است، اما مسئولیت زیادی هم به همراه دارد، چون می دانم معنای زیادی برای بازیکنان تیم ملی دارد. قبل از اینکه لیست را اعلام کنم، می خواهم توضیح دهم این شغل برای من چه معنایی دارد.
بگذارید داستان رادیو را توضیح دهم. چون در کودکی این رادیو نه تنها یک جعبه سیاه پرکاربرد بود، بلکه جادویی هم محسوب می شد. شاید اقتضای آن زمان بود که در کودکی تلویزیون نداشتیم. پدر و مادرم کشاورز بودند و زندگی فروتنانه ای داشتند. سه ساله بودم که تصمیم گرفتیم به شهر برویم و روچا، جایی بود که می خواستیم زندگی بهتری در آنجا داشته باشیم.
پدرم در کارخانه کار می کرد و مادرم خیاط بود. می گفتم: "مادر، نوشابه می خواهم." او هم می گفت: "باشه ادی، صبور باش. برات میارم." بعد از دو سه روز، از مدرسه به خانه می آمدم و می دیدم نوشابه ای که می خواهم آماده است. آن زمان نوشابه برای ما فوق العاده لوکس محسوب می شد. آن موقع نمی دانستم، ولی بعدها فهمیدم مادرم برای اینکه پول یک نوشابه را جور کند، شب ها چندساعت اضافه کاری می کرد و جوراب های دیگران را می دوخت تا من به خواسته ام برسم.
نمی دانستم مادرم تا چه حد فداکاری می کند. نوشابه جادویی بود و مادرم جادوگر.
پدرم فرق داشت. او رک بود و وقتی چیزی می گفت، درست به چشمانم نگاه می کرد. در زبان ایتالیایی توصیفی برای این حالت وجود دارد که گمان می کنم بهترین توصیف و شرح حال وضعیت باشد. « طرف کلاه به سر و سر بالا، می آید.» او کسی نبود که از گفتگو خوشش بیاید، در واقع او موقع شام دور میز می نشست و وقتی مثلا نان را می خواست، مستقیم به چشمان شما خیره می شد و با ابرویش اشاره می کرد. بدون هیچ بحثی، حرفش را می زد. راه ارتباطی ما، فوتبال بود.
به یاد دارم در طول جام جهانی 1970، همه به بازی ها تمرکز کرده بودند. 9 سال داشتم و همراه پدرم مقابل رادیو می نشستیم و با هیجان، به جادوی فوتبال، گوش فرا می دادیم. شبیه این بود داستان های درام گوش می دهیم، یعنی فضای آنجا اینگونه بود. از نظرم هنرمندانه بود، مثل نقاشی یک دیوار. برزیل حمله می کرد و ما با تصور رنگ ها بر روی دیوار، کلمات را در خیال خود می پروراندیم.
نمی گویم تماشای فوتبال در تلویزیون بد است، اما خب فرق دارد. رمز و رازی در آن نهفته نیست، خبری از تصورات رویاپردازانه نیست، اما با رادیو؟ تصورات حدی نداشت. نیمه نهایی رقابت ها برابر اروگوئه، احساساتی ترین بازی بود، چون در اکثر دقایق نیمه اول، برزیل بازی را باخته بود. یادم است از مقابل رادیو تکان نخوردم. هربار در ذهنم صحنه گلی که قرار است برای برزیل به ثمر برسد را مرور می کردم و این اتفاق دائم تکرار می شد.
درست قبل از اتمام نیمه اول، صدای گزارشگر را شنیدیم که رساتر شد. مشخص بود اتفاقی در حال رخ دادن است. «تستائو، کلدوالدو... کلدوالدووووووووووووو»!!! و همین لحظه، برای من باور نکردنی بود. نمی توانستم واقعیت را در ذهنم مجسم کنم، چون طبق حرف های گزارشگر، توستائو پاس داد و کلدوالدو از راه رسید و گل زد. از خودم می پرسیدم «یعنی چطور گل زده است؟» او که هافبک دفاعی است. «توستائو که خودش مهاجم است، یعنی چطور آن فضا را در اختیار داشته و پاس داده است؟»
صبح روز بعد، آنالیز پروفسور روی کارلوس را خواندم. آنطور که او توصیف کرده بود، قادر بودم در ذهنم صحنه گل را تجسم کنم. صادقانه بگویم، آن صحنه در ذهنم زیباتر و شفاف تر شد. هیچوقت ویدیو آن گل را ندیدم و باور دارم میلیون ها برزیلی که تلویزیون نداشتند، مثل من در ذهن خود تجسم می کردند و این، زیباترین داستانی بود که به یاد دارم.
جالب است، چون حتی در بچگی هم تحلیل های استرمن در مورد گرمیو را می خواندم و با خودم می گفتم: "یعنی مربیان چکار می کنند؟" هیچوقت رویای سرمربیگری را در سر نداشتم. مثل تمام پسران هم نسل خودم، رویای پوشیدن پیراهن زرد برزیل را در سر می پروراندم. متاسفانه، بازی برای سلسائو در تقدیرم نبود. قبل از 27 سالگی مجبور شدم هفت عمل جراجی روی پایم انجام دهم. بعد از آن هم از فوتبال خداحافظی کردم. یک مرد جوان بودم، مرد جوانی که عاشق فوتبال است.
الان باورش سخت است که نزدیک به 30 سال می شود سرمربیگری می کنم. ماجراجویی یک مربی درست مثل بازیکن، سخت و غیرقابل پیش بینی است. هشت سال قبل، در آپارتمانم در ابوظبی نشسته بودم و هدایت الوحده را برعهده داشتم. همه چیز طبق روالش پیش می رفت تا اینکه آن تماس تلفنی، زندگی ام را تغییر داد. آندره سانچز به من زنگ زد و خواست به برزیل برگردم تا هدایت کورینتینانس را برعهده گیرم. همسرم عاشق زندگی در ابوظبی بود و دخترم امتحانات را پشت سر گذاشته بود تا وارد مدرسه جدیدش شود. زندگی زیبایی داشتیم و فشاری حس نمی کردیم، همه چیز واقعا عالی بود.
به همسرم گفتم: "با من راه بیا، می دونم که بالاخره برمی گردی." او از اعماق قلبم خبر داشت. چند روز بعد داخل هواپیما نشسته بودم تا به سائوپائولو بروم. با خودم می گفتم: "وای، قراره سرمربی رونالدو و روبرتو کارلوس بشی." دو افسانه، باورنکردنی بود. ماه های ابتدایی خارق العاده بودند. یک بازی ساده برای صعود به لیبرتادورس داشتیم که باید مقابل تولیمای کلمبیا به میدان می رفتیم. آن بازی را باختیم و از صعود بازماندیم. این برای باشگاهی چون کورینتینانس غیرقابل قبول بود. آن موقع بود که به خودم گفتم، کارت ساخته است.