اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این نابغه سوئدی به جایی رسیدیم که او وارد تیم جدیدش شد. حالا در میلان از ایبرا می خواهند آغازگر دوران جدیدی پر از افتخار باشد.
رفتیم روی سکوها و باید چند صندلی با فاصله از برلوسکونی می نشستم؛ به خاطر مسائل سیاسی. معمولا اطرافش شلوغه ولی اون روز خلوت بود. مردم دوباره داشتن اسم منو صدا می زدن. بین دو نیمه من وارد زمین شدم. یه فرش قرمز پهن کرده بودن و یه سن کوچیک تو زمین درست کرده بودن. استادیوم به نقطه جوش رسیده بود. سن سیرو پر از طرفدارای میلان بود؛ هرچند آگوست بود و فصل تعطیلات. وقتی وارد زمین شدم سروصدای مهیبی بلند شد. من دوباره مثل پسربچه ها شده بودم. خیلی از اون روزی نگذشته بود که تو جوی شبیه به این وارد نیوکمپ شدم. دو طرف فرش قرمز بچه هایی بودن که به من خوشامد می گفتن. وقتی رفتم بالای سن به ایتالیایی گفتم "حالا ما قراره همه چیز رو برنده بشیم." سروصداها بیشتر شد. بعد یه پیرن میلان برای من آوردن که اسمم روش نوشته شده بود ولی شماره ای نداشت. من هنوز شماره نداشتم. چندتا بهم داده بودن که یکی شو انتخاب کنم ولی هیچ کدوم رو نمی خواستم. من می خواستم 11 رو بگیرم. شماره کلاس یان هونتلار بود. هونتلار تو لیست نقل و انتقالات بود و من باید صبر می کردم. حالا داستان تازه من شروع شده بود و باید کاری می کردم میلان بعد از 7سال به قهرمانی سری آ برسه. یک دوره افتخارآمیز جدید قرار بود شروع بشه. این چیزی بود که قول داده بودم.
من و هلنا بادیگارد داشتیم. شاید بگین چقدر لوکس. نه لوکس نیس. تو ایتالیا اتفاقای زیادی ممکنه برا فوتبالیستا بیفته. قضیه فقط همون آتش سوزی نبود که گفتم وقتی تو تورین بودم جلوی در خونه م اتفاق افتاد. وقتی بازیکن اینتر بودم سانلا به دیدن ما اومد. سانلا و هلنا با مرسدس بزرگ و جدید ما به سمت سن سیرو اومدن. ما بازی داشتیم. خیابون شلوغ بود و ماشینا وایساده بودن. اونایی که پیاده بودن متوجه میشن که هلنا کیه. بعد یه موتورسوار با سرعت به آینه بغل ماشین خورد. هلنا نمی دونست این قضیه عمدی بود یا تصادفی. شیشه پنجره رو داد پایین که آینه رو درست کنه. بعد یکی رو دید که با سرعت داره طرفش میاد. ماشین تازه بود و هلنا زیاد به تنظیماتش آشنا نبود. تا شیشه رو ببنده اون رسیده بود و با مشت زده بود تو صورت هلنا.
قضیه داشت خطرناک میشد. اون مرد سعی کرده بود هلنا رو از ماشین بکشه بیرون ولی خوشبختانه سانلا هم اونجا بود و اجازه نداد. دقیقا مثل جنگ مرگ و زندگی شده بود. بالاخره اونا تونسته بودن از اون وضعیت وحشتناک خلاص بشن. گویا هلنا با ضربه پا زده بود تو صورت اون حرومزاده. وقتی اینو بدونین که کفش پاشنه بلند 4اینچی می پوشه متوجه میشین که چه دردی داشته. خلاصه اون یارو فرار کرده و مردم جمع شدن دور ماشین. وضعیت می تونست خیلی بدتر از این باشه. متاسفانه چند اتفاق شبیه به این برای ما افتاده. برا همین نیاز به محافظت داشتیم.
بادیگاردم منو برد میلانلو و وارد زمین تمرین میلان شدم. تمام تست های پزشکی انجام شد. میلانلو یه ساعت با میلان فاصله داره. وقتی وارد شدیم طرفدارایی اونجا بودن که منتظر من بودن. سنگینی فضای باشگاه کاملا مشخص بود. با همه افسانه های تیم آشنا شدم و دست دادم: زامبروتا، نستا، آمبروزینی، گتوزو، پیرلو، آبیاتی، سیدورف، اینزاگی، پاتوی جوان و الگری، مربی تیم. الگری تازه از کالیاری جدا شده بود و تجربه زیادی نداشت. ولی مربی خوبی به نظر می رسید. گاهی وقتی تازه وارد هستین همه با شک به شما نگاه می کنن. طول می کشه تا جایگاه خودتون رو توی تیم پیدا کنین. از خودتون می پرسین اینجا ستاره هستین؟ ولی تو میلان همه چیز سریع اتفاق افتاد. از همون لحظه اول بهم احترام گذاشتن. شاید درست نیس اینو میگم ولی بعدها چندتا از بازیکنا بهم گفتن وقتی من وارد تیم شدم همه چیز 20درصد بهتر شد. می گفتن من تیم رو از سایه خارج کردم. مشکل میلان فقط این نبود که چندسال از قهرمانی تو لیگ دور افتاده بود. اونا حتی تو شهر هم دیگه بهترین تیم نبودن.
اینتر به تیم اول تبدیل شده بود. از سال 2006 که اونجا رفتم این دوران شروع شده بود. با همون نگرشی که من از کاپلو یاد گرفته بودم: جلسات تمرین هم به اندازه بازی ها مهمن. نمی تونید نرم تمرین کنید و جنگجویانه بازی کنید. باید هر لحظه بجنگید. اینا رو کاپلو به ما می گفت و تذکر می داد اگر نگرش مون این طوری نباشه با اون طرفیم. تو تمرین میلان من سعی می کردم با همه ارتباط برقرار کنم و با بازیکنا شوخی کنم. درست مث همیشه البته منهای زمانی که تو بارسا بودم. یه جورایی یاد روزام تو اینتر افتاده بودم. بازیکنا طوری نگاه می کردن انگار می خواستن من تیمو رهبری کنم. من با انگیزه و انرژی تمام تو همه تمرینات شرکت کردم. درست مثل سابق داد می زدم و سروصدای زیادی داشتم. سر به سر بازیکنا می ذاشتم و همه از انرژی که تو تمرین بعد از سال ها شکل گرفته بود، تعجب کرده بودن.
یه بازیکن تازه وارد دیگه هم تو تیم بود. اسمش رابسون دسوزا بود ولی همه روبینیو صداش می کردن. وقتی هنوز بازیکن بارسا بودم گالیانی در این مورد از من پرسیده بود: "در مورد روبینیو چی فک می کنی؟ می تونی باهاش بازی کنی؟" منم جواب دادم: "بازیکن خیلی خوبیه. فقط بیارش. بقیه کارا خودش درست میشه." میلان 18میلیون یورو خرج کرد که اونو بگیره. هزینه کمی بود و به همین خاطر گالیانی سر این انتقال پرستیژ کسب کرد. اون هر دوی ما رو با قیمت های پایین خریداری کرده بود. چندوقت پیش منچسترسیتی بیش از دو برابر این پول رو برای ترانسفر روبینیو خرج کرده بود. ولی خوب این خرید ریسک داشت. روبینیو نابغه ای بود که تا حدی مسیرش رو گم کرده بود.
تو برزیل هیچ خدایی بزرگتر از پله نیست. تو دهه 90 پله مسئول تیم جوانان سانتوس بود. سانتوس مث خونه پله بود و سال ها بود که دچار مشکل شده بود. همه امیدوار بودن پله یه ستاره تازه رو کنه. بعد یه پسر لاغر و نحیف اومده بود سر جلسه تمرین تیم. پله بهش گفته بود "داره اشکم درمیاد. تو مث خود منی." اون بازیکن روبینیو بود. بازیکنی که بزرگ شد و درست همون ستاره ای شد که مردم انتظار داشتن. اول به رئال مادرید فروخته شد و بعد هم منچسترسیتی. ولی اخیرا مشکلات زیادی براش به وجود اومده بود. جو منفی در موردش وجود داشت. تو میلان ما با هم صمیمی شدیم. ما هر دو تو شرایط سخت بزرگ شده بودیم و زندگی مون شباهت های زیادی به هم داشت. به هر دومون ایراد می گرفتن چون زیاد دریبل می زدیم. ولی روبینیو یه کم مشکل تمرکز داشت تو زمین. خیلی نزدیک خط اوت دریبل می زد. در این مورد زیاد باهاش حرف زدم. قبل از بازی اولم تو میلان که با چزنا بود پر از انرژی بودم. روزنامه ها هم کلی در مورد من نوشته بودن. باید نشون می دادم چه معنایی برای تیم جدیدم دارم.
من و پاتو و رونالدینیو جلوتر از بقیه وارد زمین شدیم. روبینیو روی نیمکت بود. درست مثل روزای اولم تو آژاکس بود. من توقعات زیادی داشتم و به چیز خاصی نرسیدیم. نیمه اول 2-0 از چزنا عقب بودیم. باختن به چزنا اونم در شرایطی که ما میلان بودیم خیلی سخت بود. واقعا عصبانی بودم. دیوانه شده بودم. مث سگ می دویدم ولی سودی نداشت. آخرای بازی یه پنالتی گرفتیم. شاید می تونستیم به بازی برگردیم. من ضربه رو زدم و توپ به تیر خورد. ما باختیم و فک می کنین حال من چطور بود؟ باید تو تست دوپینگ شرکت می کردم. اومدم تو اتاق و زدم زیر میز. اونی که اومده بود تست بگیره خیلی ترسید. گفت آروم باش. گفتم "ببین به من نگو چی کار کنم. وگرنه همون بلایی که سر میز اومد سرت میاد." البته این کار درست نبود. اون بیچاره گناهی نداشت. ولی این نگرشی بود که من با خودم به میلان آوردم. وقتی می بازیم منو باید آزاد بذاری چون همه جا رو به هم می ریزم.
خیلی عصبانی بودم. وقتی دیدم روزنامه ها از من انتقاد کردن و عملکردم رو زیر سوال بردن خوشحال شدم. من لیاقتش رو داشتم. ولی بازی بعدی هم اوضاع بهتر نشد. حتی بازی بعد از اون. هرچند من اولین گلم رو تو بازی با لاتزیو (تو زمین حریف) زدم. به نظر می رسید ما داریم برنده می شیم ولی آخرای بازی گل مساوی رو خوردیم. این بار تست دوپینگ نبود. مستقیم رفتم به رختکن. اونجا یه وایت بورد داشتیم که مربی برنامه های تیم رو روش می نوشت و شرح می داد. محکم زدمش و خورد به یکی از بازیکنا. داد زدم: "با آتیش بازی نکنین. خطرناکه!" همه ساکت بودن. مشخص بود که می فهمن چی میگم. ما باید برنده می شدیم. نباید می ذاشتیم هیچ توپ ساده ای وارد دروازه مون بشه. نباید این جوری ادامه می دادیم.
بعد از 4بازی ما فقط 5امتیاز داشتیم. اینتر هم مث همیشه صدرنشین بود. فشار روی من بیشتر شده بود. هنوز تو هتل بوسکولو زندگی می کردیم. هلنا که همیشه دور از چشم مردم زندگی می کنه برای اولین بار یک مصاحبه کرد. با مجله Elle. یهو همه چیز جنجالی شد. همه اون جملات تبدیل به تیتر یک روزنامه ها شدن. اصلا از این مزخرفات خوشم نمیاد. حس می کردم دارم عوض میشم. منی که همیشه از مرکز توجه بودن خوشم می اومد کم کم داشتم خجالتی و گوشه گیر می شدم.
دوس نداشتم دوروبرم شلوغ باشه. بیشتر تو خونه بودم. بعد چند ماه رفتیم تو یه آپارتمان کوچیک. باشگاه این خونه رو تو مرکز شهر برامون آماده کرده بود. خوب بود ولی وسایل و اسباب ما رو نداشت. صبحا بادیگارد منو می رسوند میلانلو. صبحونه رو قبل تمرین و ناهار رو بعد تمرین می خوردم. بعدم کارای تبلیغاتی مث عکس گرفتن و این چیزا. مثل همیشه من زیاد نمی تونستم با خانواده م باشم. قبل از بازی های خارج از خونه تو هتل می موندیم. قبل از بازی های خانگی هم تو میلانلو حبس می شدیم. کم کم یه حس تازه سراغم اومد.