تک نگاریِ زیر مطالبی اند پرت و پراکنده طیِ یک شب. با محوریتِ فوتبال و شکست. و با تمرکز بر بازیِ رئال مادرید و لیورپول و نقش پر رنگِ محمد صلاح با همه ی حضورِ کوتاهش در زمین. قابلِ ذکر است مطلبِ زیر، حق به جانبانه و سوگیرانه است و هم جنسِ تقابل ها و تعارض های بی پایانِ فوتبال. میزان اما، اقل کم به گمانِ خودم، خودِ فوتبال و قدر و کفایتِ آن است و نه طرفداریِ صرف. قضیه اما خیلی ساده است: رئالی ها می توانند نخوانند!
فوتبال، چرخشِ روزگار است. از آن شبِ کذاییِ استانبول، در آن فینالِ بی نظیر، که لیورپول با معجزه ی بازگشتش آب سردی ریخت بر رویای کودکانه ام تا امشبِ کیِف، که خرابیِ فوتبال و جهانی را، همان لیورپول و نه همان لیورپول، لحظاتی، با از دست دادنِ قهرمانی اش تشدید کرد.
فوتبال چرخش روزگار است. فوتبالیست هایی که در اوجِ محبوبیت به تیم حریفشان می پیوندند. مربیانی که در برابرِ تیمِ محبوبشان به پا می خیزند. تیمی که در بحبوحه یک انقلاب، با تغییرِ نام، حفظِ هویت می کند و همه تیم هایی که در جریان اند با فرازها و فرودهاشان. فوتبال، روزگارِ در حالِ سپری است. به سرعتِ همان شلیکِ روبرتو کارلوس و لغزنده تر از آن کاتِ بی نظیرش. در این سال ها، جهان چرخش های بزرگتری هم طبعا داشته. بر دَوَرانش افزوده شده و حالا بیشتر به خودش می پیچد. آشوب ها آشکارتر گردیده و دهکده ی خیالیِ جهانی، جهانی را در خود بلعیده است. دندان های خشم، خون از جگرِ روزگار می چکانند و همه چیز از هیچ چیز پر می شود و همه از همه خالی می شویم. فوتبال، لذتی است در زمانه ی آشوب. نه برای چشم بستن بر آشوب ها، که برای کمی کیف کردن، بازتابی از انسان بودن و البته گذرانِ ساده ترِ روزگار. و نمی گذرم از آنچه شخصی تر است و دریافت هایی پر قدرند از صدقه سرش. فوتبال، چرخشِ چرخ دنده های خونیِ روزگار نیست. چرخش های تلخ و شیرینِ آن به چرخش هایی بیشتر شبیه اند از جنسِ دلتنگی های کودکی، میلِ سفرهای طولانی، ناچار به آخر رسیدنِ رابطه ها، تغییرِ خود برای ملزوماتی که به هر حال وجود دارند، احساسِ خوبِ سرشاریِ شکننده و در نهایت، مرگِ عزیزان! حسی است شامل و در برابرِ فجایع. طعنه بر این لذاتِ کوچک، طعنه بر همه ی لذاتِ زندگی است و باختنِ بی چون و چرای خود به فجایع و جنایات. فوتبال، خلسه و خلوصی است توامان. خلسه در اوج شکست ها و پیروزی ها. در لذات و رنج ها. و خلوصی در یادمان هایش. خلوصی کودکانه از بهتی در برابرِ تصویر. همان حسِ نابِ اولیه در برابرِ تصویرِ اولیه. با همه صداقت و بی تابی اش.
در سمتِ راستِ تصویر. نیمه ی زمینِ رئال مادرید. عرضِ زمین، شش بازیکن لیورپول در دو ردیف. پرسینگِ پرفشارِ انفیلدی ها، حریف را سراسیمه کرده. توپ را از دست می دهند فوری. و پاس های اشتباه مکرر. پرسینگِ جانانه. کلوپی ترین شکلِ فوتبال. و حضورِ فعال، پرهیجان و شورمندِ محمد صلاح. بازی جانانه ادامه دارد و لیورپول فرصت هایش را به تمامی مهیا نمی کند. فیرمینیو کم تجربه و معمولی است و مانه، پاس تودَرَش را برای فرار نهاییِ سیمای اصلی میدان نمی سپارد. تا یک لحظه. یک لحظه توقف. ترس. ترس. صلاح می نالد. راموس بی مهابا خودش را به سمت او می کشد و با رد توپ سعی در نگه خود ندارد. با سرسختی، سنگینی و صلابتش را، در یک فنِ جودوکارانه، بر تن صلاح خراب می کند. چنین کنند بزرگان؟ صلاح به بازی بر می گردد اما ناتوان تر از آن است که ادامه دهد. توقفِ بازی. توقفِ جانِ بازی. عرقِ شرمِ فوتبال. مردِ مهاجری از سرزمینِ فرعونیان، اشک ریزان از میدان به در می شود و دوربین نمای نزدیکی از راموسِ آندلسی را در برابر نگاه جهانیان قرار می دهد. سیمای محبوب می رود. سیمای منفور می ماند. حتی رئالی ها هم نباید به چنین بازیکنی افتخار کنند!
دلخوشی به پایان رسیده بود. شوری که شورش را در آوردند. از شلوغی، از فوتبال، از خیالبافی، کشیدم کنار. از طبقه ی دوم آمدم پایین. حالتی در خود مانده داشتم. آبی خریدم و رفتم به پیاده رو. نوش. که دیشب نخوابیده بودم و روزِ بدی بود. همه ی انگیزه ام به تماشای فوتبال بود و درخشش صلاحی که به صلاح فوتبال تمام شود. آرام نگرفته زنگی به ناصر زدم. و هی اس ام می دادم. یک مشت بد و بیرا و خنده های پرتنش. و بعد طیِ یک مسیر کوچک هی برو هی بیا. تا بچه ها آمدند دنبالم. نیما و علیرضا. دوستانه. بازی هنوز تمام نشده. خود واقفم. سیگاری می گیرم. می گیرانم. دود می کنم. تا مزه ی تلخی بدهم. دود می کنم. تا به تباهیِ روزم مبتلا شوم.
این برخوردی احساسی است و فوتبال گاهی فورانِ هیجانات و غلیانِ احساسات است. هیچ چیز در میدان سبز و جریانِ بی وقفه ی فوتبال ماندگار نیست و حکمِ مطلقی وجود ندارد. فوتبال گذر روزگار است و دقایق بسیاری مانده. بازی، خصوصا برای سرخ ها، در شوک عمیقی فرورفته است و رئال حتما به تدریج میدان دارِ بازی می شود. معجزه اما برای من تنگاتنگِ شکست است. معجزه ی دیگری از بندری های بریتانیا آیا؟ بعید می نماید. بین نیمه می نویسم. حین ماجرا می نویسم. تا در دل اتفاق، از اتفاق فاصله ام را حفظ کنم.
سکوت بین دو نیمه. بازی، بی صلاح، به هدر رفته است آیا؟ مسلما ادامه ای در کار است. طاقت فرسا و جان کاه. ترسِ پشتِ پاها، لرزِ پشتِ قلب ها. و فوتبالی که خلاصه در طرفداری و تصویرِ برنده نیست. به باختن، شکست خوردن و تنها شدن در تلخیِ کشیده ی آن فکر می کنم. زود می گذرد اما. فوتبال در جریان معنا پیدا می کند. و توقف ها، فقط سیمای برنده ها را نشانه نگرفته اند. گریه می کند مدام در سرم محمد صلاح و گریه می کرد رونالدو در آن فینالِ دیگر. نشانه ی خودم را نگه خواهم داشت. فوتبال در وسعت دیگری جریان دارد. جریانی جدی ورای برنده ها و بازنده ها.
نیمه ی دوم. لیورپول از هم گسیخته است. دستِ بسته ی یورگن. لالانا غلت می خورد و فرصت مسلم گلزنی برای ایسکو. بد اقبالی و دروازه ی تقریبا خالی. توپ به تیر می خورد. چند دقیقه بعد پاس عمقی برای بنزما. آفسایدِ معلوم. پرچمی بالا نرفته. گلرِ لیورپول تاریخ شکست را به نمایش می گذارد. توپ را می کوبد به بنزما. گل. تکرار ماجرای بازی های قبل. مصدومیت بازیکن های کلیدی حریف. اشتباهات هولناک دروازه بان ها. تصمیمات عجیبِ داوری. گل برای رئال مادرید. چنین کنند بزرگان!
چیزی نمی گذرد از این گل، همه مبهوت و در این بهت، گلی برای لیورپول. از گور برخاسته اند. تازه می شوند برای پیروزی. تغییر اما این بار در جای دیگری است. روی نیکمت ها. دستِ بسته ی کلوپ و نیکمتِ درخشانِ رئال. تعویض طلایی، بیل است. چیزی نمانده به مرد شماره ی یکِ میدان شدنش. بار دیگر بندری ها در بهت فرو می روند. یک ضربه ی اسثنائی. یک گل فوق العاده. یک فوتبالیست کم نظیر. مردی آمده از نیکمت با اعتماد به نفسی ستودنی و حافظه ای از بی مهری. لیورپول نفسش بریده می شود. بار دیگر بهت. و از هم پاشیدگی. تغییر بعدی لیورپول همزمان است با ضربه ی کات دار دیگری از بیل. یک خیالبافی تمام عیار با شگفتی هایی که گلر لیورپول به بار می آورد. تمام. بهتِ مصدومیتِ صلاح. بهتِ گلِ بنزما. بهتِ بازگشت به بازی. بهت یک ضربه ی محیر العقول. و حالا بهتِ شکست. آنفیلد غرقه در اشک. و نیل، غریقِ شوریِ بختش. یورگن باز، بازنده ی فینال و صلاح، غایبِ حاضر. و فوتبال سخت تلخ است آقا!
هر کدام چایی سفارش داده، لبه ی خیابان نشسته ایم. شاشِ تندی دارم. کوچه ای کمی آن ورتر هست. تا انتها می روم ومی زنم به دیوار. تا بر می گردم طرف بچه ها. نشسته ایم تنگِ هم. آن ورتر کیمیا عکس می گیرد. می خندیم. خسته ایم. بیخود، بیهوده و تلف. کیمیا بطری را چرخی می دهد تا عمودی بایستد. هی می چرخاند و هی می دهد هوا. بازی می کنیم نوبتی. من با بی خیالی تمام. بی خیالِ شکست. بی خیالِ برد. بی معنی. یکی پس از دیگری. بطری آب معدنی بیشتر شکل جنازه ای می گیرد و می چسپد به آسفالت تا این که ایستاده سرخوشمان کند. ساعت دوی نیمه شب است. خبر هولناک را شنیده ایم و همچنان می خندیم!
شکست تلخ است ولی لزوما چیز بدی نیست. تاریخ را می گویند فاتحان نوشته اند. در این زمانه و برای من اما تاریخ، قدرِ تاریخ، به حاشیه نویسی هاست. جزئیاتِ سرنوشت پرداز. و البته که تاریخ در هیچ فتح و سقوطی متوقف نشده است. و فوتبال با هیچ برد و باختی تمام نمی شود. غمی است مکرر و سروری بی حد. غم، سرشتِ حال این روزهاست و سرور، خیالبافی های شکست خورده. خیال سُرور و سَروَری حال خود غمی دیگر است. خبرِ نرسیدنِ صلاح به جام ملت ها. و انزجار من از آن قابِ سرِ وقت. سیمای راموس. و زیدان، مستِ پیروزی. تعارض های بی پایان. و رئال صفحه ی بی تکراری در تاریخِ مسلط. تاریخ من اما امشب تاریخ شکست هاست. تاریخی که گره خورده به فوتبالی که گذر و گذار روزگار است. در سالیانِ سپری شده و سالیانِ پیشِ رو. از لیورپولی که در برابر ای سی میلان شیرینی رویای کودکی ام را دزدید تا رئالی که مانع از ایمانِ دوباره ی رمانتیکم به فوتبال شد. در برابر همان لیورپول. و نه همان لیورپول. تاریخ تکرار نخواهد شد اما جاری است و فوتبال، درکِ درست و سرشاری از این جریان است. جریانی جدی در عبور از همه ی نماهای نزدیکِ متوقف. ناگفته نمانَد شکوه رمانتیسم، اوج شکست هاست و قهرمانان آن همه مقهورِ قهری مسلط بر سرنوشتشان اند!
این یکی مساله ای دیگر است. شکست، شهامتِ شکست متفاوت است با روان شناسیِ شکست. یکی تا سرحد توان تلاش می کند و دیگری از پیش باخته است. یکی تا اعماق فرو رفته و دیگری از سطح سُر می خورد. من شکست خواهم خورد. ما همه شکست خوردگان خواهیم بود. قدرِ ما به شهامت و تواناییِ شکست در مقیاسی خواهد بود که پیش از آن ممکن نبوده است. تار و پودِ تاریخِ ما از جنسِ دیگری است.
فوتبال، نه چشم بستن، که لذتی آنی است در وسعتی بی نظیر. بهانه ی کوچکی برای خوشبختی های بزرگ. محمد صلاح قلب تپنده ی ملتی است و چشمِ جهانی منتظرِ درخشیدنش. چه خیالبافی ها. بی خبر که سخت بی رحم است آقا. و تلخیِ مکرری که می مانَد در دهان و بهتی که شکسته می شود در همه ی چشم ها. آب سردی نه بر پیروزی یک تیم که بر خیالبافی های یک ملت. فوتبال در سطحی عمومی و در شخصی ترین خاصیاتش می تواند جشنی تمام عیار باشد و یا دلخوشی کوچکی که مرهم می نهد. و نکاسته از وقاحتِ روزگار اما از جنسی دیگر می تواند که باشد. که نبود. و نشد. تمام اما لفظ سرگردانی بیش نیست. شادی اگر چه پرنده ای جَسته و دور از دیدرس است، شادمانی ضرورتی است که در این سمتِ کور جغرافیا بسته به بهانه های کوچکی بیش نیست. فوتبال روزگاری است که می چرخد و می چرخد و تمامی ندارد. با همان حسِ نابِ اولیه در برابرِ تصویرِ کماکان اولیه.
چاره ی آنی هر شکست، خوابِ شوینده است. بعد از هر باختی سعی کرده ام سر بفشارم به زمینی یا بالشتی و در خواب عمیقی فرو بروم. فرایندِ بهت، غم انگیزی و پذیرشِ منتش را انگار خوابِ آمرزنده بر عهده می گیرد. سر می فشرم و از فرط خستگی با تنی نزار و ذهنی حاضر به خوابی فرو می روم که به طولی نخواهد انجامید. طولانی ترین خواب، چاره ی آن خرین و تمام عیارترین شکست است. مرگ. زندگی اما کماکان فوتبالی جاری است!