طرفداری- اگر به حرف های رسانه ها اعتماد کنید، الان تصور می کنید که ما [بازیکنان رئال مادرید و بارسلونا] از همدیگر متنفر هستیم، اما اینگونه نیست. بلکه ما خیلی هم رابطه صمیمیای باهم داریم. شاید فکر کنید در گروه واتساپ، در مورد تاکتیک ها، فلسفه بازی موردعلاقه مان و کتاب هایی که می خوانیم حرف می زنیم، اما... نه! بیخیال، واقعا؟! معلومه که شوخی می کنم! تنها کاری که در اون گروه انجام می دهیم این است که به بارسا و رئال، هرچه از دهنمان درمی آید می گوییم. بهترین تفریح ماست. مثل بچه ها، لذت می بریم. مخصوصا الان که بیشتر لذت می برم.
به قلم جرارد پیکه در The Players Tribune؛ یک داستان طولانی (بخش اول)
درست کنار روی کین نشسته بودم. رختکن آنقدر کوچک بود که پاهای مان به هم می خورد و جای زیادی نبود. فضای سنگینی بر آنجا حاکم بود که یک دفعه یک صدایی آمد.
Bzzzzzz ……
………….. Bzzzzzzz
روی کین با خشم نگاهی به اطراف انداخت.
Bzzzzzzz …..
وای نه! گوشی من بود که زنگ می خورد. یادم رفته بود و بر روی حالت لرزش گذاشته بودم و از داخل جیب شلوارم صدا می داد. شلوارم هم درست پشت سر روی کین قرار داشت. او نمی دانست صدا از کجا می آید و مثل دیوانه ها به دنبال مبدا صدا بود. چشمان او همه جا را می پایید. آن صحنه فیلم معروف The Shining که جک نیکلسون از میان در وارد می شود را به یاد دارید؟ درست آن لحظه، این صحنه به یادم آمد. روی داد زد: "گوشی چه کسی است؟"
همه جا سکوت بود. او دوباره پرسید. بازهم سکوت.
برای سومین بار پرسید. "گوشیِ لعنتی چه کسی است؟". بالاخره از جایم بلند شدم و مثل یک پسربچه گفتم: "مال من است". او دستش را دور گردنم انداخت و خندید! به من گفت که نگران نباشم... تقریبا از ترس خودم را باخته بودم ولی درس خوبی بود.
حالا در سال 2018، همه چیز متفاوت است. همه بچه ها قبل از بازی با گوشی های آیفون خود، مشغولند. سال 2006 اینگونه نبود. اصلا انگار دنیای دیگری بود نمی شد کار خاصی کرد، مخصوصا در منچستریونایتد. صد البته نه در رختکنی که روی حضور دارد. این فقط یکی از هزاران خطایی بود که در دوران حضورم در منچستر انجام دادم. فوتبال تنها نکته سخت ماجرای زندگی ام نبود، بلکه تنهایی و تفاوت فرهنگ هم برایم کابوسی شده بودند. غم غربت هم بدترین جای داستان بود. جدایی از خانواده در 17 سالگی و زندگی میان مردان بزرگ و سرسخت، آن هم تحت نظر سر الکس فرگوسن، اصلا آسان نبود. دشوار است که بیان کنم چقدر مسائل پیچیده شده بود.
وقتی انسان ها با خود می گویند چرا جوانان با استعداد به خارج از کشور نمی روند، دوست دارم متقاعدشان کنم که این تصمیم، هیچ ربطی به توانایی فنی شان ندارد، بلکه بعضی اتفاقات، در اولویت قرار می گیرند. در دو سال اولم در منچستر، شب ها همیشه تنها به خانه می آمدم و همیشه تنهایی دراز می کشیدم. در انگلیس ساعت چهار عصر همه جا تاریک می شد و این دلگیر بود. مادرم وقتی زنگ می زد مجبور بودم به دروغ بگویم «نه مادر همه چیز عالی پیش می رود و خوشحالم».

دروغ می گفتم. هیچ چیز خوب پیش نمی رفت. حتی مزخرف هم بود. می خواستم از باشگاه بیرون بیایم و به اسپانیا برگردم. یادم هست که پدرم در آن مواقع همیشه حرف مهمی می زد که خیلی هم مهم بود. به پدرم می گفتم: "نمی دانم پدر. این ها همه مردان قدرتمندی هستند ولی من مثل یک بیچاره هستم. مربی هم به من اعتمادی ندارد." پدرم هم می گفت: "باشه، می دونی چیه؟ شاید امروز بد بود، اما خورشید فردا بازم طلوع می کنه. ناامید نشو".
دلیلش را نمی دانم، ولی حرف هایش نور امیدی در دلم روشن می کرد. امیدوار می شدم که ادامه دهم. همانقدر که ساده و البته جدی بودم، همانقدر هم فرگوسن برایم جذاب و البته موثر بود. از این جهت می توانم بگویم خوش شانس بودم. تمام بهترین مربیان این ویژگی را دارند که حتی وقتی به تو بازی ندهند و سختگیری کنند، کاری می کنند بازهم به آن ها اعتقاد و اعتماد داشته باشی و سرالکس اینگونه بود. او پدر دوم من محسوب می شد. او باعث شد خودم برای به دست آوردن چیزی بجنگم و فرصتش را هم داد.
در سال 2007 و بعد از دو سال حضور در انگلیس، سرالکس به من گفت قرار است فرصت بازی پیدا کنم و حدودا 25 بازی در آن فصل انجام خواهم داد. همه چیز خوب شروع شد. کم کم کنار ریو، به بازی گرفته می شدم که در ماه نوامبر، قرار بود با بولتون بازی کنیم. لعنتی! توپ در هوا غلت خورد. یک ضربه آزاد بود و قرار بود با نیکولاس آنلکا یارگیری کنم. آن ها توپ را ارسال کردند، توپ را نتوانستم با ضربه سر دور کنم و از من رد شد. مثل کابوس بود. توپ همچنان در هوا بود. همان توپ زرد و معروف لیگ برتر که مثل یک بالون از بالای سرم رد شد و به آنلکا رسید. با یک کنترل ساده گلزنی کرد تا عرق سردی بر پیشانی ام بنشیند. 1-0 باختیم و تقصیر من بود.
به عنوان یک مدافع جوان وقتی چنین اشتباهی می کنی، مربی دیگر به تو اعتماد نمی کند. واقعا می گویم. آن لحظه که آنلکا گلزنی کرد، هم اعتماد فرگوسن و هم حمایت طرفداران یونایتد را حس کردم.

سرالکس قول داده بود 25 بازی انجام دهم، اما 12 بازی انجام دادم. حق هم داشت. در پایان فصل ایجنتم گفت بارسلونا به برگرداندن من علاقه دارد. باور نمی کردم. اصلا منطقی نبود. یادم است به او گفتم «من که اصلا برای یونایتد بازی نمی کنم. چطور ممکن است؟» او هم گفت آن ها مرا می شناسند و باورم دارند. خوشحال بودم از اینکه قرار است به خانه برگردم. البته می دانستم باید مکالمه سرسختی با سرالکس انجام دهم. هیچ بندفسخی در قراردادم نبود و یونایتد می توانست هر قیمتی می خواهد بر روی من بگذارد. خیلی مذاکره با او سخت بود، چون نمی خواست مرا از دست دهد. با شجاعت به دفترش رفتم و رک همه چیز را گفتم. «ببینید، حس می کنم اعتمادتان را به من از دست داده اید. بارسلونا خانه من است و می خواهم برگردم. امیدوارم اجازه دهید».
مذاکره ما طولانی بود. او بالاخره متقاعد شد و اجازه داد در پایان فصل جدا شوم. اما این پایان داستان نیست، زندگی می تواند خیلی پیچیده تر از این ها باشد. حدس بزنیم در نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا باید مقابل چه تیمی قرار می گرفتیم؟ بارسلونا! شانس بازی نداشتم، چون سومین انتخاب مربی بودم، اما درست پیش از بازی رفت، نمانیا ویدیچ مصدوم شد. ناگهان همه چیز دست به دست هم دادند تا من مقابل 90 هزار تماشاگر بازی کنم. آن هم مقابل باشگاه دوران کودکی ام. هیجان زده، مضطرب، شوکه و همه چیز که فکر می کنید بودم.
قبل از بازی در اتاق هتل دراز کشیده بود که زنگ در به صدا درآمد. از سوراخ در نگاه کردم، سرالکس بود. او آمد و گفت: "جرارد، متاسفم. نمی توانم امروز تو را بازی دهم. معامله قطعی است و اگر تو را بازی دهم و بد بازی کنی، می گویند به خاطر رفتنت به بارسلوناست. می خواستم دلیلش را بدانی که چرا قرار نیست بازی کنی". واقعا غمگین شدم. حتی اگر قرار بود به بارسا برگردم، حاضر بودم برای الکس و یونایتد همه کار کنم.
سرالکس بهترین تصمیم را گرفت. در نیوکمپ مساوی کردیم و در اولدترافورد هم بازی را بردیم. به بهترین نحو فصل به اتمام رسید و من هم به خانه برگشتم. فرگوسن باعث شد یکی از نادرترین اتفاقات دنیای فوتبال را تجربه کنم. اشتباهم مقابل بولتون، بهترین اتفاق زندگی ام است، چون باعث شد تنها با 5 میلیون یورو به اسپانیا برگردم. به عنوان مدافع ذخیره به بارسلونا آمدم، اما به لطف مغز متفکری مثل پپ گواردیولا، تا آخر فصل پیشرفتی کرده بودم که بتوانم کنار کارلس پویول بازی کنم. کارلس مرا زیر پروبالش گرفت و تاثیر زیادی بر روی من گذاشت. از او چیزهای زیادی یاد گرفتم. همکاری ما تا تیم ملی اسپانیا هم ادامه داشت.
اگر موقع بازگشت به بارسا به من می گفتید در عرض دو سال کنار پویول، کاپ جام جهانی را بالای سر می برم، قطعا می گفتم دیوانه اید، اما فوتبال خیلی ورزش جالبی است. سرنوشت؟ ایمان دارید؟ اگر مقابل بولتون اشتباه نمی کردم این اتفاقات پیش می آمد؟ اگر سرالکس می خواست مرا نگه دارد تا با قیمت بیشتری بفروشد، تکلیف من چه می شد؟

اتفاقات زیادی در زندگی فوتبالیست ها رخ می دهد که شما نمی بینید. به همین خاطر است که این یادداشت را می نویسم و عجله ام برای گفتن واقعیت، به همین خاطر است. منتظر باشید. فوتبال، بسیار پیچیده است، شبیه فیلم ها نیست. 24 سال داشتم که بر بام بالاترین قله فوتبال ایستاده بودم. همه چیز بردم: لالیگا، لیگ قهرمانان اروپا، جام جهانی...! زیر نظر نابغه ای چون پپ بازی می کردم. برای باشگاهی که از بچگی عاشقش بودم. همه چیز محشر بود و سپس... بدترین فصل تمام زندگی ام رقم خورد.
در سال 2012 به ظاهر همه چیز قرار بود از هم فرو بپاشد. کم کم به خودم شک کرده بودم و مدام سوال هایی در ذهنم شناور بود. سوال هایی بی جواب. در اوایل فصل پپ اعتمادش به من را از دست داد. برای سه فصل ابتدایی رابطه ما عالی بود. او می خواست بازیکنانش 24 ساعته با فوتبال حشر و نشر داشته باشند، اما آن نقطه از زندگی من، این امکان پذیر نبود. چندان به آن فلسفه متعهد نبودم. پپ دیگر به من اعتماد نداشت و کلید اصلی بدتر شدن اوضاع، بازی ندادن به من در بازی برابر رئال مادرید بود. آن تصمیم باعث شد خرد شوم.
«همین؟ به همین زودی رویای بازی برای بارسلونا تمام شد؟ چطور ممکنه؟». بالاخره در بازی برگشت مقابل چلسی در لیگ قهرمانان یک اتفاق دیوانه وار رخ داد. تقدیر وارد عمل شد. بازی اول را در استمفورد بریج 1-0 واگذار کرده بودیم، اما پپ در دور برگشت به من بازی داد. چیزخاصی یادم نیست. ویکتور والدز در همان ابتدا برای دفع توپ بیرون آمد که به سر من ضربه محکمی زد. بیهوش شدم. به زود سر پا شدم و بعد از 10 دقیقه تلو تلو خوردن، پزشک تیم تصمیم گرفت بازی نکنم. از بازی بیرون آمدم و با آمبولانس، به بیمارستان رفتم.

روز بعد که بیدار شدم، هیچ چیز یادم نبود. نمی دانستم چه تیمی برنده شده. کاملا افکارم در غبار گم شده بود. بعد فهمیدم بازی 2-2 شده و حذف شده ایم. در عرض چند روز پپ اعلام کرد از بارسا جدا می شود. به نظر می آمد عصری در حال پایان یافتن است. چه می شد اگر صعود می کردیم و در فینال قهرمان می شدیم؟ من هم که مصدوم و چند هفته از میادین دور بودم. شاید پپ می ماند. به این چیزها و زندگی ام فکر کردم. شاید پپ نمی رفت و می ماند، اما با اعتماد از دست رفته چه می کردم؟ تیتو ویلانوا فصل بعد هدایت تیم را برعهده گرفت و دوباره به ترکیب اصلی برگشتم.
لحظاتی در زندگی تان وجود دارند که واقعا به سرنوشت ایمان می آورید. این ها چیزی نیستند که در تیر روزنامه ها می خوانیم. تیتر روزنامه ها ساده هستند، درست مثل زندگی که مهم ترین اتفاقات در ساده ترین لایه های باورها رخ می دهند. برای مثال انسان ها اغلب از من می پرسند بازی در کنار مسی چه حسی دارد. خب بارها گفته ام «مسی یک فضایی است». او متعلق به این کره نیست. او یکی از بازیکنانی است که 13 سال قبل هم در کنارش بازی می کردم و همیشه می گفتم «اوه این پسر انگار معلق به این دنیا نیست».
او یک قاتل است. بهترین بازیکن تاریخ. همه چیز به قدرت حمله او بستگی ندارد. وقتی به من می گویند خاص ترین چیز در خصوص مسی چیست، انتظار دارند از قدرت دریبل زنی و برهم ریختن مدافعان بگویم. باور کنید از این دست داستان ها زیاد دارم. می دانید کی متوجه می شوم او متعلق به این زمین نیست؟ وقتی او توپ را در اختیار ندارد. شما از طریق تلویزیون، او را در زمین نمی بینید، اما من می بینم. باید قیافه اش را برای به دست آوردن توپ ببینید. این عطش را در چشمان هیچ فوتبالیست دیگری ندیده ام. همین باعث می شود او بهترین باشد. شاید این حرفم مناسب تیتر شما نباشد، اما وقتی به جادوی مسی فکر می کنم، می فهمم نمی توان این چیزها را در کلیپ های یوتیوب پیدا کرد.

باید آن انعکاس بزرگ را در چشمانش ببینید. برای توصیف بزرگی مسی، باید پنج هزار کلمه به کار ببرم که وقت نداریم. شاید در یک یادداشت دیگر. اگر شما در بارسلونا به تلویزیون نگاه کنید، می بینید که می گویند در مادرید سعی در شورش علیه این شهر دارند و اگر در مادرید به برنامه های تلویزیونی نگاه کنید، می گویند در بارسلونا همه به دنبال تخریب کشور هستند. بر اساس برنامه های تلویزیون، همه انسان ها بد هستند. در تیم ملی ما هیچوقت در مورد سیاست حرف نمی زنیم. به حدی مشغول کری خواندن برای بازیکنان رئال هستم که وقتی برای این کارها نداشته باشم. آن ها هم فقط به من در مورد داوری اعتراض می کنند!
اکثر عمرم را با فوتبال بازی کردن گذرانده ام و حالا 31 سال دارم. همیشه می گفتم در 30 سالگی بازنشسته خواهم شد. می دانید چه باعث می شود به بازی ادامه دهم؟ عطش برای شناخت نابغه هایی چون پویول، نیمار، مسی و روی کین (درست است که نزدیک بود مرا بکشد). در پایان می گویم، فوتبال یک سفر طولانی است. می بری، می بازی، خجالت زده می شوی، اشتباه می کنی، می خندی، گریه می کنی، کارهای احمقانه می کنی. (مثلا موتور سیکلت کمک مربی تیم را می سوزانی. البته باید قبلش یکی بخری. این داستان را یک جای دیگر تعریف خواهم کرد).
خوشبختانه تبدیل به یک مرد می شوی و همین باعث زیبایی ورزش می شود. برای من، همه این ها یک داستان طولانی است.
به قلم جرارد پیکه در The Players Tribune
