طرفداری- در آن زمان کار زیادی برای انجام دادن نبود و بالطبع خانواده من هم پول چندانی برای تامین هزینه ها نداشت. خرید یک جفت کفش خوب و گران قیمت، غیرممکن بود. ثانیا من یک کفش معمولی نمی خواستم، بلکه یک کفش عالی و گران قیمت می خواستم. مدل R9، کفش مد نظر من بود. کفش های رونالدو یادتان می آید؟ نقره ای، آبی و زرد بود. رونالدو در جام جهانی 1998 با این کفش ها بازی کرد و این چیزها در ذهن من نقش بسته بود.
به قلم لورنتزو اینسینیه در The Players Tribune؛ حتی خدا هم ناپولی را دوست دارد (بخش اول)
شوخی نمی کنم. هر روز کفش هایم را تمیز می کردم. در زمین فوتبالی بازی می کردیم که زیاد وضعیت خوبی نداشت و گل و لای، به همه جای بدنمان می چسبید. به همین دلیل زود به خانه می آمدم و با یک دستمال کهنه، کفش هایم را تمیز کنم تا مبادا خراب شود. می دانستم پدرم برای خرید این جفت کفش چه فداکاری هایی کرده و چه سختی هایی کشیده است. به قدری آن کفش ها را پوشیدم که دیگر مغازه ها از آن نوع نمی آوردند. روزی که کفش هایم پاره شد و قابل پوشیدن نبود، گریه کردم. خیلی هم گریه کردم، چون اهمیت زیادی می دادم. آن ها برای من ارزشمند و مقدس بودند.
شاید دیوانه ام، نمی دانم. اما همیشه اینگونه بوده ام. اگر می خواهید مطمئن شوید، از خانواده ام بپرسید. مادرم می گوید وقتی در مهدکودک بودم و با بچه ها بازی می کردم، وقتی می خواست مرا از آنجا برداشته و به خانه ببرد، بقیه بچه ها با اسباب بازی های لگو ساختمان سازی می کردند و من گوشه اتاق، همیشه می دویدم. او همیشه می گوید در ابتدا نفهمیده من به چه چیزی ضربه می زنم، ولی وقتی جلوتر آمده، دیده با کمی کاغذ مچاله شده، فوتبال بازی می کنم. قرار بود با آن کاغذها، مشق هایم را بنویسم، اما فقط یک چیز در ذهن من بود: فوتبال.
همیشه در رویاهایم، با پیراهن ناپولی در سن پائولو بازی می کردم و هدفم در زندگی همین بود. به جز فوتبال به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم. در تیم های پایه اینتر، تورینو و ناپولی بازی کرده ام و استعدادیاب های آن تیم ها همه یک چیز به من گفتند. البته به من نه، به پدرم. این خبر را پدرم به من می داد که چون قدم کوتاه است، آن ها مرا نپسندیده اند.
مردم ایتالیا خیلی رک و راست حرف شان را می گویند. همه به خاطر قد کوتاهم مرا رد کردند. وقتی در 14 سالگی این را از سوی استعدادیاب های تورینو شنیدم، دیگر تمایلی به ادامه فوتبال نداشتم. به پدرم و مادرم گفتم که بی فایده است و من کوتاهم. تکنیک، سرعت و مهارت؟ این ها را می شود با تمرین و تلاش بهتر کرد، اما قد را می شود؟ نه! چه کاری از دستتان بر می آید؟ هر صبح از خواب بلند می شدم به امید اینکه قدم بلند شود، ولی اصلا تغییری نمی کردم. به پدرم گفتم: "غیرممکن است. نمی توانم." و او جواب داد: "باشه، خب حالا که قرار نیست فوتبال بازی کنی، چه کار می خواهی بکنی؟"
جوابی نداشتم. به بازی در تیم مدرسه ادامه دادم تا بالاخره ناپولی، پا پیش گذاشت. در پانزده سالگی یک شانس خوب نصیب من شده بود. در جلسات استعدادیابی، بچه های زیادی حضور داشتند، اما بنا به دلایلی، توجه آن ها را جلب کردم و مرا برگزیدند. وقتی به آکادمی راه یافتم، خانواده ام بسیار خوشحال شدند، چون هوادار پرشور ناپولی بودند و از اینکه پسرشان برای تیم ناپولی بازی می کرد، به خود می بالیدند. در آکادمی که بودم، چندین بار التماس کردم تا اجازه دهند به عنوان توپ جمع کن به سن پائولو بروم.
حسِ بودن در ورزشگاه، انرژی خاصِ معروف طرفداران ناپولی...! نمی توانم با کلمات توصیف کنم. با خودم می گفتم: "لعنتی، اگر یک روز بتوانم در اینجا بازی کنم، از خوشحالی خواهم مرد." وقتی برای بار اول به تیم اصلی دعوت شدم-سال 2010- مقابل لیورنو بازی می کردیم و خانواده من احساساتی شده بودند. نماینده ای از منطقه فراتاماجوره که برای ناپولی بازی می کند! یادم می آید بعد از بازی به خانه برگشتیم و پدرم آمد تا مرا از فرودگاه به خانه برساند. به او گفتم آیا کسی از همسایه ها منتظر من است؟ جواب داد: "اوه، نه. نه، اصلا. خیلی دیر شده. همه به تو افتخار کردند ولی الان شب است و وقت استراحت." جواب دادم: "واقعا؟" و او گفت: " آره متاسفم. هیچکس منتظر تو نیست ولی ناامید نشو."
وقتی رسیدیم دیدم کل محله به خاطر من جمع شده و آتش بازی به راه انداخته اند. یک کیک مخصوص هم تدارک دیده بودند و همه چیز باورنکردنی بود. بهترین قسمت جشن هم دیدن چهره مادرم بود، چون او عاشق واقعی فوتبال است. چندبار دیده بودم که تکرار بازی های ناپولی را تماشا می کند و داد می زند. من هم همیشه در این مواقع می گفتم چرا داد میزنی؟ همه چیز قبلا اتفاق افتاده است!
ناپولی، در خون ماست. همه چیز را مدیون آن ها هستم، زیرا در شرایط سخت، کنارم ماندند. بعد از اولین بازی برای ناپولی، دو سال پیاپی را در فوجا و پسکارا سپری کردم. در فوجا زیر نظر یک شخصیت خاص به نام آقای زدنک زمن بازی کردم. قبلا او را می شناختم، اما کار کردن با او خیلی جالب بود. انگار از دنیای فیلم بیرون آمده باشد. همه حرکاتش جالب بود. همیشه سیگار می کشید، همیشه. در اتاقش را که باز می کردیم، دود سیگار همه جا را سفید کرده بود. یک بار که به اتاقش رفتم، رو به وی کردم و گفتم: "آقا، ممکن است وقتی ما می آییم، شما سیگار نکشید؟" او سپس چند ثانیه فکر کرد و یک بار دیگر سیگار کشید و بعد گفت: "اگر ناراضی هستید، می توانید از اتاق بیرون بروید."
او را دوست داشتم و رابطه بسیار خوبی باهم داشتیم. او واقعا مرا باور داشت و در تشکیل و ثبات شخصیتم، بسیار کمک کرد. آن فصل 18 گل به ثمر رساندم و وقتی آقای زمن، فصل بعد به پسکارا رفت، ناپولی اجازه داد من هم همراه او بروم. آن روزها، واقعا مهم بودند و آن سال، سال مهمی بود، زیرا با همسرم جنی آشنا شدم. اگر در مورد جنوب ایتالیا چیزهایی بدانید، برای تان تعجب آور نخواهد بود که بشنوید از طریق پسر عمویش که با من در فراتاماجوره به مدرسه می رفت، با هم آشنا شدیم. همه آنجا همدیگر را می شناسند. در رابطه ما یک مشکل بود و آن هم چیزی نبود جز مسافت 250 کیلومتری تا پسکارا! به او گفتم که با من بیاید و دوباره تاکید می کنم اگر چیزی در مورد جنوب ایتالیا بدانید، از الان می فهمید که پدر و مادرش چه پاسخ دادند.
آن ها به هیچ وجه اجازه ندادند جنی با من بیاید. پس آن فصل انگیزه مضاعف داشتم. اولا ناپولی را قانع کنم که مرا برگرداند تا به آرزوی کودکی خود برسم و ثانیا، بتوانم نزدیک جنی باشم. آن فصل خارق العاده بود؛ 19 گل! در پایان فصل با آقای ماتزاری حرف زدم. او به من گفت اگر می خواهی اینجا باشی، باید خودت جایگاهت را به دست بیاوری. من هم پاسخ دادم: "مشکلی نیست. اینجا بزرگ شده ام و خودم همه کارهایم را حل و فصل کرده ام." واقعا هم هیچ چیز جلودارم نبود. در اوایل فصل جایگاهم را به دست آوردم و اولین گلم را در سن پائولو، برابر پارما به ثمر رساندم. جمعیت نام مرا فریاد می زدند و این چیزی نیست که بشود با کلمات شرحش داد.
ششمین فصل پیاپی است که پیراهن ناپولی را می پوشم و در طی این سال ها، حسم مانند همان لحظه گلزنی بوده؛ همان شور، همان عشق. این عشق برای من معنای زیادی دارد، چون اهل این شهر هستم. وقتی می فهمم کسی در مورد ناپولی بد حرف می زند، ناراحت می شوم، چون شهر ما را نمی شناسد. برای من، ناپل بهترین شهر جهان است. اگر حرف های مرا باور ندارید، بروید ببینید چند نفر از هم تیمی هایم به جای انتقال به تیم بزرگتر، اینجا مانده اند. کاپیتانِ ما مارک همشیک، اهل اسلواکی است و 11 سال می شود اینجا بازی می کند. وقتی از هم تیمی هایم می پرسم چرا در ناپولی مانده اند، اغلب می گویند که عاشق شهر، سبک زندگی و هواداران شده اند.
وقتی انسان ها در مورد ناپولی حرف های ناخوشایند می زنند، بهتر است به وجدان خود رجوع کنند. حتی خدا هم عاشق ناپولی شد و البته که منظورم از خدا، مارادونا است! الان هدفم قهرمانی با ناپولی است. از صمیم قلب به خاطر اینکه در جام جهانی برای ایتالیا بازی نخواهم کرد، ناراحتم. هیچ چیزی نمی تواند بیانگر ناامیدی من باشد. هنوز هم ناراحت و البته، عصبانی ام، ولی باید فصل جدیدی را در زندگی ام آغاز کنم. می خواهم برای ناپل و انسان های زیبایش، برای فرزندانم و برای هم تیمی هایم، اسکودتو را به ارمغان بیاورم.
هر موقع که پا به سن پائولو می گذارم، استرس کل وجودم را می گیرد، چون معنای این را برای خانواده ام می دانم. پدری که همه چیز را فدا کرد تا پسرش یک جفت کفش داشته باشد و بازی کند. آن فداکاری، جرقه رویاهایم را زد. دلشوره هایم دلیل دارد. اینجا یعنی سن پائولو، بهترین بازیکن تاریخ را به چشم دیده. در اینجا مارادونا بازی کرده است. متاسفم رونالدو. الان بزرگ شده ام و تاریخ باشگاهم را می دانم. مارادونا بزرگترین بازیکن تاریخ فوتبال است. آقای رونالدو، شما کفش های زیبایی داشتید، الهام بخش من بودید، اما من هوادار ناپولی هستم و باید بگویم تنها یک پادشاه وجود داشت و اسمش دیگو آرماندو مارادونا بود.
به قلم لورنتزو اینسینیه در The Players Tribune