طرفداری- تجربه حضورم در میلوال به من یاد داد که دیگر یک بچه نیستم و نمی توانم باشم. میلوال باعث شد بزرگ شوم. تصادفی نیست که آن جا بهترین بازی هایم را انجام می دادم. از همه مهم تر، ما توانستیم در لیگ بمانیم. این اتفاق همیشه باعث ایجاد رابطه عمیقی میان من و هواداران میلوال می شود. دوست شان دارم... حتی اگر گاهی اوقات، دیوانه شوند.
به قلم هری کین در The Players Tribune؛ فوتبال، یک ورزش ساده نیست (بخش اول)
امیدوار بودم عملکردم به حد کافی خوب باشد که اسپرز مرا نگه دارد، اما آن ها دوباره تصمیم گرفتند به صورت قرضی بازهم جدا شوم و این شروع دوران سخت بود. بدترین دوران فکر کنم مربوط به لسترسیتی باشد که نمی توانستم حتی به ترکیب اصلی راه یابم. آن ها در آن دوران در چمپیونشیپ بودند. بر روی نیمکت نشسته بودم و با خودم می گفتم: "اگر نمی توانم برای لسترسیتی در چمپیونشیپ بازی کنم، چگونه قرار است برای اسپرز به میدان بروم؟"
این اولین بار در طول زندگیام بود که شک و تردید در من رخنه کرده بود. یک لحظه فکر کنید، سخت است. خانوادهام شب بعد به دیدنم آمدند و بحث داغی میان ما شکل گرفت. به قدری ناراحت بودم که به پدرم گفتم می خواهم باشگاه را ترک کنم. تصمیم فاجعه باری می توانست باشد، اما واقعا به خودم شک داشتم. پدرم به من گفت: "ببین، تمرین کن، ادامه بده. با شرایط کنار بیا. بعد همه چی عالی می شه."
اگر بازی نمی کردم، پس چه لزومی داشت تمرین کنم؟ شروع کرده بودم در یوتیوب بازی های فوتبال آمریکایی را تماشا کنم. اتفاقا یک روز تام بردی و حماسه آفرینی اش در نیوانگلند پاتریوتس را دیدم و آنجا بود که تلنگری جدی خوردم. مغزم داشت می ترکید. همه به تام شک داشتند و حتی سرمربی او در دوران کالج قصد داشت همیشه به بازیکن دیگری میدان دهد. عکس های او قبل از بازیکن حرفه ای شدن را دیدم و جالب بود، چون او شبیه یک انسان معمولی بود.
تام بردی مرا به یاد خودم انداخت. همیشه نسبت به من هم این رفتارها را انجام می دادند و حرفشان هم یکی بود: "او شبیه یک مهاجم درست و حسابی نیست!" این چیزها به من الهام می داد. بردی بسیار به خودش ایمان داشت و سخت تلاش می کرد. از ته دل تحت تاثیر قرار گرفتم. شاید به نظرتان عجیب برسد، اما روزی که بر روی کاناپه ام در باشگاه نشسته بودم، فکری به سرم زد. ناگهان گفت: "می دونی چیه؟ از امروز تمرین می کنم، زیاد هم تمرین می کنم. شانس قراره به من روی خوشش رو نشون بده. از این شانس استفاده می کنم."
چند بازی بعد، مقابل میلوال باید بازی می کردیم. تیم قبلیِ من. یکی از مدافعان بزرگ و بلند قامت که سعی داشت مرا تحریک کند، گفت: "آهای هری" جواب دادم : "بله؟" گفت: " تا حالا کارت زرد نگرفتم" من هم جواب دادم: "عه؟" سپس او گفت: "این خوبه، چون می خوام روی تو خطا کنم."
او می خواست قلدری کند، به همین سادگی. پرتاب توپ به نفع تیم ما گرفته می شود و توپ به سمتم می آید. هردوی ما به هوا می پریم تا ضربه بزنیم و اصلا حواسم نبود، ولی موقع پریدن با آرنج گویا به قفسه سینه اش زدم که خودش را زمین انداخت و ناله کرد. من بالای سر او ایستاده بودم و او داد می زد. چیزی نتوانستم بگویم، می دانید؟ همانطور ایستادم. شایدم می خواستم ثابت کنم که هیچکس نمی تواند به من زور بگوید یا قلدری کند.
فصل بعد به تاتنهام برگشتم و با مربی جدید، آندره ویاش بواش آشنا شدم. او می خواست من دوباره قرضی به یک تیم دیگر بروم. باشگاه های خوبی علاقمند به جذب من بودند و مشکلی هم نبود، ولی رویای من هم نبودند. رویای من بازی در لیگ جزیره نبود، رویای من بازی در لیگ جزیره با اسپرز بود. پس با صراحت تمام به بواش گفتم که نمی خواهم جایی بروم. پس از اینکه این ها را گفتم، حس کردم کار اشتباهی بوده. ویاش بواش همینطور به من نگاه می کرد، گویا سردرگم شده بود.
سپس نگذاشتم تردید کند و گفتم: "نشون می دم که استحقاق بازی تو این تیم رو دارم. شما می تونید هر جمعه قبل بازی به من بگید که قرار نیست بازی کنم و خوب نیستم ولی مشکلی نیست. من بازم کوتاه نمیام." همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. او به من اجازه داد بمونم و با تیم اصلی تمرین کنم و این نقطه آغازی در راه برگشتن اعتماد به نفسم و تشکیل شخصیتم بود. همیشه حس می کردم که این توانایی را دارم. رویای کودکیام درست مقابل چشمانم بود و می توانست دست دراز کرده و به آن برسم، ولی همه چیز آنقدرها هم ساده نبود.
منتظر بودم کسی بیاید که این شانس را به من بدهد. دستم را بگیرد و یاری دهد. ولی می دانید چیست؟ زندگی هیچگاه چیزی را دو دستی به شما نمی دهد نه؟ باید به دستش بیاورید.
در تمرینات عالی بودم، اما هنوز در یک بازی حضور نیافته بودم. مربی در نیم فصل اخراج شد تا تیم شروود هدایت تیم را بر عهده بگیرد. او به من فرصت این را داد تا بازی کنم. این مهم است و بقیه چیزها به قول مردم، چرند است. در اولین سه بازی ام برای تات، سه گل به ثمر رساندم. حس باورنکردنیای بود، مخصوصا اولین گلم در وایت هارت لین. همه چیز درست زمانی که گل شماره یک را زدم، عوض شد و همه چیزِ الان را مدیون آن گل هستم.
وقتی مائوریسیو پوچتینو فصل بعد به باشگاه آمد، مشخصا خیلی اتفاقات افتاد و تغیراتی هم انجام شد. نه تنها باشگاه، بلکه من هم عوض شدم. هیچکس تا به حال در حد پوچ بر روی من تاثیر نگذاشته است. این را فقط به خاطر فلسفه بازی شگفت انگیزش نمی گویم، بلکه تلاش او در جهت ایجاد هماهنگی خیلی مهم تر از تاکتیک بود. خود او دوران بازیگری بی نظیری داشته و صدالبته هیچوقت در این مورد صحبت نمی کند.
برای او مهم ترین اتفاق، رضایت بازیکن است. چه با بهترین بازیکن تیم و چه بازیکنی که به مشکل برخورد کرده، به یک شکل برخورد می کند. اگر سخت تمرین نکنیم، در چشم او تنبل هستیم و این گستاخی بزرگی است! تمرین نکنی، بازی نمی کنی و حتی با تو صحبت نخواهد کرد. البته اگر به او احترام بگذارید و سخت تمرین کنید، برای شما همه کار که بخواهید می کند!
یکی از خاطرات خوبم به چند فصل قبل بر می گردد که هتریک کردم و مائوریسیو بعد از بازی مرا به دفترش دعوت کرد. آن موقع صمیمی بودیم ولی نه خیلی زیاد. مطمئن نبودم از من چه می خواهد، بنابراین در را باز گذاشتم. او آنجا با یک بطری نوشیدنی نشسته بود و لبخندی به لب داشت. سپس مرا صدا زد و گفت: "بیا نزدیک تر باهم عکس بگیریم."
سپس او دستش را دور گردن من انداخت و در عین حال که نوشیدنی ها در دستمان بود، عکس انداختیم. خارق العاده بود. او عالی است، عالی! برای او به عنوان یک مربی بزرگ و رئیس احترام زیادی قائلم، اما واقعا دوست صمیمی من هم محسوب می شود. دلیل صمیمیت و نزدیکی در تاتنهام، اوست. ما بازیکنان ساده و رک هستیم و این در فوتبال امروز سخت دیده می شود.
اینکه مرا در آرسنال قبول نکردند، بهترین اتفاق زندگی ام بود. یک بار در دربی شمال لندن وقتی در رختکن بودم، به 11 سالگی ام فکر کردم. مقابل آکادمی آرسنال بازی کردیم. آشناپندازی بود. همان اتفاقات و همان صحنه ها. قبل از هربازی، در ذهنم شبیه سازی می کنم که قرار است چگونه گلزنی کنم. کات دار با پای چپ با گوشه دروازه، ضربه والی با پای راست بیرون از محوطه. همیشه اینگونه بوده ام. پرداختن به جزئیات را دوست دارم. به رقبا، به چمن بازی و خیلی چیزهای دیگر فکر می کنم. این بار مدافعان آرسنال را در ذهنم داشتم و عطشم برای گلزنی بیشتر می شد.
در تونل استادیوم قبل از بازی می گفتم: "باشه، 12 سال طول کشید، ولی نشون می دم کی کار درست رو انجام داده." آن روز دو گل زدم و گل پیروزی در دقیقه 86 چیزی نبود که اصلا تصورش را بکنم. یک ضربه سر بود و شاید بهترین ضربه سری بودم که زده ام. هیچوقت حسی مثل آن لحظه نداشتم. بعد از بازی دور زمین می رفتم و تماشاگران را تشویق می کردم، تشویقی که یک «به شما گفته بودم» در آن نهفته بود. همه چیز به آرسنال مربوط نمی شد، بلکه حسی فراتر بود. می خواستم به خودم و خانواده ام ثابت کنم که خوب هستم. به کسانی که به من اعتقاد داشتند، آن هایی که در میلوال، نورویچ و لسترسیتی بودند. به همه.
حال پس از به ثمر رساندن 100 گل در لیگ جزیره، وقتش است که از بعضی ها تشکر کنم. از نامزدم کیت تشکر می کنم که در لحظات بد همیشه کنارم بود. از پدرم تشکر می کنم که در کودکی آن قدرت ایمان و باور را به من داد تا تسلیم نشوم. از مادرم تشکر می کنم که هیچوقت تنهایم نگذاشت. از برادرم چارلی هم ممنونم که ساعت ها با من بازی می کرد و گاهی هم اجازه می داد تدی شرینگهام باشم. تشکر از تام بردی که برای انسان هایی مثل من امید داد.
از رفقا و هم تیمی هایم که حتی وقتی بازی نمی کردم، به من دلداری می دادند و می گفتند: "حق تو بازی کردن است، به تلاش ادامه بده." تشکر کنم. ممنونم از تو پوچتینو که مرا به چنین مهاجمی تبدیل کردی. حالا نوبت طرفداران تاتنهام است تا تشکر ویژه ای کنم. از بچگی رویایم بازی برای اسپرز بود و برای مدت طولانی، خودم را با این انگیزه که یک روز برای تات به میدان خواهم رفت، آماده نگه داشتم. چشم هایم را که می بندم، خودم را تصور می کنم که کاپ قهرمانی لیگ برتر انگلیس را در استادیوم جدیدمان بالای سر برده ام. حاضرم 100 گل زده ام را با این حس عوض کنم. سال هاست که نزدیک این مهم بوده ایم، اما کی به خواسته خود خواهیم رسید؟ به زودی، ولی باید تمرین و سختکوشی را فراموش نکنیم.
به قلم هری کین در The Players Tribune