طـرفداری- در تابستان 2006، ما به تازگی قهرمان جهان شده بودیم و من غرق زندگی شده بودم. شبها با موتور کوچکم به خیابانهای آرام فورت دی مارمی میرفتم و از کنار دریا میگذشتم و مردم به آرامی به پشت من میزدند. شاید تصور میکردند که بردن فرانسه در فینال مغز من درگیر کرده باشد اما آنها هیچ چیز در مورد من نمیدانستند. آنها یک قطعه حیاتی تاریخ را نمیدانستند. اینکه من متعلق به رئال مادرید بودم و نه آث میلان. من در ذهنم، در قلبم و در روحم بازیکن رئال مادرید بودم. من یک قرارداد پنج ساله با دستمزد غیر قابل باور در پیش رو داشتم که انتظار من را میکشید. به نظر میرسد که مردم میلان اکثرا خود را درگیر روزنامهها و اخبار آن زمان میکردند زیرا کالچوپولی پس از ضربات پنالتی در آلمان، دومین حادثه مهم تاریخی آن زمان بود.
یک روز میخواندید که ما به سری B میرویم و روز بعد میگفتند که 15 امتیاز از ما کم خواهد شد. پس فردا آن میگفتند که جامها و رکوردهای ما از ما پس گرفته خواهد شد. پس از آن من در شک بودم که آیا مارک دیوید چمپن، جان لنون را کشته یا یکی از مدیران میلان. (اشاره به مرگ یکی از اسطورههای موسیقی آمریکا)
همه چیز در هالهای از ابهام بود. هیچکس نمیدانست که چه اتفاقی میافتاد و آینده میلان چه خواهد شد. حداقل من نمیدانستم. تنها چیزی که من از آن مطمئن بودم این بود که حاضر نیستم به سری B بروم. حتی اگر تیم را ترک میکردم هم لحظهای احساس خیانت به من دست نمیداد. امکان نداشت که من چوب اشتباهات کس دیگری را بخورم.
فابیو کاپلو مربی رئال مادرید تماس گرفت و پس از آن فرانکو بالدینی مدیر فوتبالی باشگاه زنگ زد. همه میخواستند که با من صحبت کنند. با تولیو تینتی مدیر برنامههای خود صحبت کردم تا بفهمم که چه اتفاقی افتاده است. کمی بعد، ما به میلانلو برگشتیم زیرا در مرحله مقدماتی چمپیونزلیگ باید ستاره سرخ بلگراد را شکست میدادیم تا به مرحله گروهی چمپیونزلیگ صعود کنیم. در آن لحظه تولیو به من گفت:" برای بازگشت به میلان دست نگه دار. بگذار من با رئال صحبت کنم. اگر واقعاً میخواهی که حال و روزت از فورت دل مارمی به جایی دیگر عوض شود، به برشیا برو. در زمانهای که در آنجا هستی هم همیشه تلفن همراهت را روشن نگه دار."
کمی بعد تلفن من از شدت تماسها منفجر میشد. نستراداموس در مقابل تولیو یک آماتور بود!
یکی از موفقترین مربیان تاریخ به من زنگ زد: "سلام آندرا، فابیو کاپلو هستم."
پیرلو: "سلام مربی حال شما چطور است؟"
کاپلو: "من خوبم. فکر میکنم حال تو از من بهتر باشه. بیا مادرید و به تیم من ملحق شو. ما همین چند روز پیش امرسون را از یوونتوس خریدیم و تو کسی هستی که کنار وی بازی میکنی."
پیرلو: "باشه!"
وی زمان زیادی لازم نداشت تا من را برای رفتن متقاعد کنم. کمتر از یک دقیقه بعد من روی آن حساب باز کردم. نیازی نبود قرارداد را ببینم زیرا مدیر برنامههای من آن را دیده بود و به مادرید رفته بود تا کارها را انجام بدهد.
تولیو: "آندرا، ما میریم!"
پیرلو: "خیلی خوشحالم تولیو."
من خود را در پیراهن رئال مادرید تصور میکردم. شاداب اما در عین حال با جدیت. خطوط مشکی که دور تا دور پاکی غیر عادی لباس پیچیده شده. فکر من همیشه به سمت سانتیاگو برنابئو کشیده میشد. یک معبد. زمینی که دشمنانش را ترور میکند. آنها را زخمی و ورم کرده در ضیافت پادشاه به سلاخی و بردگی میکشاند.
پیرلو: "حالا چی کار کنیم تولیو؟"
تولیو: "بیا برای چند روز بریم بیرون."
پیرلو: "کجا؟ کاخ تشیتسو یا آنخل کارابیو؟
تولیو: "آندرا مادرید را نمیگویم. منظورم در شهر میلان است."
پیرلو: "یعنی چی که مادرید نه و میلانلو. دیوانه شدی؟"
تولیو: "من دیوانه نشدم. باید بریم میلانلو. چون تو هنوز موافقت گالیانی را نگرفته ای."
منو غذا را از بر بودم. پاستا، پیش غذا، غذا اصلی و یک بستنی فوق العاده که تکههای میوه روی آن بود. ما در اتاقی که تیم غذا میخورد همدیگر را ملاقات کردیم و بین آشپزخانه و هال جایی است که برلوسکونی پشت پیانو مینشیند و انواع جوکها را تعریف میکند.
تولیو اول شروع به حرف زدن کرد: "آندرا میخواهد به رئال برود."
سپس من گفتم: "بله."
بعد از آن، گالیانی به من زل زد و گفت: "آندرا، رفیق، تو هیچ کجا نمیروی."
وی یک فایل را از زیر میز بیرون کشید. این حرکتش خنده دار بود. آدم فکر میکرد که مخفی بودن آن مثل مخفی بودن مونیکا لوینسکی زیر میز بیل کلینتون است. (اشاره به رسوایی اخلاقی بیل کلینتون در زمان ریاست جمهوری ش در کاخ سفید)."
بعد قرارداد از زیر فایل پدیدار شد. گالیانی گفت: "تو نمیری چون باید این را امضا کنی. این یک قرارداد پنج ساله است که چک دستمزدش سفید امضا است. هرچقدر میخواهی بنویس."
تولیو نزدیک بود که قرارداد را از دست من بکشد: "من این را نگه میدارم."
وی آن را به خانه برد و آن را بارها خواند. من برای بازیهای تیم ملی به محل تمرینات رفته بودم. فکر میکردم که رفتن به اسپانیا تمام شده باشم. دائم به اسپانیا و رویاهایش فکر میکردم. در خیالات خود فکر میکردم که جایی بین کاخ شهردار و پورت دل سول با هواپیما فرود میآیدم! (اشاره به دو بنای بزرگ شهر مادرید که از بهترینهای صنعت معماری به شمار میرود)
سپس مدیر برنامههای من زنگ زد: "همین الان با میلان امضا کن. آنها اجازه رفتن به تو نمیدهند."
پیرلو: "نه..."
تولیو: "آره"
پیرلو: "باشه پس."
بعد از آن مجبورید که یک مشت مزخرف به رسانهها قالب کنید. البته همه چیز از قبل آماده شده. تو میدانی که آنها چه خواهند پرسید و تو هم جوابشان را حفظ میکنی. اگر آنها از نزدیک شدنت به مادرید پرسیدند، مثل همیشه پشت کلیشهها قایم میشوی و کاری میکنی که نه سیخ بسوزد نه کباب. تو یک متن را میخوانی که توسط رسانهها تنظیم شده و هیچ بویی از نبوغ و خلاقیت نبرده است.
"نه اینگونه که میگویید نیست. من کاملا در میلان خوشحالم"
خفه شو!
ناراحت کننده است که اینگونه پیش رفت. من با بند بند وجودم میخواستم که با رئال امضا کنم. آنها از میلان فریبنده تر، دارای چشم انداز بهتر، در چشم تر و کلا در همه چیز بهتر بودند. آنها ترس را وارد خون حریفانشان میکنند. فرقی نمیکند با چه تیمی بازی کنند!
با تمام این وجود، آن فصل میتوانست بد تر از آن هم پیش برود اما قهرمانی چمپیونزلیگ، کمی زخم من را التیام داد.