«10 آذر 1379- ورزشگاه آزادی. طبقه دوم. پیرمرد نشسته بود روی سکوی سیمانی، سیگار پشت سیگار روشن میکرد. از این سیگارهای بدبو. همانها که سبیلهایش را زرد کرده بود. هر توپی که میآمد روی دروازه استقلال و گل نمیشد پُک محکمی به سیگارش میزد و میگفت:
اگه جای پایان رافت الان همایون بهزادی تو زمین بود دو تا گل زده بود. کجایی صفر ایرانپاک؟
پسر جوانی که کنارش نشسته بود، خون خونش را میخورد. حاجی خیلی رو مخُیها! بذار بازی رو ببینیم!... زرینچه وسط زمین توپ را قل داد سمت یدالله اکبری. یدی سمت چپ نیکبخت واحدی را صاحب توپ کرد. نیکبخت توپ را بلند فرستاد روی دروازه پرسپولیس. عابدزاده چند قدم از دروازه بیرون آمد. پایش لیز خورد، توپ پیشانی مهدی هاشمینسب را بوسید که پریده بود روی دوش افشین پیروانی. توپ غلتغلتان رفت توی دروازه. ورزشگاه ترکید. هاشمینسب دستهایش را باز کرد، به طرف آبیها دوید، نعره میزد ... نعره!
پسر جوان برگشت سمت پیرمرد. انتظار داشت باز بگوید اگر ذوالفقارنسب بود، اگر کلانی بود، اگر... پیرمرد سیگار را پشت دستش خاموش کرد. بوی گوشت پیچید توی بینی پسر. پیرمرد گفت:
روحش شاد عبدو! راست میگفت هیچوقت باور نکنید یه پرسپولیسی پیرهنش رو عوض کنه... مهدی هاشمینسب پرسپولیسی نبودی از اولش!... به مولا نبودی!
این را گفت و راهش را از بین تماشاگران باز کرد که برود سمت خانهاش و سرش را فرو کند لای مجلههای قدیمی. لای جوانان امروز. کیهان ورزشی. دنیای ورزش که رنگشان زرد شده بود. خیره شود به چشمهای براق حسین کلانی، به پوست محراب شاهرخی که مثل فلس ماهیها میدرخشید، به موهای طلایی آلن ویتل، به عزیز اصلی و مشتهایش...
تیمهای رویایی را مردان رویایی میسازند. آدمهایی که کت و شلوار میپوشند، ادکلن میزنند و توی دفتر باشگاه پشت میزشان مینشینند. جایی کمی دورتر از ویترینهای شیشه ای که پر است از جامهای قهرمانی، نشانهای یادبود و عکسهای بزرگ از بازیکنان خوشنام باشگاه.
پرسپولیس در نیم قرنی که از حیاتش میگذرد مدیران کت و شلواری در دفتر باشگاه کم ندیده است. آنها جز در مارک ادکلنهایشان تفاوتهای اساسی دیگری با هم دارند. رویایی نیستند. رویایی نشدند. بعید است نه آن جوان روی سکوها و نه پیرمرد قصه هیچکدام حتی یادشان بیاید که فیروز امینیان، حیدر بوستانی، محمدرضا رضائیان، محمدعلی دقتپور، عباس وکیل، محمدحسین اسلامی و... زمانی مدیرعامل پرسپولیس بودهاند. فرمانروای ارتش سرخ پایتخت. مردانی که حتی موتور جستجوگر گوگل هم در یافتن نام و نشانی از آنها روسیاه میماند.
انصاریفردهای کم حرف و باهوش، اکبر غمخوار پرهیاهو، علی میرزایی که تیم را برای تمرین به پادگان برد، امیر عابدینی با آن روابط شگفتانگیزش، مرحوم خطیب، حبیب کاشانی برآمده از دوران احمدینژاد، محمد رویانیان رویاپرداز و... همه میدانند که هر مدیرعاملی در پرسپولیس با یک نام مقایسه میشود؛ با عبده... عبده... عبده!
نوشتن در مورد درگذشتگان در ایران کار آسانی نیست. نویسندگان عموما گرفتار حُب و بغضهای فردی یا قضاوتهای احساسی میشوند. خاصه مدیری باشد که در سال 1358 جان باخته است؛ سالی که تاریخ در ایران روایتی تازه پیدا کرد و مدیران به دو دسته انقلابی یا شاهنشاهی تقسیم شدند. یک حکم کلی و خدشه ناپذیر در آن سالها. گذر زمان مثل باد که تیزی صخرهها را کُند میکند، آرامآرام شکل خیلی چیزها را عوض میکند، حتی تیزی قضاوتها را. آدمها پختهتر که میشوند در اعطای عنوان خادم یا خائن دقت بیشتری میکنند.
نوشتن در مورد علی عبدُه یا عبدو مردی که در میان انبوهی از صفات شناور است کار آسانی نیست. وطنپرست، دستودلباز، باهوش، سختگیر، خلاق، کم قید و بند، نزدیک به دربار، اهل بذل و بخشش و ریختوپاش، ورزشکار حرفهای، سرباز آمریکا و... هیچکدام از این واژهها به تنهایی برای معرفی این مدیر ورزشی کفایت نمیکند. برخی مسیحیان به تثلیث اعتقاد دارند. پدر - پسر – روحالقدس سه واژهای هستند که کنار هم میآیند. عبدو - بولینگ – پرسپولیس هم شاید یکی از تثلیثهای تاریخ ورزش ایران است؛ تثلیثی که هیچ چیز آنها را از هم جدا نکرده است. حتی مرگ!
نام کاملش علیمحمد عبده بود اما خیلیها او را به نام عبدو میشناختند. پسری که در سال 1303 در بروجرد به دنیا آمده بود در گذرنامه آمریکاییاش نام دیگری داشت: آلن مورگان!
پدرش شیخ محمد عبده بروجردی نخستین دادستان دوران رضاشاه پهلوی بود که از او به عنوان مبتکر دادستانی نوین ایران هم یاد میشود. در چنین خانوادهای که از یک سو مقررات و سختگیری دادستان رضاخان و از سوی دیگر فضای مذهبی حاکم بود، طبعا انتظار میرفت که فرزندان راه پدر را پیبگیرند. جلال، برادر بزرگترش نماینده ایران در سازمان ملل متحد بود و ۴ سال بر گینهبیسائو حکمرانی کرد اما علیمحمد بختش را در ورزش دنبال میکرد؛ جایی که توانست کشوری به نام پرسپولیس را بسازد که جمعیتی بیشتر از گینه بیسائو دارد.
بسیاری از لرستانیها او را یکی از مفاخر خود میدانند. ابروها و سبیلهای پرپشت، بینی کشیده، دستهای بلند و قامت کشیدهاش باعث شد خیلی زود در بیشتر ورزشها سرآمد شود. او بختش را در رشتههای دوچرخهسواری، پرتاب وزنه، پرش ارتفاع، بسکتبال، والیبال و... جست. عناوینی که کسب میکرد اما عطشش را فرو نمینشاند. در 17 سالگی به بوکس روی آورد؛ جایی که آرامش گرفت؛ ورزشی که کار هر کسی نیست. او حتی وقتی برای تحصیل در رشته تربیت بدنی به آمریکا رفت هم در کالج مریلند پارک واشنگتن توانست با مشتهای سنگینش دستکش طلایی را ببرد.
نورمن میلر در مورد نحوه مبارزه محمدعلی کلی مینویسد: «او فهمیده بود که پیروزی در مشتزنی تا حد بسیار زیادی به اعتماد به نفس مربوط است. کلی تمام تلاش خود را کرد که حریف را پیش از رقابت ناراحت و از نظر روحی ضعیف کند. حریف باید عصبی و آشفته باشد، تا علی راحتتر با او مواجه شود. او به شیوهای باورنکردنی به هدف خود دست مییافت اما تنها زبان کلی در آن رقابت، تند و تیز نبود. او چالاک بود و با زبان بدنش هم حریف را تحریک میکرد. به عنوان مثال هنگام مبارزه به جای آن که دستهایش را گارد صورتش کند آنها را به پایین میآویخت. نوع جنگیدن او منحصر به فرد بود. او به دور حریف خود میرقصید.»
علی عبده وقتی به ایران آمد به جای آن که «دستهایش را گارد صورتش کند»، آنها را برای در آغوش کشیدن دوستانش باز کرد. او فهمیده بود که پیروزی در مشتزنی تا حد زیادی به اعتماد به نفس مربوط است. به همین خاطر با تکیه بر مدرک دانشگاهیاش در مدت کوتاهی از ریاست فدراسیون بوکس به عضویت هیات رئیسه فدراسیون بوکس در آسیا درآمد. این آغاز حرکت عبده برای تجربههای تازه در زمینه مدیریت ورزشی بود.
اینکه عبده پرسپولیس را ساخت یا پرسپولیس عبده را میتواند موضوع پایاننامههای دانشجویان رشته فلسفه باشد اما هرچه بود او پس از یک موفقیت تجاری در نتیجه تاسیس شرکت واردات و صادرات سی آر سی، در آذر 1342 باشگاه پرسپولیس را تاسیس کرد. آن هم نه مثل تیمهای امروزی که طی یک بخشنامه نامشان، هویتشان و مالکانشان عوض میشود و چند ماه بعد دچار استحاله میشوند. او از باشگاه پرسپولیس با خریداری زمینی به مساحت 2 هکتار (20 هزار متر مربع) در جاده شمیران (کوروش بزرگ قدیم) و طی مراسم باشکوهی رونمایی کرد. در آن مراسم البته سامان گوران غایب بود تا با تقلید صدای علی دایی اسباب شادمانی حاضران را فراهم آورد!
برای تکمیل مثلثی که بعدها ماندگار شد، عبدوی 39 ساله که شش سال قبل با هما مهاجرین ازدواج کرده بود، باشگاه بولینگش را احداث کرد. بولینگ... باشگاه بولینگ در دهه 40! در روزهایی که «اکبر گلپایگانی» خواننده سرشناس سالهای دور و معروف به مرد حنجره طلایی، مرحوم «منوچهر نوذری»، بازیگر سینما و رادیو و دوبلور معروف، مرحوم «علی تابش» گوینده رادیو، کمدین و بازیگر ایران، «ایرج»، خواننده معروف و پدر احسان خواجه امیری و «ناصر ملکمطیعی»، بازیگر سرشناس، چهرههایی بودند که اندکاندک ستاره میشدند، کشور درگیر اصلاحات اراضی بود. در دهه 40، ایران هنوز به طور عمده جامعهای کشاورزی بود. سرشماری سال 1345 نشان میداد که حدود نیمی از جمعیت شاغل کشاورزانی بودند که مستقیماً در مشاغل کشاورزی فعالیت داشتند. در چنین فضایی عبده باشگاه بولینگ را برای تامین منابع مالی پرسپولیس پایهریزی کرد؛ جایی که با استقبال طبقه مرفه مواجه شد.
پرسپولیس عبده ستارههای تیم مغضوب شاهین را جذب کرد. او با قدرت چانهزنیاش توانست بهزادی، کلانی و کاشانی سه ستارهای را که با پاس قرارداد بسته بودند، به جمع سرخپوشان اضافه کند و تیمی را بسازد که قلب هزاران ایرانی را ربود. در روزگاری که هنوز کُشتی ورزش اول بود لگد زدن به توپهای چرمی سوغاتی چشمآبیها به شمار میرفت، عبده توانست پرسپولیس را از دام دوستانش نجات بدهد. در سال 47 پرسپولیس نتایج خوبی میگیرد اما اواخر سال مسئولان کارخانه ایران ناسیونال و در راس آنها محمود خیامی، سرمایهدار معروف (صاحب فروشگاههای زنجیرهای کوروش) درخواست میکند تا ستارگان پرسپولیس به تیم تازه تاسیس او - پیکان – بپیوندند. علی عبده در تصمیمگیری بازیکنان تیم را آزاد میگذارد، به جز همایون بهزادی که در این مدت بیشتر از سایرین به علی عبده نزدیک شده بود و به نوعی پیوند عاطفی میان او عبده بر قرار شده بود، راضی به ترک پرسپولیس نمیشود، چند تن دیگر نیز به جهت حفظ حرمت با بهزادی مردد هستند. همایون بهزادی در باب آن روزها در خاطراتش چنین میگوید: «من با وجود رفتن نیمی از بچهها به پیکان حاضر به انجام این کار نبودم و در پرسپولیس ماندم اما یک روز آقای عبده مرا خواست و گفت: چون هدفم این است که تیم شما از هم پاشیده نشود، میتوانید نزد دیگر یاران خود بروید اما از آنجا که علی عبده مرد شریفی بود، خداوند کاری کرد که در نهایت سال بعد همه با هم به پیش او و پرسپولیس بازگشتیم.»
حدس زدن این که کدام بازیکنان در آن شرایط و با آن پیشنهاد خوب مالی به پیراهن سرخ وفادار ماندند شاید دشوار نباشد. تنها عزیز اصلی، دروازه بان فقید قرمزها و محمود خوردبین وفادار ماندند!
پرسپولیس عبده به تیم بیرحمی تبدیل میشود. آنها حریفان را یکی پس از دیگری قربانی میکنند. شکست دادن تاج با 6 گل به یک نتیجه تاریخی تبدیل میشود. تیمهای ورزشی بانوان پرسپولیس را راهاندازی میکند. تیمهای والیبال و بسکتبال و شطرنج باشگاه افتخارآفرین میشوند. عبده گرچه کوروش نیست اما در اقلیمش، پرسپولیس فرمان میراند. مردی دستودلباز و ولخرج. عادتی که شاید به اصالت لُریاش بازگردد. جواد اللهوردی نقل میکند که او یک بار سرایدار باشگاه پرسپولیس (محمود رشتی سلمانی) که به بیماری روماتیسم قلبی مبتلا بود، را با هزینه شخصی خود برای درمان به انگلستان فرستاد. وقتی تیم در سال 51 توانست با تک گل ایرج سلیمانی ناسیونال اروگوئه قهرمان بین قاره را شکست دهد، عبدو مبلغ 72 هزار و دویست تومان را به بازیکنان پاداش داد. آن روزها با این پول میشد چهار پیکان صفر کیلومتر که در کارخانه 17 هزار تومان فروخته میشد، خرید!
آندرهآ پیرلو در کتاب «فکر میکنم، پس بازی میکنم» در مورد دخالتهای سیلویو برلوسکنی مینویسد: «او به محض این که میدید آنچلوتی نزدیک میشود، میگفت:
کارلو! پسرم! من دوست دارم تیم با دو مهاجم بازی کنه.
و او چطور ممکن بود یادش برود؟ تقریباً یک میلیارد بار شنیده بود، همه شنیده بودند.
اگر فکر میکنید این فقط برلوسکنی و امیر عابدینی هستند که در مورد مسائل فنی نظر میدهند، اشتباه میکنید. عبده بعد از پیروزی مقابل تیم ناسیونال وقتی با این پرسش مواجه شد که چطور تیم ملی چند روز پیشتر مقابل ناسیونال شکست خورد اما پرسپولیس موفق شد این تیم را شکست دهد، گفت: «1- تیم ملی بیش از حد از حریف ترسیده بود 2- آرایش 3-3-4 درست نبود 3- فورواردها هماهنگی نداشتند و خط هافبک هر چند خوب بود اما نه با چپ خوب بازی میکرد و نه با راست چنان هماهنگ بود و توپها نیز موثر به فورواردها نمیرسید.»
موفقیت مثل خونی است که توی دریا ریخته میشود. خیلی زود کوسهها در جستجوی خون تازه جمع میشوند. حسادتها به عبده شروع شد. او با پرویز خسروانی، مدیرعامل باشگاه تاج همواره رقابت شدید داشت اما این بولینگ بود که جانش را به خطر انداخت. عبده با آذر ابتهاج که صاحب بولینگ معروف ونک بود، اختلاف داشت. مالک باشگاه پرسپولیس موفق شد با زیرکی و با استفاده از روابط شخصی بولینگ آذر ابتهاج را تعطیل کند.
نازنین ربیعه در «شناختنامه علی عبده» ماجرای چاقو خوردن عبده را این طور روایت میکند:« شرکت CRC که متعلق به عبده بود تاسیسات بولینگ را بنا نهاد. بولینگی که ابتدا در منطقه اوین تشکیل شد و بعدها در محل جاده قدیم شمیران اسکان یافت (مجتمع تفریحی- ورزشی شهید چمران امروز) که بین انتخاب این مکان بین او و آذر ابتهاج، نماینده مجلس و همسر ابوالحسن ابتهاج، رئیس سازمان برنامه و بودجه و رئیس کارخانجات سیمان، عموی امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) اختلاف افتاد و عمال ابتهاج یک بار علی عبده را در خیابان با چاقو مضروب کردند. در مورد نحوه حمله عمال ابتهاج به علی عبده حکایت جالبی وجود دارد. این اتفاق در خیابان مفتح امروزی رخ داد. علی عبده توسط دو نفر مضروب میشود. ماشینی از آمریکاییها که او را میشناختند فرا میرسند و او را به اتفاق یکی از ضاربین به سوی بیمارستان میبرند. در حالی که چاقو هر آن در کمر علی عبده خطر مرگ را تداعی میکرد و فشار خون عبده به چهار رسیده بود، عبده بعد از آن که ضارب را به کلانتری هفت برد، در بیمارستان هشترودی بستری و از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.»
عبده البته از دربار پهلوی دور نبود. یکی از دو شریکش در شرکت سی آر سی فاطمه پهلوی بود. فاطمه دختر رضا شاه از عصمت دولتشاهی به شمار میرفت. پس از درگذشت رضا شاه، فاطمه ابتدا در مرداد ۱۳۲۷ با یک روزنامهنگار آمریکایی به نام «وینست لی هیلر» ازدواج کرد. او که اولین زن خلبان ایران به شمار میرود، بعدها از هیلر طلاق گرفت و در آبان همان سال با ارتشبد محمد خاتمی (ارتشبد خاتم) ازدواج کرد.
محمد خاتمی، ضلع سوم شرکت و شریک عبده خلبانی هواپیمایی را که محمدرضا پهلوی در زمان ملی شدن صنعت نفت از ایران خارج شد، به عهده داشت. او که از فرماندهان مورد اعتماد محمدرضا پهلوی بود، به فرماندهی نیروی هوایی شاهنشاهی ایران منصوب شد. خاتمی که یک فوتبالیست باسابقه بود، از سهامداران عمده شرکتهای بورت، سیمان شمال، سیمان فارس، بانک اعتبارات، بانک عمران و کارخانه قند کرج به شمار میرفت، مرگ او در سال 54 و در نتیجه سقوط با کایت در نزدیکی سد دز شاید سرآغاز افول ستاره بخت عبده بود. دو سال قبلتر البته عبده پست مدیرعاملی پرسپولیس را به مصطفی مکری تحویل داده بود.
زمستان 56 روزنامه کیهان خبری را منتشر کرد که مسیر زندگی یک نفر را تا ابد تغییر داد. خبرنگار کیهان گزارش داد: «ساختمان بولینگ تهران متعلق به علی عبده واقع در جاده قدیم شمیران ساعت 30/6 دقیقه بامداد امروز طعمه حریق شد و سه ساعت در آتش سوخت. بر اساس بررسیهایی که به عمل آمده است، نشت لوله گاز در قسمت «بار» بولینگ روی داد و در اندک مدتی به سایر قسمتها سرایت کرد. با وقوع حریق، ماموران آتشنشانی قلهک در محل حاضر شدند و برای فرو نشاندن آتش به فعالیت پرداختند. سپس از ماموران آتشنشانی ایستگاههای دیگر نیز استمداد شد و سرانجام با تلاش فراوان حریق در ساعت 50/9 دقیقه مهار شد. آتشسوزی در بولینگ عبده که همراه با انقجار بود ساکنان خانههای مجاور را وحشت زده کرد. علت اصلی حریق و همچنین میزان خسارتهای وارده از سوی مقامهای مسؤول تحت بررسی است.» ... خسارتها بالغ بر 20 میلیون تومان برآورد شد.
برخی بر این باورند که آتشسوزی در بولینگ عبدو نه در نتیجه نشت گاز که به واسطه دستکاری عمدی عوامل فاطمه پهلوی صورت گرفت. فاطمه پهلوی البته در سال 1366 و در لندن درگذشت و زنده نیست تا درباره اختلافات عمیقش در سالهای پایانی با عبده حرفی بزند یا از این راز دودآلود گرهی بگشاید.
مردان بازار سرمایه و تجارت در برابر رخ دادن اتفاقاتی از این دست ممکن است خم بشوند اما معمولاً نمیشکنند این اتفاق اما عبده را در خودش مچاله کرد. یک هفته بعد دنیای ورزش در گزارشی نوشت: «هرگز ندیده بودم که مردی چون او درهم رفته، کسل و غمگین باشد درست مثل کسی که نزدیکترین عزیزش را از دست بدهد. مردانی که خودساختهاند و از هیچ شکستی نمیهراسند تا به جایی برسند به این آسانی خم به ابرو نمیآورند و دست تسلیم بالا نمیبرند، اینان همیشه مرد جنگندند و پیکار تا درستی را بر نادرست چیره کنند. باید دید چه چیز است که ناگهان آنها را از پا درمیآورد و این گونه از شر و شور و غوغای تمامناشدنی دور میکند. صادق هدایت میگوید در زندگی یک نوع زخمهایی است که آدم را مثل خوره میخورد و هیچکس آنها را نمیبیند و به راستی که این چنین است دردهایی که نه با پول از بین میرود و نه با گذشت زمان پاک میشود و نه به آسانی درمانپذیر است. مردان خودساخته و نیرومند را - همانهایی که لغت "نه" را نمیشناسند - همین دردها از پا درمیآورد و مردی چون علی عبده بنیانگذار باشگاه بولینگ، سازمان ورزشی پرسپولیس و تیم فوتبال محبوبش را.»
این شاید کاملترین توصیف از روزگار مردی بود که در 53 سالگی شاهد شعله گرفتن تمام آنچه بود که یک عمر برای ساختنش دوید. باشگاه بولینگ با 300 کارمند که حقوق ماهانه آنها ماهانه بالغ بر 450 هزار تومان بود، مثل یک حلقه لاستیک در آتش افتاده سوخت، در خودش فرو رفت و از نفس افتاد. عبده اما از بیمهریها گله کرد. این که هیچکس بعد از این جریان احوالی از او که سالها به ورزش خدمت کرد، نپرسید. او به دنیای ورزش گفت: «وقتی به من خبر دادند و زمانی که دیدم چه بر سر باشگاه آمده است، آرزو کردم کاش همه باشگاه میسوخت تا از قید آن رها شوم، دلم گرفت غم و غصه همه وجودم را له کرد. وقتی میدیدم باشگاهی که با آن زحمت و اشتیاق ساختهام و همه مکنت خود و ثروت پدری و مادری را برای تاسیس آن خرج کرده ام به این روز افتاده است.»
امپراتوری که سرزمینش سوخته بود، دو سه روز بعد از این حادثه بستری شد، کارهای مالی و اجرایی و اداری باشگاه پرسپولیس را به محمدحسن فرزین سپرد و حسن رسولی که پیشتر دبیرکل کمیته ملی المپیک بود، به عنوان مدیر امور ورزشی به مسائل بینالمللی و روابط عمومی سازمان ورزشی پرسپولیس پرداخت.
علی عبده ایران را ترک کرد و به آمریکا رفت؛ جایی که شهروندی آنجا را داشت. او 29 ژانویه 1980 (1358) در وست کووینا کالیفرنیا در جکوزی دچار عارضه قلبی شد و در 56 سالگی دارفانی را وداع گفت. اگر بخت با او یار بود حالا میتوانست پیرمردی 91 ساله باشد و خودش روایتهای دست اولی از سیلی مشهوری که به گوش صفر ایرانپاک نواخت، نقل کند. میتوانست بگوید چطور پرسپولیس را در آن سالهای پرآشوب فوتبال آماتوری از گردابها نجات داد. میتوانست بگوید ادعای «سازمان مجاهدان راه حق» در مورد دست داشتنش در مرگ تختی چقدر حقیقت دارد. میتوانست در مورد فاطمه پهلوی حرف بزند که چطور حق بیمه ناشی از آتشسوزی باشگاه بولینگ را برای خودش برداشت و سر او را بی کلاه گذاشت. میتوانست از املاک مصادره شده شرکت سی آر سی توسط بنیاد مستضعفان بگوید. میتوانست حسش را نسبت به وطنش، ایران بگوید وقتی به عنوان سرباز در ارتش ایالات متحده امریکا خدمت میکرد. میتوانست مثل روزهایی که خوش صحبت و چانه گرم بود در مورد مدیریت رویانیان و کاشانی و سیاسی و طاهری حرف بزند...
مرگ کار خودش را میکند. پرونده آدمها را میبندد؛ بدون این که بپرسد قرمز هستند یا آبی؟ بدون این که برایش مهم باشد هنوز هزار پرسش سوزان بیپاسخ مانده است. کار خودش را میکند و آدمها را در هالهای از مه، از رازآلودگی رها میکند و نسلهای بعد تنها بسنده میکنند به روایتهای ناتمام. به تکههای ناقص یک پازل که هیچوقت هیچ نقشی را کامل نمیکنند. شاید اگر پسر 10 آذر 1379 طبقه دوم ورزشگاه آزادی این نوشتار را بخواند، با همان لحن «رحیم آب منگل» در «قیصر» به جای «فرمون» بگوید:
- عبدو! عبدو! که میگفتن این بود؟