طرفداری- بسیار حرف دارم در مورد واژه قهرمان، بسیار بحث دارم در مورد واژه اسطوره. متاسفانه به بسیاری از ستارگان ممتاز ورزش که در ردای یک قهرمان و اسطوره، به آن شکلی که هواداران شان به رخ می کشند اعتقاد ندارم. واژه قهرمان یا اسطوره واژگان بسیار سنگینی هستند؛ اعتبار یک ملت، آبروی یک شهر، و محبوب دل مردم بودن سه فاکتوری هستند که می توانند فراتر از توپ های طلا، جام ها و جوایز دیگر در یادها بمانند. همانطور که پل نیومن در بازیگری، لوچانو پاواروتی در موسیقی، دیگو مارادونا در فوتبال، و محمد علی در ورزش دارای فاکتورهای لازم برای واژه قهرمان و اسطوره بوده اند. به این اسامی می توان نام های بسیار دیگری را اضافه کرد و پای آنها ماند. اما وقتی به فوتبال برسیم، به خط دروازه که برسیم غیرممکن است نام جانلوییجی بوفون فراموش شود. آنچه که می خوانید در مورد قهرمان ملت است.
چند ماهی گذشته است؛ التهابات قطعا فروکش کرده، نگاه ها بی تردید منطقی تر شده، شور و هیجان مطمئنا کمتر شده و کل کل ها بی شک کمرنگ تر شده است. امروز می شود راحت تر در مورد سنگربان نوشت. خصوصا در روزی که تولد جانلوییجی بوفون را بحران چهل سالگی فوتبال می پندارم. یوونتوس طبق عادت باز هم در فینال اروپایی شکست خورد. تصور اینکه سنگربان جام را در دست بگیرد انگار به برگی از تاریخ عوضی فوتبال گره خورده است. تیمی که در تورنمنت جام باشگاه های اروپا آنچنان یکدست و یکرنگ بود که باعثِ تحسین بزرگان و حتی دشمنان شده بود، در یک نیمه آنچنان آشفته و رنگ و سورفته ظاهر شد که همه چیز را از دست داد، همه چیز را. هرگز مشخص نشد در بین دو نیمه چه اتفاقاتی افتاد، و درگیری لئوناردو بونوچی و ماسیمیلیانو آلگری تا چه اندازه صحت داشت اما از واقعیت نمی شود فرار کرد، یوونتوس باز هم شکست خورد تا باز هم این جانلوییجی بوفون باشد که از کنار جام آنگونه بگذرد که عکاسان برای برای ثبت پرفروش ترین تصاویر سال تا زانو خم شوند. ساده تر بگویم؛ اگر به دنبال یک سنگربان از کتب فوتبالی یا جلد مجله های لاگاتزتا، فرانس فوتبال و کیکر می گردید که با چشمان بسته پشت سرش شیرجه بروید همه چیز را بسپارید به سنگربان تورین. آخرین سنگر همینجاست، همین جا در خیابان های تورین. همان جایی که «سرجیو لئونه» رو کرد به لنزهای دوربین و قسم خورد باید سکانس گم شده اش را بیابد. همان جایی که عادت کرده ایم به فینال ها و شکست ها، به اشک ها و قرارها. اُنس گرفته ایم به تاوانی که هربار بوفون بپردازد حال می خواهد پاهای لرزان سیمونه زازا باشد و یا استراتژی دوست نداشتنی ماسیمیلیانو آلگری.
اگر به یاد ندارید همین امشب از پدرانتان نامی از محمد علی بیاورید، عینا خواهید دید که گوشه چشمشان برق می زند و برایتان با حرارت دستهایشان را تکان می دهند و سری تکان می دهند و شاید از آن روز هفت صبح بگویند که محمد علی بالای سر «جو فریزر» ایستاده بود و دستان اش را تکان می داد و فریاد می زد «بلند شو بلند شو». همین شش سال پیش بود که محمد علی در بیمارستان بستری بود؛ خبر آوردند جو فریزر از دنیا رفت، محمد علی بیهوش بود اما پرستاران شهادت می دهند که پس از شنیدنِ خبر مرگ جو فریزر از چشمش اشک ریخت و دستانش مُشت شد. فردایش در مراسم خاکسپاری جو فریزر یکی با کت و شلوار مشکی و عینک دودی با بدنی لرزان که بغلهایش را گرفته بودند خودش را به تابوت جو فریزر رسانده بود؛ شاید اگر تکلمی برایش مانده بود دوباره فریاد می زد «بلند شو جو، بلند شو».
اولین مسابقه ورزشی پخش مستقیم از جعبه جادویی با محمد علی آغاز شده بود؛ مسابقه با «لیستون» رسید. خیلی ها به یاد دارند که مادران برای قهرمانی محمد علی تمام شب را دعا خواندند؛ هنوز دعایشان تمام نشده بود که در همان راند اول ضربه ای از محمد علی زده شد که آنقدر آن ضربه سریع و عجیب بود که هیچکس حتی تماشاگران هم متوجه دیدن اش نشدند. لیستون در هماند راندِ اول با «مشت فانتـوم» ناک اوت روی زمین افتاد و محمد علی دستِ راستش را بالا برده بود و با دستِ چپ ضربه هایی محکم به سینه اش می زد که تمام بدنش به لرزه آمد. این محمد علی بود که شده بود تنها ورزشکاری که مردم دوستش داشتند. یا مسابقه با «فورمن» اوج محبوبیتش بود، محمد علی دستکش های «الله» را نشان فورمن می داد و میگفت «تورا بخاطر این مردم می کشم جورج».
چشم به هم گذاشتیم سالها از «صورت زخمی» گذشت همان جایی که قصه آلکاپون دروغ نبود اما ما برخلاف خیلی ها با «انیو موریکونه» اشک ریختیم. با خداحافظی غریبانه پائولو روسی مُردیم، با گوجه هایی که به سوی جیوانی ریورا پرتاب شد از نفس افتادیم، با خداحافظی الکس دلپیرو دل آلپی را ترک کردیم، با سالگرد فاجعه ورزشگاه هیسل له شدیم، با قدم های گوژپشتی روبرتو باجو زانو زدیم، و این اواخر با چشم بستن بر روی همه دشمنی ها، با گلادیاتوری که تلخ تر از «راسل کرو» نیزه را زمین گذاشته است باریدیم. جنگ تورین با پایتخت را فراموش کنید، زخمی های هرساله تورین و میلان را از یاد ببرید. سنگربان را جدا کنید. بوفون را باید جدا کرد از هرچه کل کل های پوچ و قیاس های احمقانه، و نشاندش در اشعار جووانی بوکاچیو و ایگنازیو بوتیتا. سنگربان تورینی را مقایسه نکنید؛ او جامی را در دستان اش فشرده است که آنهایی که لقب اسطوره را با خود یدک می کشند هم شهامتِ رویارویی با آن را نداشتند و هرگز هم نخواهند داشت. جامی که سنگربان در سری بی با افتخار می تازانید یا به قول خودش کلکسیون افتخارات اش را تکمیل کرده بود، بدون تردید ماندگارترین لحظه ای بود که یک هوادار، یک تورینی، یک یوونتوسی آن را با تمام شکوه جام های اروپایی عوض نمی کند. یک احساس دوگانه، یک شکوه، شبیه به روزی که محمد علی آن را در شب بازی جو فریزر -مسابقه قرن- تعریف می کند. بازی مرگ و زندگی؛ نمازها و دعاهای مادرها و مشت های پدران بر پشتی های دیواری هم چاره نشد؛ هوک چپی که جو فریزر بر صورتِ محمد علی زد تسبیحِ مادران را پاره کرد؛ محمد علی بر زمین افتاد و دیگر بلند نشد. شبی که قهوه خانه ها بسته شدند و قلب مردم ایران هنوز شهادت می دهند برای اولین بار برای محمد علی گریستند.
حال زمانه تغییر کرده است. به اشک های جانلوییجی بوفون هم عادت کرده ایم. فینال های از دست رفته، عدم صعود در مراحل حذفی در تورنمت های ملی، و این اواخر عدم صعود ایتالیا به جام جهانی با افتضاحات آقای سرمربی، حاصل بخشی از اشک های بوفون بوده اند که خیل عظیمی از مردم را همراه خود کشانده است. شاید خیلی ها احساس کنند سخت ترین لحظات بوفون وقتی بود که چشمانش را زمانِ سرود کشورش می بست و با رگی که از گردنش بیرون زده می شد، و با صورتِ گود رفته اش که گواه میانسالی داشت با صدای بلند سرود ایتالیا را فریاد می کشد و می خواند. من حیرت زده و مات می ماندم، و دعا و نفرین برای لنزهای دوربینی که از او دور نشود. غلط بود؛ سخت ترین لحظه آنجایی بود که در یورو 2016 تیفوسی ها با اشک هایشان دست از تشویقش برنمی داشتند تا جی جی دستکش هایش را درارد و مسافتِ دروازه تا رختکن را با جارو کردن اشک هایش طی کند. اشک های مردی که غروری داشت که تاریخ هم نتوانست آن را لگدمال کند، حتی آن شبی که یواخیم لو با لبخندی ژکوند به طعنه گفته بود «من اسپرسوی داغ را بیشتر می پسندم»، و همانطور هم شد و سنگربان مسافتِ شصت متری را اشک ریخت تا ورقی نو در تاریخ را رقم بزند، ورقی حتی بزرگ تر و مهمتر از حذف و صعود ایتالیا و آلمان. درست یا غلط نمی دانم اما سالها بعد یوروی 2016 را تا همیشه اینگونه یاد خواهند آورد. همان یورویی که حضرت از دروازه تا رختکن بارید.
برای هواداران تورینی از هافبک های خلاق ننویسید، اینقدر آب و تاب شان ندهید. غرقِ آنهایی که با ساق ها و استوک های جادویی شان پاس های میلیمتری می فرستادند و توپ های طلا می گرفتند نشوید. نمی دانم یادتان می آید یا که نه؛ السیو تاکیناردی بی وفا را با همان جوراب های پاره ستایش می کردند. او بخشی از خاطرات دست نیافتنی تورینی هاست. زمانی که فوتبال را هواداران کم سن و سال، و تازه به دوران رسیده قرق نکرده بودند تاکیناردی بود که یک تنه به دل دشمنانی زده بود که برچسب «باطل شد» بر ایتالیا زده بودند و سری آ را عصر نوستالژی می نامیدند. «جای الکس بیرون از یوونتوس نیست، خانه الکس اینجاست، الکس باید برگرده. جای کونته در جایگاه نیست. مالدینی هم باید برگرده به میلان، برشگردونید می فهمید؟ بوفون باید قهرمان بشه. یوونتوس در ردای رئال مادرید و بارسلونا است. شماها به چی شک دارید؟»
اینها بخشی از صحبت های تکان دهنده السیو تاکیناردی بود. مردی که وقتی اتهام شنید که در تیم ملی ایتالیا همانند یوونتوس به اندازه جانش نمی جنگد اردوی تیم ملی را شبانه ترک کرد. گاهی سوال می شود چه قدرتی می توانست وجود داشته باشد که در کنار زینالدین زیدان، ادگار داویدز، دیدیه دشام، آنتونیو کونته، الکس دل پیرو، پاول ندود و مائورو کامورانزی اولیه ترین اصل برای کمربند هافبک های تورینی السیو تاکیناردی باشد که آن روزها نظیرش هم وجود نداشت. شاید خاطرتان باشد یک روزهایی بود که فابیو کاپلو به اندازه مارچلو لیپی وفا نداشت و به همین راحتی قصه جنگجوی مردی که جوراب پاره می پوشید در تورین تمام شد. حال بماند که دلمان می گیرد به آن روزهایی که السیو تاکیناردی می توانست و اما هرگز بازنگشت. بازنگشت تا قصه تورین تبدیل شود به پنج یاغی، پنج ستاره که به سردمداری جانلوییجی بوفون به سری بی رفتند و فنجان کورتودا را جای تحقیر سر کشیدند.
گویند در زمان وقوع طوفان، تمامى پرندگان در جستجوى سر پناهند، بجز عقاب كه به تنهايى با پرواز بر فراز طوفان از آن اجتناب می كند. باید رفت به گذشته؛ به آنجایی که مبارزی با چشم های خیس و سری شکسته و خونی از زمین بیرون نمی رفت؛ به آنجایی که اریکسون با دست های باز به طرفش می دوید و از سکوها تنها فریادهای «ویالی» در خاطره ها می ماند. باید رفت به گذشته؛ به روزهایی که هنوز فوتبال نفس نفس می زد برای تعصب و غرور. باید رفت به گذشته؛ به روزی که سرودی که موقع رفتن اش خوانده می شد و کسی هرگز نمی دانست سرودِ جان به سر شدنمان را می شنویم. وقتی جانلوکا زانو زد و اشک ریخت خیلی ها حالِ دق داشتند. هنوز هم زنده هستند آن هوادارانی که وقتی اسمِ جانلوکا ویالی بیاید فریاد بکشند آهای ای هوادارانِ رونالدو و مسی و نیمار و سوارز ما از نسلِ لهیدهی فوتبالیم؛ از نسلِ مبارزی با چشم های خیس؛ از نسلِ جانلوکا ویالی. گاهی باید رفت به گذشته، انگار دست کرده باشند توی گلو، هنوز هم دیدن اش دق دارد.
شاید آن روز را به خاطر داشته باشید. فرانچسکو توتی به شکلِ بدی آندره آ پیرلو را زد. خطای بسیار شدیدی بود. بازیکنان یوونتوس در اوجِ نفرت متعصبانهی ایتالیایی جرات نداشتند آنچنان به توتی اعتراض کنند. شاید کسی دیگر جای فرانچسکو توتی بود ضرباتی به سینه اش می زدند و او را با هل دادن مترها به اینور و آنور می بردند و خط و نشان هایی برایش می کشیدند. اما مساله آنقدر واضح و مبرهن بود که همه یک گوشه بایستند. آندره آ پیرلو روی زمین افتاده بود و جانلوییجی بوفون تنها کسی بود که از آن دور می دوید. فرانچسکو قبل از اینکه نگاه اش به اینسو و آنسو بیفتد بالای سرِ آندره آ که روی زمین افتاده بود نشست و سرش را روی سرِ پیرلو گذاشت و لحظاتی با او خندید و حرف زد، همه دورشان کرده بودند و لحظاتی بعد فرانچسکو بغلِ پیرلو را گرفت بلندش کرد. آن دو با هم بلند شدند و بوفون هم که دوان دوان از آن دور رسیده بود کنارشان ایستاد. آندره آ به احترامِ توتی بلند شد، به حرمتِ سزار بلند شد و به حرمتِ یک بوفون با همه ی درد ایستاد. اما لحظه ی تکان دهنده اینجا بود که آندره آ دو دقیقهی بعد در جریانِ بازی آهسته کنار خط رفت و تحت مداوای بیشتری قرار گرفت.
جانلويجی بوفون تماشاچی زیاد دارد، دست هایی که برای او بلند می شوند بسیار دیده است، حتی کلاه های زیادی که برایش از سر برداشته شده است، اما تفاوت است میانِ تماشاگر و هوادار. چه اتفاقی می افتد که حتی در مهم ترین مسابقات اروپایی هم هوادارانِ رقیب برای بردوباخت گمراه می شوند؟ این همان واقعیت فوتبالی بود که در کاردیف به اوج خود رسیده بود. تولد چهل سالگی بوفون هم از راه رسید، شبی که از روی نیمکت نامه های هواداران خردسال خود را می خواند و می خندید، با این تفاوت که خیل عظیمی نه تنها در تورین، بلکه درتمام دنیا خودشان را برای یک انقلاب آماده خواهند کرد. شمارش معکوس برای سنگربان به حرکت درآمده است. دیگر دلهره و اضطرابی آنچنان در کار نیست. سنگربانِ افسانه ای تورین آنچنان کاری را با فوتبال کرد که در مخیلاتِ کاتالانی ها، یونایتدی ها، مونیخی ها و حتی مادریدی ها نمی گنجید. احترام به بوفون قدم به ورقی از تاریخِ فوتبال گذاشته است که من آن را یک اعتقاد و ایمان قلبی تفسیر می کنم. دروغ چرا؟ جانلويجی بوفون را می سپارم به بادی که با بی حیایی شرطه میوزد و سر سودا ندارد که ندارد. من «هوادارم»؛ و به انتظار قولی که سنگربان داده -قهرمانی در اروپا- شمارش را آغاز می کنم. نمی دانم کدام شاعر ایتالیایی بود اما روی سنگ قبرش نوشته شده بود: «کسی چه می داند شاید برگشتم». شاید این بار هیچ دلیلی برای قهرمان نشدن وجود نداشته باشد. شبیه به شانزده سالِ پیش که داور با چشمانی بی فروغ به سمت پاول ندود می آمد، بهتِ داویدز، تمنای الکس، لحظه ای که دل آلپی بارید، نگاهِ سرد و آن کارتِ لعنتی که در آسمان تورین می رقصید و شـاید می توان به جرات گفت قـهرمانی پسرانِ میلان هـمین لحظه رسمی شده بود. اینجا نیمه نهایی جام باشگاه های اروپا بود. جایی که در بازی برگشت یوونتوس رئال مادرید را سه بر یک شکست داده بود. شبی که بوفون پنالتی لوییس فیگو را گرفت.
27 سال پیش بـرا «جوئندالینا» و «رونیكا» تنها یک برادر نبودم آنها همه خانواده من بودند، همه دوستانم و همه دلخوشیام. وقتی کـه 13سال داشتم چند پیشنهاد برایم رسید. و من به نام تیم ها فکر نکردم بلکه تیمی را انتخاب کردم که به خانه مان نزدیک تر باشد و من «پارما» را به میلان و بلونیا ترجیح دادم. خبر کوتاه بود، پسرک 13ساله «پارما» را انتخاب کرد.
23 سـال پیش پـارما مقابل میلانِ افسانه ای قرار گرفت. میلان - پارما و ظهورِ ستاره ای کـه قرار شد بعد از سال ها اولین بازی اش را بـه صورت رسمی انجام دهد. پس درون دروازه ایستاد و تـراژدیِ 19 نوامبرِ 1995 را در تاریخ رقم زد. جانلوییجی حتی اجازه نداد یک توپ از خط دروازه اش بگذرد. خبر کوتاه و تکان دهنده بود: میلان 0 - 0 پارما.
هفده سال پیش خبر کوتاه بود. انتقال «جان لوییجی بوفون» از پارما به یوونتوس انجام شد. با مویی نسبتا بلند کـه پشتِ گوشش انداخته بود بـه باشگاه رفت و با یک پیراهن سورمه ای دراماتیک ترین اتفاقِ فـوتبال کلید خـورد. قـهرمانی ها، افـتخارات، جام ها و الـبته «وفـاداری و مـحبوبیت» آخرین تبصره قـرارداد قـلبی اش شد. دوازده سال است هـیچوقت بـه ضرباتِ پنالتی نگاه نمی کنم. بلکه به سکوها نگاه می کنم و یک هـوادارم را انتخاب مـیکنم و به او خیره می شوم. با واکنشِ او مـتوجه می شم کـه پنالتی مان گل شـده یا نه. وقتی که از بوفون دلیل این کار را می پرسند یک جواب کوتاه و تامل برانگیز می دهد: «مـن با چشمانِ هوادارانم زندگی کرده ام.»
هـمه چیز عاشقانه ورق خورد. پسربچه ای کـه در میانه های زمین مـی خواست «لوتار متئوس» باشد امروز آرزوی پسربچه هایی شـده است کـه دستکش در دست می کنند و می خواهند بوفون باشند. روزهایی که با کتف در رفته از مالش بـا دیرک 15دقیقه ترک زمین نکرد تا روزی کـه دینو زوف هم بگوید «کاش قدرتی باشد که بوفون تمام نشود.
خبر کوتاه است؛ از تعظیم گاوچران اسپانیایی تا پیترِ کبیر؛ از اعـترافِ الیورِ سـرد تا یاشینِ افسانه ای.
عـصرِ من عـصری بـود کـه درونِ شش قـدمش سنگربانی را داشت کـه بـرای توپِ طلا شیرجه نزد، بـرای قـهرمانی هـیچوقت خـودش را نفروخت و برای قـراردادهای وسوسه انگیز تحریک نشد. عـصرِ من عـصری بود کـه بوفون فریاد می کشید. عـصری که عکسِ بوفون بر دیوارِ اتاقِ بچه های فـقیر، و تـندیسِ او در بزرگ ترین آکادمی های فوتبال آویخته می شود و وصفِ محبوبیت اش در کتاب های قصه است. خدا کند آن روزِ نحس نرسد که زبانم لال بنویسم خبر لعنتی کوتاه است: کرکره دروازه را بکشید، جانلوییجی بـوفون از فوتبال خداحافظی کرد.
بزرگ ترین بازی جهان بینِ محمد علی و فورمن آغاز شد. با هر مُشتِ محمد علی به صورتِ فورمن مردم تشویق اش می کردند. راندها گذشت و محمد علی گاهی در دفاع بود و گاهی با رقصِ پاهایش مردم را همراهِ جورج فورمن می رقصانید. راندِ هشتم رسید. فورمن طاقت رقص های پای محمد علی را دیگر نداشت. به طرفِ محمد علی حمله کرد تا محمد علی بگوید: «هی جورج حسابی ناامیدم کردی».
همین لحظه محمد علی بعد از شش راند دفاع، سرش را از زیرِ دستانش بالا آورد فورمن را نیم نگاهی کرد و با رقصِ پاهایش به فاصله یک «چشم بهم زدن» به طرفِ فورمن حمله کرد، مُشت های وحشتناک و پیاپی بر صورتِ جورج فورمن پشت هم زده می شد، باور کردنی نبود آنچه دیده می شد. جورج فورمنِ افسانه ای به یکباره دو دستانش پایین آمد و حتی نمی توانست گارد دفاع بگیرد. مردم همه ایستادند و فریاد می زدند «علی بُکشش علی بُکشش». دستِ محمد علی برای ضربهی آخر بالا رفته بود تا او را بُکشد، اما جانی در فورمن دیگر نبود، یک یا دو ثانیه ای شد و آن مشتِ محمد علی با میمیکِ صورتی که بر چهره اش شکل گرفته بود در آسمان نگه داشته شده بود و جورج فورمن شبیه به مست ترین ها روی پاهایش بند نبود. فریادِ محمد علی، و جورج فورمنی که از روبه رو با صورت همانندِ یک تکه جسد «ناک اوت» روی زمین افتاد.
محمد علی دستانش را پایین آورد به گوشه رینگ رفت و اشک ریخت. آخر بازی از محمد علی پرسیدند چرا مُشتِ آخر را نزدی؟ پاسخ داد: «من می خواستم مُشتِ آخر را به او بزنم اما، اما لذت و زیبایی زمین خوردنش از بین می رفت».
قصه قهرمانان، قصه تورینی هاست. قصه مردمانی که یک شب را با فریاد های توتو تو قهرمانمان کن (توتو لقب اسکیلاچی بود، مردمانی که شب به جلوی خانه اسکیلاچی رفتند و از او می خواستند که او ایتالیا را قهرمان جام جهانی کند) به صبح رساندند و یک روز را در زیر دست و پاها در استادیوم هیسل به شب رساندند. قصه یک ابرمرد که نسل امروزمان برای فرزندانشان با حرارت تعریف خواهند کرد. قصه شهری که تن به مافیا نداد و قهرمان خود را برای کسب جام اروپا حسرت به دل گذاشت، اما لقب پدرخوانده را بر روی آن نهادند.
برای کسانی که خداحافظی و اشک های ستاره های سری آ؛ دیگو مارادونا، فرانکو باره سی، دیمتیریو آلبرتینی، روبرتو باجو، خاویر زانتی، فرانچسکو توتی، آندره آ پیرلو را دیده اند دیگر دوباره دنیایی از درد ساخته نمی شود. آنها با رفتنِ جانلوییجی بوفون هم کنار می آیند. آنها له شدهی نسلی هستند که خداحافظی، اشک و غروب کسانی را دیده اند که قدرتِ تفکیک در تشخیصِ بازنشستگی و مرگشان را نفهمیدند. شاید روزِ خداحافظی بوفون نهایت با چشمانی خیس آهسته بگویند «آهای لعنتیا، ماهی را از آب نترسانید».
راستی محمد علی هم دیگر نمی لرزد؛ محمد علی هم رفته است پیش جو فریزر؛ قهرمان افسانه ای افتاد و مُرد؛ شبیه به آن روزی که روی زمین افتاد تا تسبیحی که مادران برای ناک اوت افتادنش در دستشان داشتند پاره شده بود. تولد چهل سالگی بوفون، بحران چهل سالگی فوتبال است، تبریک ندارد، سرور ندارد. قصه دلاوری که برای سالگرد فوت هواداران اش زانو می زند رو به اتمام است. بوفون هم می رود از فوتبال، شبیه به ندرت قهرمانان یک جهان، و خط دروازه ای که کرکره اش پایین می آید تا هواداران امروزی لقب اسطوره و قهرمان را به هر گلر کم سروپایی بدهند. قصه قهرمانان دروغین و قصه مردی که دیگر نجوا نخواهد کرد.
پی نوشت: نام قهرمان افسانه ای مردم «محمد علی» است لطفا از به کار بردن نام محمدعلی کلی پرهیز کنید.