فوتبال برای آلبر کامو، برنده جایزه نوبل ادبیات، ماجراجویی دستهجمعی گروهی از مردان بود که سادهترین و بهترین بازی جهان را بازی میکنند. برای او فوتبال «تنها درس اخلاق» بود. برادری، همبستگی، روحیه جنگندگی، قاطعیت، همه اینها را درون زمین آموخت. کامو به اثر تربیتی فوتبال اعتقاد داشت. او یاد گرفت که فروتنانه پیروز شود و با متانت ببازد اما بیش از هر چیز او در فوتبال ارزش زندگی گروهی را کشف کرد. بدون فوتبال، از نظر کامو، جهان بیروح است، چه بسا بیرحم.
«توی حیاط، بهترین آینده از آن این دروازهبان است، کامو!» این را دبیر فلسفه او میگوید، نه مربی ورزشاش وقتی ژان گرنیه سال ۱۹۳۱داشت حیاط مدرسه را میپایید، برنده آتی جایزه نوبل را در تب فوتبال دید. او آلبر کامویی را میدید که قطعا اگر سال ۱۹۶۰ اینقدر زود از دنیا نمیرفت، یک رمان فوتبالی مینوشت و این یک مصیبت بزرگ است، چون کامو عاشق فوتبال بود و آن را به عنوان مدرسه زندگی تمجید میکرد؛ به عنوان دانشگاه واقعی خود. این اشتیاق او به فوتبال، پیامدهایی هم داشت.
اهالی فوتبال حالا دست کم چهار چیز را در مورد این نویسنده فرانسوی میدانند؛ اینکه او یک بازیکن خیابانی بود، در تیم دانشگاه الجزیره بازی میکرد، دروازهبان بود و این جمله هم از اوست: «هر آنچه را که من در مورد اخلاق میدانم، مدیون فوتبالام.» به این ترتیب، نتیجه چهار – هیچ به نفع کامو است و همتایش ولادیمیر نابوکف که در کمبریج دروازهبان بود – اما کمتر کسی از علاقه او به فوتبال خبر دارد – بازی را باخته است.
کاموی جوان یک فوتبالیست فوقالعاده است. او در یک باشگاه معروف بازی میکند. هیچ بیوگرافی چنانکه باید در این مورد تحقیق نکرده است. برای همین همچنان این تصور نادرست در مورد «تیم دانشگاه» وجود دارد که انگار در یک لیگ آماتور است. بنابراین زیاد جدی گرفته نمیشود. در صورتی که در واقعیت تیم «راسینگ اونیورزیتر آلژیر» یا «ار.او.آ» در دهه سی میلادی یکی از قدرتمندترین تیمهای الجزایر بوده است. این تیم سهبار در آن سالها قهرمان آفریقای شمالی شد. در الجزیره، پایتخت رنگارنگ آن دوران مستعمره فرانسه، راسینگ حرف اول را میزد. پیراهنهای آبی آسمانی و سفید راسینگ را، هم «پاسیاهها» میپوشیدند و هم عربها.
ار.او.آ در سال ۱۹۲۶ تأسیس و خیلی زود به باشگاهی برازنده تبدیل شد و در فوتبال، تنیس، هاکی و سوارکاری درخشید. راسینگ به طبقات بالای جامعه تعلق دارد. استخر باشگاه پاتوق جوانان اعیان الجزیره است. آلبر کاموی دبیرستانی، متولد ۱۹۱۳، بین سالهای ۱۹۲۸ و ۱۹۳۰ برای ار.او.آ بازی میکند. مسلما نه در تیم دانشجوها، بلکه در تیم جوانان راسینگ.
کامو اولین بازیاش را سال ۱۹۲۳ در حیاط مدرسه انجام میدهد. او یک بازیکن فرز و با مهارت است، یک استاد دریبل. توپ دوست اوست. کامو در زمان اتوبیوگرافیک «آدم اول» که مرگ امان اتماماش را نداد، از کشف فوتبال مینویسد که «قرار بود عشق سالهای بسیار باشد.» در زنگ تفریح سر ظهر، ۶۰ دقیقه فرصت است برای یک مسابقه در حیاط سیمانی مدرسه که دالانهایی با ستونهای پتوپهن احاطهاش کردهاند. دانشآموزان – بدون «خرخوانها و بچه مثبتها» – تیم تشکیل میدهند. دروازهبانها هر کدام دو ستون را به عنوان تیرهای دروازه خود اعلام میکنند. «بدون داور. و به محض سوت آغاز، داد و فریاد و بدو بدو شروع میشد.»
کامو نهتنها در انشا، بلکه در بازی تیمی هم تک است. او اینگونه «توجه و احترام» همشاگردیهای درشتهیکلتر را که معمولا به او «نیم وجبی» میگویند، جلب میکند. فوتبال، کاموی نوجوان را خوشبخت میکند. وقتی او با توپ حمله میکرد تا پشت سر هم یک درخت و یک بازیکن حریف را از پیش رو بردارد، حس میکرد پادشاه حیاط و زندگی است. اما در اصل، فوتبال برای این پسربچه دهساله «قلمرو ممنوعه» است.
مادربزرگش فوتبال را برایش قدغن کرده تا کفشهایش را خراب نکند. کاموها آدمهای خیلی فقیریاند. مادربزرگ آلبر کفشهای بزرگی برایش خریده. او شب به شب کفی کفشها را کنترل میکند. هر وقت آثار استهلاک جدیدی در آنها کشف کند، آلبر تنبیه میشود. با این وجود او به اینکه مادربزرگش فوتبال را ممنوع کرده، اعتنایی نمیکند.
کامو نمیتواند در برابر «آوازه جذابیت بازی مورد علاقهاش» طاقت بیاورد. حتی بازیهای قهرمانی تیم بزرگسالان هم او را وسوسه میکند. او هر سکهاش را برای ورود به استادیوم پسانداز میکند، یا از لای نردهها یواشکی به استادیوم میرود بدون اینکه پولی پرداخت کند.
آلبرکامو به عنوان یک بازیکن فوتبال خیابانی هر جایی به او بگویند، درجا و بدون تردید بازی میکند. در تیمهای ترکیبشده از بچههای عرب و بچههای فرانسوی که به یک توپ وصله پینه شده از لباسهای ژنده لگد میزنند. اما او از طرفی میخواهد شماره یک هم باشد. در ۱۴ سالگی به عنوان دروازهبان تیم مدرسه انتخاب میشود. استاد دریبل به گذشته پیوسته است و دوران کودکی به سر آمده.
چرا کامو دروازهبان شد؟ سر این موضوع بین علما دعواست. ادواردو گالئانو، نویسنده اروگوئهای گمان میکند کامو نمیخواست کفشهایش را خراب کند، برای همین دروازهبان شد تا زیاد ندود. هربرت لوتمن، نویسنده بیوگرافی آلبر کامو مینویسد در بچگی آنقدر نحیف و کوچک بوده که همتیمیهایش برای محافظت او را درون دروازه میگذاشتند. پاتریک مککارتی، نویسنده کتاب «کامو: بیگانه»، بُعد دلاورانه دروازهبانی را برجسته میکند که داوطلبانه و بیگانه است و «نسبت به هر بازیکن دیگری کمتر جزیی از تیم.» احتمالا کامو هم از همین خوشش آمده.
روژه گرنیه، نویسنده و روزنامهنگار فرانسوی توضیح دیگری دارد: «شاید چون دروازه آدم را یاد صحنه میاندازد و دروازهبان توی آن احساس میکند که مثل هنرپیشه است.» این به طور تلویحی اشارهای است به عشق و علاقه آینده کامو به تئاتر. احتمالا کامو خود را به عنوان «کارگردان» سایر بازیکنان میداند. به عنوان دروازهبان، او بر زمین بازی مشرف است، دفاع را سازماندهی و توپ را پخش میکند. اگرچه او بازیساز نیست اما آخرین مرجع، برای تعیین سرنوشت یک شوت یا ضربه سر است.
کامو تابستان ۱۹۲۷ را در یک اردوگاه تفریحی میگذراند که برای بچههای سربازهایی است که در جنگ کشته شدهاند. در آنجا یک روز، کار به یک بازی فوتبال بین تیم منتخبی از این بچههای یتیم و یک تیم محلی متشکل از جوانان هفده هجدهساله میکشد. کامو تقریبا ۱۴ سالش است و نصف آنها. یکی از همتیمیهای او آنژه زاقران، سالها بعد، آن مسابقه دراماتیک را در یک نامه شرح داد. کامو کاپیتان است و تیم اردوگاه را او میچیند. در دروازه هم بدیهی است که خودش میایستد، با کفشهای خیابانی و دستهایی برهنه. فوتبال در الجزایر مسئله جدی است. پای حیثیت در میان است. تو باید به هر قیمتی ببری. «او دستوراتش را فریاد میکشد، همه را تشویق میکند، تحسین میکند.
به هر کسی که اشتباه میکند فحش میدهد، میجهد، شیرجه میرود، توی پای حریفان میپرد، دفاع میکند، توپها را میگیرد، دفع میکند و توپهایی را که انگار با یک منجنیق به طرفش شلیک میشود، بر میگرداند.» و با این حال؛ کامو سه گل میخورد. حریف «ناجوانمرد» یاد گرفته بود که برای مغبون کردن این دروازهبان کوچک باید توپها را بالا بزند. کامو سهبار دستانش را به سمت تیر افقی دراز کرد تا توپها را بگیرد، اما بیفایده بود.
یک دروازهبان، مضحک بودنِ هستی بشری را در روبرو شدن با «توپهای مهارناپذیر» تجربه میکند. اینکه ناتوان بودن در برابر چیزی، چه تقدیر نکبتباری است. اما کامو و تیمش در این روز تصمیم گرفتهاند به راحتی تن به این تقدیر ندهند و در برابر این شکست ظاهرا محتوم قد علم کنند. گارسیا، یک مهاجم باتکنیک، سه گل برای بچه یتیمها میزند. کامو درون دروازهاش سر از پا نمیشناسد اما حریف که از لحاظ بدنی چغرتر است، فشار میآورد. چیزی به پایان بازی نمانده که کامو برای چهارمینبار مغلوب میشود. توپ و دروازهبان با لگدهایی جانانه با هم توی دروازه قرار میگیرند. شکست تلخی است، به خصوص اینکه قهرمان بازی، مجروح و آسیبدیده از زمین به بیرون حمل میشود.
کامو بعد از هر گلی که میخورد، تسلیناپذیر به نظر میرسد. بعدها هم به عنوان دروازهبان باشگاهی همینجور است. فقط به یک نقطه زل میزند، دنبال بهانهای نمیگردد، به دلداری دوستانش هم اعتنایی نمیکند. آنژه زاقران، دفاع آن تیم، دروازهبان تیمشان در «در خود مانده» میبیند. کامو هر بار احساس میکند این تقصیر او بوده که نتوانسته یک شوت را بگیرد، غرورش جریحهدار میشود.
به زودی او رقابت با بزرگسالان را میجوید. او میخواهد از یک دروازه درست و حسابی محافظت کند. ۱۹۲۸ به «اتحادیه ورزشی مون پنسیه» ملحق میشود. یک باشگاه کم اهمیت متعلق به محلهای از شهر که به گفته کامو، «برآمدگیهای زمین چمنش از ورمهای ساق پای یک مهاجم نوک بیشتر بود.» در همان سال او به «راسینگ اونیورزیتر آلژیر» میپیوندد که به تازگی یک تیم نوجوانان تشکیل داده است. کامو باور دارد که در ار.او.آ، «علمی» فوتبال بازی میشود.
عضویت در ار.او.آی با کلاس، ترفیع اجتماعی آلبر را در پی دارد. همتیمیهایش جزو قشرهای بالاترند و کامو آنها را اغلب تا در خانهشان همراهی میکند. او به عنوان بازیکن «سفید و آبی آسمانیها»، به «کلوب یاخت» کنار بندر الجزیره دسترسی پیدا میکند. نه یهودیها و نه عربها چنین حقی ندارند. فقرا هم بیرون میمانند. اعضای سرشناس ار.او.آ برای دروازهبان بااستعداد تیم جوانان استثنا قائل میشوند.
در آن عکس معروف تیمی ار.او.آ کامو کاملا برجسته است. او به وضوح کمسن و سالتر از همتیمیهایش به نظر میآید که در میان آنها یکی دو تا مرد قویهیکل هم هستند. او چهارزانو در مرکز این گروه نشسته است. کت و شال و کلاه به تن دارد؛ ظاهرا این لباس عادی روزمره است، نه لباس دروازهبانی. لبخند کامو نشانه رضایت عمیق اوست. کل تیم پشت سر کامو است، قهرمانان فردا. «۲۰ سال بعد، در خیابانهای پاریس و حتی بوئنوس آیرس، اسم ار.او.آ قلبام را به تپش میاندازد. به ابلهانهترین شکل ممکن توی دنیا»
در یک عکس دیگر، کامو پیراهن سفید و جورابهای راهراه راسینگ را پوشیده است. حالا او بزرگتر به نظر میآید. اینجا هم در وسز پز گرفته، ضمن آنکه توپ را هم قاپیده، به نشانه سردسته بودنش. بیتردید او یک ستاره کوچک است، اما قویترین عواطف خود را مدیون زندگی گروهی است: «من عاشق تیمم بودم. به خاطر شادمانی از یک پیروزی که به طرز فوقالعادهای با خستگی درهم میآمیزد. همینطور به خاطر این میلِ گنگِ گریستن به خاطر یک شکست. »
آنها پنجشنبهها تمرین میکنند. یکشنبهها مسابقات برگزار میشود. ار.او.آ با سیستم کلاسیک ۵-۳-۲ بازی میکند؛ با یک دونده میانی به عنوان مهره مرکزی تیم. کامو یک دروازهبان خوب و بیپرواست. وقتی خود را توی دل مهاجمان حریف پرت میکند، از هیچ زخمی نمیترسد. ژان – لویی پلانش، بیوگرافِ «جوانان الجزایری» کامو تعریف میکند: «ستیزهجویی خویشتندارانه او، سروصدای زیادی به پا کرده بود.» آن پسربچه نزار محله فقیرنشین، حالا در برابر یک دنیای خصومتآمیز تاب میآورد. مهاجمان تیم رقیب، «حسین – دی» تهدیدش میکنند که او را راهی قبرستان محله خواهند کرد. تیم شهر بوفاریک، یک مهاجم غولپیکر دارد ملقب به «هندوانه» که به کامو به طرز هولناکی تنه میزند.
فوتبال آن روزها در الجزایر یک بازی خشونتآمیز است. در دربیهای الجزیره که به نزاعهای قبیلهای می مانند، کار اغلب به کتککاری میکشد. اما کامو از این زیادهرویهای مردانه آن سالها به نیکی یاد میکند. اغلب هم او پیروز بیرون میآمد. روزنامه باشگاه، «لو روا» در یک گزارش بازی مینویسد: «بهترین آنها کامو بود که تنها توانستند در یک شلوغی مغلوبش کنند و در گل، نمایشی درخشان داشت.»
مطمئنا آلبر به زودی به تیم اول ار.او.آ راه پیدا میکرد اما بیماری، ناگهان به این بازی پایان میدهد. در دسامبر ۱۹۳۰ کامو غش میکند. او تب دارد. حالت خفگی به او دست میدهد. خون بالا میآورد. دلایلش از نظر او «ورزش زیادی، خستگی و آفتاب بیش از حد» است. خانواده گمان میکند که او پس از شنا در دریا یا موقع فوتبال بازی کردن، سرما خورده است. پزشکان اما تشخیصشان سل است. کامو به بیمارستان میرود. بعد از آن عمویش از او مراقبت میکند تا دوباره روپا شود اما او یکسال تحصیلی را اینگونه از دست میدهد.
«لو روا» چندبار گزارش میدهد که دروازهبان تیم جوانان به خاطر بیماری نمیتواند بازی کند. وقتی کامو در اکتبر ۱۹۳۱ به دبیرستان برمیگردد، میداند که زمین فوتبال همچنان برایش تابو است. او باید از هرگونه فشار جسمانی اجتناب کند. آلبر ۱۸ ساله حالا شور و شوقش را صرف ادبیات و فلسفه میکند. کامو روح تیمی ار.او.آ را در تئاتر آماتور دوباره پیدا میکند. اما در جواب این سوال که اگر سالم بود چه راهی را میرفت، پاسخ میدهد: «فوتبال؛ بدون تردید.»
و کامو از حالا به بعد باید به همین قناعت کند که فقط به عنوان تماشاگر در استادیوم بنشیند. او طرفدار وفادار ار.او.آ باقی میماند اما فوتبال را بیش از آن دوست دارد که بخواهد دلباخته یک تیم شود. به سایر تیمهای الجزیره هم علاقهمند است، مثل «گالیا»ی اروپایی یا «مولودیه» عربی. طبعا این دروازهبان سابق با دقت بیشتری عملکرد مردان میان تیرها را زیر نظر دارد. بزرگترین الگویش دروازهبان تیم ملی فرانسه، اوران دی لور تواست. دی لورتو در جام جهانی ۱۹۳۸ است که در بازی با ایتالیا آوازهای جاودانه پیدا میکند.
سنگربان فرانسه با شیرجههایش پیولا مهاجم وسط ایتالیا را عاجز میکند، اما عاقبت ایتالیا با دو گل همین پیولاست که ۳-۱ میبرد و قهرمان جهان میشود. کامو خیلی دوست دارد این خاطره را به یاد بیاورد که پیولا، آن روز خون خونش را میخورد. آلبر کامو عاشق این افسانههای فوتبال است که به خاطره جمعی راه مییابند. همذاتپنداری کامو با ستاره سنگربان فرانسه به دلیل خاصی است؛ دی لور تو هم مثل کامو با سل جنگید. دروازهبان فرانسه اما بر آن غلبه کرد.
در سپتامبر ۱۹۳۸ کامو به استخدام روزنامه «لژیر رپوبلیکن» درمیآید. یکی از چهار صفحه این روزنامه هر روز به ورزش اختصاص دارد. گزارشهای آن درباره فوتبال، بوکس، راگبی، دوومیدانی و اسبدوانی بسیار پرطرفدار است. ورزش، مذهب عملی الجزایریهاست. کامو سال ۱۹۳۹ یک گزارش پرمایه درباره یک شب بوکس در اوران مینویسد. مسابقات را خیلی کارشناسانه تحلیل میکند. اما کامو به عنوان روزنامهنگار ورزشی نیست که برای خودش نامی دست و پا میکند. کامو مقالات سیاسی، گزارشهای دادگاهی و نقدهای ادبی مینویسد. فوتبال کار پل بالازار است. این خبرنگار از دانش استثنایی کامو در فوتبال حیرت میکند.
همان لیسانسه فلسفه، همه باشگاههای الجزایری را میشناسد و اسم ناشناسترین آنها که به اختصار مثلا اس.ث.ب.آ و ار.ث.ام.ث نوشته میشود را به راحتی رمزگشایی میکند. بالازار یکشنبههای فوتبالی «لژیر رپوبلیکن» را به یاد دارد. کارکنان، اول عصر توی تحریریه جمع میشوند و منتظر نتایج بازیها هستند. اگر «ار.او.آ»ی او برده باشد، کامو با پز پیروزمندانه راه میرود. بعد از باختها هم متلکهای همکارانش را باید تحمل کند.
چند سال بعد در پاریس، کامو جوانیاش را دوباره پیدا میکند. این نویسنده از ۱۹۴۵ به بعد به استادیوم پارک دو پرنس میرود. عشق جدیدش تیم راسینگ پاریس است. دوباره یک تیم به رنگ آبی آسمانی و سفید، دوباره یک باشگاه کاریزماتیک و موفق. راسینگ، یک پیشگام در فوتبال فرانسه، سال ۱۹۳۶ لیگ و جام حذفی را همزمان برده بود. ۱۹۴۵ هم پاریسیها در جام حذفی قهرمان میشوند. در این تیم پنج بازیکن فرانسوی – الجزایری بازی میکنند. کامو روی سکوها به وجد آمده است. کنار او روشنفکران دیگری هم نشستهاند.
مثل رمون آرون، موریس نادو، ژرژ آلت شولر و روژه گرنیه. ماریا کاسارس، هنرپیشه اسپانیایی هم که رابطهای بلندمدت با کامو دارد، در پارک دو پرنس کنار اوست. درباره کاموی تماشاچی، اظهارات متضادی وجود دارد. پاتریک مک کارتی، بیوگراف او، ادعا میکند که این طرفدار راسینگ به شدت عصبی میشده و آنقدر داد میزده که مردم برمیگشتند و نویسنده «طاعون» را به جا میآوردند. اما همکار کامو در روزنامه «کمبت»، ویکتور پرونی روزنامهنگار ورزشی، این را رد میکند که او آتشی مزاج بوده: «او بردبار و تزلزلناپذیر بود. از درون برآشفته میشد.»
۱۹۴۹ وقتی کامو در برزیل به سر میبرد، میزبانانش از درخواست او برای تماشای یک مسابقه فوتبال حظ میکنند. یک مسابقه بزرگ همانقدر کامو را سر شوق میآورد که یک نمایش مهم تئاتر. او اغلب این دو دلبستگی را کنار هم قرار میدهد. در رمان «سقوط» از زبان راوی داستان که دارد زندگیاش را تعریف میکند، میگوید «یک استادیوم پرِ در حد انفجار» در کنار تئاتر تنها جایی در جهان است که او در آن احساس «بیگناهی» میکند.
منظور از بیگناهی در اینجا صداقت، شور، شادی بچهگانه و اصالت است. برای کامو درون زمین چیزی جز حقیقت وجود ندارد. سال ۱۹۴۴ در دفترچه خاطراتش مینویسد: «تجربه عدالت به وسیله ورزش». عصر طلایی ورزش آماتور. اینکه فوتبال میتواند یک پدیده فاسد باشد، غیرقابل تصور است. کامو روحش هم از بازی رسواکننده آلمان و اتریش در جام جهانی ۱۹۸۲ و خیانتی که قرار بود در حق الجزایرش بشود، خبر نداشت. اگر زنده بود این نامردی را به باد انتقاد میگرفت و حقِ خائنین را کفِ دستشان میگذاشت.
*****************
مخالف ابدی او ژان – پل سارتر نوشته که در یک بازی فوتبال «همه چیز با حضور تیم حریف» پیچیده میشود. یک شوخی بانمک اما سرد. سارتر احتمالا هیچوقت در عمرش انتظار یک نتیجه را نکشیده، یا برای محاسبه یک جدول بیقراری نکرده است. اما از نظر کامو، بدون فوتبال، جهان بیروح است، چه بسا بیرحم. در یک پیشنویس برای رمان «طاعون» در مورد یک بازیکن فوتبال که به خاطر قرنطینه بازیهایش لغو شده، آمده: «او بیهدف در خیابانها سرگردان است، به سنگها لگد میزند و سعی میکند یک راست داخل راه آب راهیشان کند. یک – هیچ. او بعد اضافه میکند که این زندگی سگیای است.» یک زندگی روی نیمکت ذخیرههای تاریخ. یک ظاهرساز، یک بازیکن دم دستی، یک نوستالژیست. احتمالا کسی باید این احساس را داشته باشد که دیگر شماره یک نیست.
فوتبال برای آلبر کامو، ماجراجویی دستهجمعی گروهی از مردان بود که سادهترین و بهترین بازی جهان را بازی میکنند. برای او فوتبال «تنها درس اخلاق» بود. برادری، همبستگی، روحیه جنگندگی، قاطعیت، همه اینها را با فوتبال بازی کردن آموخت. همینطور اینکه مقررات بازی «فرمانبری وفادارانه» را میطلبد. کامو به اثر تربیتی فوتبال اعتقاد داشت. او یاد گرفت که فروتنانه پیروز شود و با متانت ببازد. برخلاف نظر جورج اورول، فوتبال برای او یک جنگ زشت نبود. بیش از هر چیز کامو در فوتبال ارزش زندگی گروهی را کشف کرد.
به عنوان دروازهبان به عملکرد همتیمیهایش وابسته بود اما از سوی دیگر با پرشهایش میتوانست همهچیز آنها را نجات دهد؛ امیدشان، پیروزیشان و شادیشان. او در یک ارکستر، تکنواز بود و بین دو تیر دروازه مجال این را داشت که فلسفه دروازهبانی خود را تعریف کند: «من خیلی زود یاد گرفتم که توپ هیچگاه از سمتی که انتظارش را میکشید، نمیآید. این بعدها در پاریس که آدمها با هم روراست نیستند، به من خیلی کمک کرد»
*منبع: تماشاگران امروز