طرفداری-
کلاف به قلم برایان کلاف (١)؛ خودسَرم، نه عروسک خیمه شب بازی!
کلاف به قلم برایان کلاف (2)؛ فکر می کنی که هستی؟ تو تنها یک مهاجم ذخیره ای!
کلاف به قلم برایان کلاف (3)؛ در اردوی انگلستان، در کنار بابی چارلتون
کلاف به قلم برایان کلاف (4)؛ بازیکنان مهم ترین جزء فوتبال نیستند
کلاف به قلم برایان کلاف (5)؛ جراحتی که به بازنشستگی زودهنگام انجامید
کلاف به قلم برایان کلاف (6): به عنوان یک مربی باید دیکتاتور باشید
کلاف به قلم برایان کلاف (7)؛ دربی کانتی می توانست از لیورپول بزرگتر باشد، اگر من تا این اندازه احمق نبودم!
کلاف به قلم برایان کلاف (8)؛ ایتالیایی های متقلب!
فصل نهم: بسیار طولانی، سم!
کنار هم نشستیم و به دقت در مورد مسائل حرف می زدیم. سم (رئیس دربی) حرف خودش را زد و من هم حرف خودم را. بعد به توافق می رسیدیم، این که حق با من است.
اعتماد به نفس من و بله، غرور من انتهایی نداشت. می دانستم که دربی در مسیر تبدیل شدن به یک قدرت بزرگ گام بر می دارد، اینکه می تواند تیمی بزرگ در فوتبال انگلستان شود. از بدنامی خود به عنوان یک شخصیت معروف تلویزیونی آگاه بودم. همیشه همان تعداد از بینندگان را ناامید می کردم که به من علاقه مند شده اند. می دانم که برخی از آن ها را به جایی رساندم که وقتی من را می دیدند، تلویزیون را خاموش می کردند. همه این ها را عاشقانه دوست داشتم.
خوشحال بودم که چنین چیزی را در آن باشگاه قدیمی و گمنام انجام داده بودیم. همینطور اعتماد به نفس زیادی از دوره بازی و رکورد گلزنیام داشتم. فهمیده بودم که می توانم در کیفیتی مربیگری کنم که به عنوان یک بازیکن بوده ام؛ بهترین در آن حوالی. فکر می کردم که اشتباهی مرتکب نخواهم شد. بازیکنانی که خریده بودم دیو ماکای، روی مک فارلاند، جان اوهار، آلن هینتون، آرچی گمیل و کالین تاد و آخرینِ آن ها، هنری نیوتون، همگی در بالاترین کیفیت بودند. تیلور و من در پیدا کردن استعدادها بی نظیر بودیم، هیچکس نمی توانست در این زمینه با ما رقابت کند. توانایی ما برای ساخت تیمی متعادل، هیجان انگیز و موفق همین موضوع را نشان داد. کتاب های تاریخ می گویند که قهرمان انگلستان شدیم و به نیمه نهایی مسابقات اروپایی رسیدیم. کسی نمی تواند لذت آن را بدزدد.
در چنین وضعیتی بودیم اما غرور من و تفاخر تیلور، همینطور استبداد مرد پیری که می خواست باشگاهش را خودش رهبری کند و کنترل امور را از دست مربی پرحرفش بگیرد، شرایط را تغییر داد. وقتی سم لانگسون، من و تیلور را از هارتل پول خرید، چشم اندازی داشت. می خواست دربی از تیمی متوسط و یکنواخت، به چیزی ویژه، باشگاهی که بتواند بزرگان را به چالش بکشد و جوایز را برنده شود و سرتیترها را به خود اختصاص دهد تبدیل کند. یک درس برای تمام مربیان جوان دارم: حواستان به آن پدرخوانده هایی که رفتاری دوستانه دارند باشد، حواستان به مالکان بلند پروازی که از هیچ چیزی برای موفقیت دریغ نمی کنند باشد، حواستان به خنجری که پشت یک لبخند قایم شده باشد.
در ابتدا، رابطه من و لانگسون دوستانه تر از هر رابطه ای بین فوتبالی های برای من بود. به چیزی بیشتر از رئیس و مربی تبدیل شده بود. رابطه دوستانه ای بین یک پیرمرد و جوانکی گستاخ بود که او را به عنوان چاره ای برای رسیدن به رویاهایش می دید. یک تئوری وجود داشت که نمی توانستم آن را رد کنم، لانگسون سه دختر داشت و به نوعی من را به عنوان پسر نداشته خود می دید. طوری با من رفتار می کرد که انگار از گوشت و خون او هستم. مرتبا به خانه ما زنگ می زد، پدر و مادرم را به تعطیلات می برد، به جایی نزدیک به ساحل آنجلیسی در شمال غرب. هزاران مایل را در ماشین او نشسته ام، ماشین رولز رویس عالی او یا خودروهای اسپورت، یا آن مرسدس نقره ای رنگ. گذاشته بود که طوری رفتار کنم انگار آن مرسدس مال من است. حتی نیازی نبود بپرسم، چون همیشه سوئیج آن را در دسترس می گذاشت و دعوتنامه ای ثابت که اگر می خواهی، برش دار. به من پول می داد، نوشیدنی می داد، هرچه می خواستم به من می داد.
اولین چیزی که به من داد، اتاقی در هتل میدلند بود. محلی که باشگاه در ابتدا در اختیارم گذاشته بود (هتل سطح پایین تر) یورک بود. صبح یک روز تیم کریکت هند را دیدم که هتل میدلند را ترک می کرد، کاپیتان آن ها نواب آو پتادی (بزرگترین کاپیتان تاریخ تیم کریکت هند) آمد تا چند کلمه ای با من حرف بزند. در واقع او بود که من را شناخت. به لانگسون گفتم چطور تیم کریکت هند به میدلند می رود و مربی جدید تو در یورک لعنتی است؟ می خواستم در نزدیکی آن ها باشم و لانگسون این موضوع را بلافاصله هماهنگ کرد. همانجا، در همان هتل بود که با بیلی وینرایت رئیس هتل آشنا شدم. او به یکی از دوستان نزدیک من تبدیل شد و در سراسر اروپا با ما پرواز می کرد. هنوز هم رابطه نزدیکی با هم داریم هرچند دوره بازنشستگی را در شهر خود شفیلد می گذراند.
هتل میدلند خانه دوم شد. ماکای هم آنجا بود، مک فارلاند هم مدتی طولانی آنجا زندگی کرد و جمعه شب ها، تیم دربی همانجا شب را به صبح می رساند. حتی یک آرایشگر را هماهنگ میکردیم تا بیاید و موی هرکس که لازم بود را کوتاه کند. اگر بازیکنان با موی نامرتب شنبه ها برای بازی می آمدند، طاقت نمی آوردم. لانگسون یک بار من و وینرایت را به یک مرکز خرید در لندن برد و یک پالتوی جیر برایم خرید. در تمام زندگی ام هیچوقت پالتوی جیر نداشتم. به قضاوت او در مسائل این چنینی اعتماد داشتم، همیشه آدم دقیق و نکته بینی بود و وقتی می گفت این پالتو عالی است، برای من کافی بود. برای سال های سال آن را پوشیدم.
تیلور همیشه زودتر متوجه مشکلات می شد. او به من گفت که بیش از اندازه به رئیس باشگاه نزدیک شده ام. می گفت آن مردک نابودت می کند اگر مراقب نباشی. احتیاط او را در درجه اول درک نمی کردم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. تیم عالی بود، می دانستیم که می توانیم خریدهای دیگری داشته باشیم، فکر می کردیم که همه چیز بهتر و بهتر خواهد شد. سم به مانند پسرش با من رفتار می کرد، در اعماق وجودم، این اجازه را به او می دادم. او را با خود به مسابقات مختلف می بردم، مردم می پرسیدند او سم لانگسون رئیس دربی است؟ از این انگشت نما و شناخته شدن لذت می برد.
یک بار در آلمان بودیم، وست هم نیز آنجا بود. سم و من در سکوها نشسته بودیم که از من پرسید یک لطف در حقم می کنی؟ گفتم البته، چه لطفی؟ فکر کردم یک فنجای چای می خواهد. اما گفت من را به بابی مور معرفی می کنی؟ او را به رختکن وست هم بردم. با مربی آن ها ران گرینوود صحبت کردیم و یک قرار ملاقات با بابی ترتیب دادیم. به او گفتم اگر بخواهد می تواند مارتین پیترز و جف هرست را هم ببیند، اینکه بتواند سایر قهرمان های جام جهانی را هم ببیند اما گفت که فقط می خواهد بابی مور را ببیند. فکر می کنم اسم دو نفر دیگر را نشنیده بود!
در تلویزیون معروف و معروف تر می شدم. در ابتدا، پیش از هر حضور در تلویزیون مسئله را به هیئت مدیره اطلاع می دادم. البته نمی دانستم چه نیازی به این موضوع وجود دارد، چه ارتباطی به آن ها داشت؟ به خصوص اینکه باعث معروف تر شدن باشگاه می شد اما سم می خواست همه چیز متعادل باقی بماند. از سمتی تیلور همیشه تشویقم می کرد که هرچه می توانم به تلویزیون بروم. بهترین تشویق کننده بود تا زمانی که قرار نبود خودش در موضوع دخیل باشد. می گفت برو و در تلویزیون باش و رئیس را هم با خودت ببر. با این حال در همان زمان می ترسید که خودش در جایی نزدیک به آن باشد.
یک بار، باربرا و من به برنامه بهترین شخصیت سال BBC دعوت شدیم، سم هم با ما آمد. تیلور که معمولا جایی به جز یک میخانه محلی نمی رفت هم با ما آمد و همسرش لیلیان هم حاضر بود. گراهام هیل فقید (قهرمان فرمول یک جهان) پدر دیمون (پسرش؛ پدر و پسر قهرمان این رشته بودند) که فکر می کنم در رای گیری سوم شده بود، پیشنهاد کرد که باربرا را با ماشین خود به هتل برساند. وقتی باربرا به سم گفت که با گراهام دوست هستیم، او جا خورد. گفت من هم می روم و سوار ماشین هیل شد! چنین مردی بود. این زندگیای بود که من برایش ساخته بودم. رفاقتی که شکستنی به نظر نمی آمد؛ چند مربی می توانند در این روزها چنین حرفی بزنند؟ و در پایان اخراج شوند؟
موفقیت من نه تنها باعث شد در کنار ثروتمندان و افراد معروف بنشیند، که باعث شد یک جایگاه جدید هم داشته باشیم، جایگاه لِی، که روبروی تونل ورود بازیکنان در بیسبال گراند بود. نه تنها در زمینه تامین پول آن با بالا رفتن تعداد تماشاگران دخیل بودم، که حتی در زمینه هزینه هم با کارخانه فلز چانه زنی کردم. در این راه مجبور شدیم آن جایگاه را به اسم کارخانه لِی نامگذاری کنیم و به رئیسشان بلیت فصل بازی های تیم را بدهیم.
فکر نمی کردم که چیزی بتواند رابطه منم و لانگسون را به هم بزند اما کم کم احساس کردم که رفتارش دارد عوض می شود. او در شهر کوچک خود چاپل-ان-له-فریث در دربی شایر یک اسطوره به شمار می رفت و این را با افتخاراتی که من به دست آورده بودم کسب کرده بود. چیزی که من در آن باشگاه کوچک در یک مقطع سه یا چهار ساله به دست آوردم بی سابقه بود. او خود را در میانه دوستانی می دید که نمی دانست دارد. اما همگی سوالی یکسان می پرسیدند: چه کسی دربی کانتی را مدیریت می کند؟ تو یا آن مربی کله گنده؟ بذر نگرانی در ذهن لانگسون کاشته شد. آن پیرمرد، در اعماق ذهنش، مغروری چون من بود.
کسی نزدیک تر؛ کسی بسیار نزدیک تر هم به خراب شدن این رابطه کمک کرد. تیلور شروع به گفتن چیزهایی به رئیس کرد، مثلا اینکه وقت آن رسیده که متوجه شوی برایان چه قدر خوب باشگاه را به پیش می برد. حق با او بود، من باشگاه را به پیش می بردم، من سکوها را پر می کردم، من بازیکنان را می خریدم، من هر روز تیم را تمرین می دادم، به ایمیل ها جواب می دادم، صبح یکشنبه روی چمن گام بر می داشتم و برای بازی ها نقشه می کشیدم. عملا در بیسبال گراند زندگی می کردم و وقتی آنجا نبودم، به بیمارستان های محلی می رفتم، در باشگاه های آن حوالی سخنرانی می کردم و از این دست. یا در تلویزیون ملی دیده می شدم، اعتبار برای باشگاه جمع می کردم، چیزی که دربی کانتی هیچوقت در تمام تاریخ خود نداشت. اما به جای اینکه احترام لانگسون بیشتر شود، صحبت های تیلور اثری عکس داشت. لانگسون شروع به باور این موضوع کرد که قدرتی بیش از اندازه دارم و در این زمینه حق داشت.
چیزی دیگری رو به خراب شدن می رفت. رابطه با استیوارت وب، منشی باشگاه هم به تیرگی گرایید. مربیان فوتبال باید در رابطه با سه شخص دقت بیشتری به خرج بدهند، منشی باشگاه، راننده تیم و خانمی که لباس ها را می شورد. آن ها در جایگاهی قرار گرفته اند که چیزهایی می بینند و می شنوند. باید مطمئن شوید که آن ها قابل اعتماد هستند و فضولی نمی کنند. وبی، پیشنهاد جیمی گوردون بود. نمی دانستیم کجا باید کسی را برای این شغل که در فوتبال تازه جا افتاده بود پیدا کنیم که جیمی گفت کسی را در پرستون می شناسد که باید مناسب باشد. من و معاون باشگاه سیدنی بردلی او مصاحبه کردیم، بردلی بعد از من پرسید چطور فکر می کنم. گفتم خوب به نظر می آمد و باید این شغل را به او بدهیم. وب همیشه معصوم به نظر می آمد و قد و قامت کوتاهی داشت. همیشه آن کت سبزرنگی که در شام معارفهاش پوشیده بود را دوست داشتم. جفری گرین از تایمز در مورد او گفته بود: او شبیه یک پنگوئن فرهیخته است.
وبی هیچوقت مشکل بزرگی نساخته بود. مشکل این بود که رابطه یکسانی با دو طرف (مربیان و مدیران) داشت. رفتارش مانند یک دوست بود، اما یک دوست واقعی نبود. تیلور زودتر هشدار داده بود، گفته بود به او اعتماد نکن. یک بار یقهاش را گرفتم و گفتم از آن دیوار لعنتی آویزانت می کنم اگر مشکلی برایم به وجود بیاوری. یادت باشد که پیش از حضور در کادر این باشگاه کسی نبودی. حالا با 20 هزار پزوتا در جیبت به این سمت و آن سمت می روی. یک بار در اردوی اسپانیا، همین اتفاق هم افتاد. کنار آمدن با منشی باشگاه، کار دشواری است. برای مربی ساده نیست که با او دوست باشد چون به هیئت مدیره خدمت می کند. سفره دلم را برای همه باز کردم که منشی ها هم جزء آن بودند.
وبی باهوش بود. تلاش زیادی می کرد تا هیئت مدیره را راضی نگه دارد. یک بار در اسپانیا بودیم، سایمون و نایجل هم با ما بودند. هتلی که بودیم، استخر نداشت. به وب گفتم که یک استخر برای پسرانم پیدا کند. همان استیوارت همیشگی؛ یکی دو دقیقه بعد کار انجام شده بود، یکی از بهترین استخرهای خصوصی را رزرو کرده بود. دور اول را که در آب زدم و با تیلور که سیگار می کشید شروع به صحبت کرده بودم که صدای وبی آمد. پرسید شنا می کنید آقای کرکلند؟ عضو هیئت مدیره گفت بله. مسابقه می دهیم. وبی من من کرد و گفت شناگر خوبی نیست اما بعد یک اسکناس پنج پوندی شرط بستند. به عنوان اعلام کننده شروع مسابقه، گفتم یک، دو، سه و بعد شیرجه زدند. کرکلند که تنها یک چشم بینا داشت، هنوز عینک لعنتی روی چشم هایش بود. اگه استخر پنجاه یاردی در نظر بگیریم، تا وقتی که وب به یارد بیست و پنجم رسید، کرکلند در یارد دهم بود. اما سیاست دست بالاتر را داشت. وبی، با حیله گری سرعت خود را کم کرد تا کرکلند برنده شود. تیلور گفت وبی می توانست در طولی دو برابر مسابقه بدهد و باز هم زودتر به انتها برسد. باید حواسمان به آن لعنتی باشد. وقتی تیلور به کرکلند گفت فکر نمی کردم بتوانید اینطور شنا کنید، سرم را در حوله قایم کرده بودم. تیلور در زمینه دست انداختن افراد بی اینکه خود متوجه شوند بهترین بود. وبی چند ثانیه بعد دوباره به آب شیرجه زد، تا عینک کرکلند را از عمق آب پیدا کند.
تیلور همیشه فاصله خود را با وب حفظ می کرد. یک بار به وب زنگ زدم و گفتم به دفترم بیاید، او گفت ده دقیقه بعد می آید. تیلور تلفن را برداشت و گفت اینجا می آیی، همین حالا! وقتی رئیس می گوید بیا، چرا باسنت هنوز روی صندلی است؟ به آنجا می آیم و تو را تا اینجا می کِشم. چند ثانیه بعد پیش ما بود. قدرت او در حال افزایش بود. یک آژانس مسافرتی باز کرد. سفرهای باشگاه و بعضی دیگر از تیم ها را مدیریت می کرد. به زودی به جلسات مسئولان لیگ راه پیدا کرد. عجیب بود اما اگر تنها کمی در فوتبال شناخته شوید، همه درها به روی شما باز می شود. دو یا سه سال پیش از آن، کسی نمی دانست او وجود دارد. وقتی موفقیت از راه رسید، وب برای خودش شخصیتی شناخته شده بود. سال ها بعد او با کمک رابرت مکسول کمک کرد تا دربی ورشکست نشود. سال هاست او را ندیده ام اما وقتی بازنشست شدم، باربرا نامه ای گرم و پر از تعریف از همسر او جوزی دریافت کرد. کار قشنگی بود.
وب و مکسول
یک روز کرکلند، آن پیرمرد ملعون کج خلق به اتاقم آمد و چیزهایی گفت که باعث شروع نفاق شد. گفت یک نصیحت برایت دارم که باید به آن گوش کنی. مهم نیست که چقدر خوب هستی، مهم نیست که چقدر فکر می کنی قدرت داری، استیوارت وب گوش های رئیس است. درک نمی کردم. رئیس، به حرف های منشی گوش می دهد، همه رئیس ها و همه منشی ها همینطور هستند. منشی ها باید همه چیز را بدانند و منتقل کنند. این را فهمیدم و بعدها بیشتر به آن دقت کردم. در ناتینگهام فارست با کن اسمالز به عنوان منشی کار کردم که قابل اعتماد ترین منشی ای بود که دیده ام.
آرام آرام اما به طرز مشخصی، اوضاع با لانگسون داشت تیره می شد. یک بار کوچک در اتاق هیئت مدیره بود که آن را به اتاق کار خودم آورده بودم. با توجه به شرایط، اینکه تماس گیرنده ها با توجه به موفقیت تیم بیشتر می شدند، کاملا مناسب به نظر می آمد. یادم هست وقتی دیوید کلمن و تیمش آمدند و دوربین ها را سرجای خود گذاشتند، به آن ها گفتم قهوه می خورید، یا آبجو، اسکاچ و برندی را ترجیح می دهید؟ اوه، ایشان آقای لانگسون هستند، رئیس باشگاه. تا حالا با آقای دیوید کلمن دیداری داشته اید، آقای لانگسون؟ همیشه به همین شکل بود. اگر کلمن نبود و شخص معروف دیگری بود، باز هم سم پیر وارد می شد. مشکل این بود که هیچکس به حرف هایی که او قرار بود بزند اهمیتی نمی داد.
خبرنگاران محلی، جورج ادواردز، نیل هالام و جرالد مورتیمر همیشه در باشگاه بودند. برخی از آن ها پیش از ساعت ده به باشگاه می آمدند و پیش از ساعت چهار عصر آنجا را ترک نمی کردند. اما پس از گفتن سلام رئیس، چیز دیگری نبود که به سم بگویند. چیزی برای به اشتراک گذاشتن نداشت و کسی اسم او را در روزنامه نمی خواست. اثری از او در روزنامه ها نبود. سرانجام زمان پایان کار آن بار بود، حداقل پایان زمان استفاده من. سم یک بار گفت به نظر باشگاه پناهگاه ژورنالیست ها شده است. بیش از اندازه فضا را برای آن ها سرگرم کننده کرده ای. پس از آن در باشگاه را به روی آن ها بست.
برای او بیش از اندازه بزرگ بودم. توجه بیشتری به خودش می خواست. حتی خودش را به کمیته مدیران لیگ پیشنهاد داده بود، هرچند شاید در روزگار فعلی این موضوع شوخی به نظر بیاید. اما هیچوقت قدرت کسانی که در یک باشگاه صاحب قدرتند را دست کم نگیرید. یکی از اولین چیزهایی که لانگسون در زمان ورود به باشگاه به من گفت، این بود که اعضای هیئت مدیره در 65 سالگی بازنشست می شوند. همان لحظه ای که به 65 سالگی رسید، این قانون را عوض کرد!
حسادت او بیشتر و بیشتر می شد. انگار همیشه با خود تکرار می کرد من او را خریدم، من این شانس را به او دادم، من به او اختیار تام دادم. جنجال های زیادی از ابتدای حضور ما اتفاق افتاد اما افتضاحی مانند پیشنهاد ما برای خرید یک وینگر به اسم ایان استوری-مور در سال 1972 نبود. او با 200 هزار پوند در آستانه پیوستن به منچستریونایتد بود که ما وارد شدیم. تقریبا او را دزدیدیم، من و تیلور او را به سمت خودمان کشیدیم.
یونایتد فکر می کرد او را به دست آورده اما او در راه دربی بود. او را پیش از معرفی، مثل سلمان رشدی قایم کرده بودیم. اما آن روزها نمیشد با منچستریونایتد، با باشگاه مت بازبی بزرگ شوخی کرد. در پایان با او خداحافظی کردیم و به اولدترافورد رفت. پنج هزار پوند بابت تلاش برای تغییر نظر آن بازیکن جریمه شدیم، دو سال پیش هم ده هزار پوند به خاطر مشکلات حساب های باشگاه جریمه شده بودیم که باعث شد از اروپا حذف شویم. تحمل لانگسون داشت تمام می شد. او حضور روز افزون من در تلویزیون را به عنوان یک تهدید برای سلسله مراتبش می دید. از سوی بعضی مدیران باشگاه ها دست انداخته می شد، به او می گفتند بهتر است مواظب مربی ات باشی. برای سال ها من را برای رفتن به تلویزیون تشویق می کرد اما در نهایت به جایی رسید که اعلام کند زمان زیادی را برای تلویزیون می گذاری، شغل تو در این باشگاه است. می گفت باید حضورهایم در تلویزیون کاهش یابد و تنها زمانی روی آنتن بروم که هیئت مدیره اجازه بدهد. حتی می خواست نوشته های روزنامه ها را پیش از انتشار تائید کند، کاملا ناامید شده بود. در نهایت می خواستند کاری کنند که من و تیلور از باشگاه برویم و موفق شدند.
در اکتبر منچستریونایتد را 1-0 شکست دادیم. برخلاف همیشه باربرا و لیلیان هم آنجا بودند با اینکه فکر نکنم همسرم ده بازی را در ده سال پیش از آن، از نزدیک دیده بود. در رختکن اولدترافورد تیلور گفت همیشه اینجا برنده نمی شویم، پس بهتر است به طبقه بالا برویم. بی میل بودم، هرگز بعد از بازی به اتاق هیئت مدیره تیمی دیگر نرفته بودم، اما این بار تنها رفتم. افراد زیادی آنجا بودند که برخورد گرمی داشتیم. رئیس یونایتد لوئیس ادواردز گفت باید اولین باری باشد که به اینجا می آیی. بلافاصله یک بطری شامپاین را باز کرد. پنج نفر دور هم جمع شده بودیم و صحبت می کردیم. تیلور آمد و گفت زمان رفتن است. گفتم تازه آمده ایم و تو کسی بودی که اصرار داشتی. پیتر نگاهی به ساعتش انداخت و بعد به چشم های کرکلند خیره شد. اتفاقی که پس از آن افتاد را آن زمان ندیدم اما بعد متوجه شدم. کرکلند اشاره ای به پیتر کرد که مثل چکاندن ماشه بود. تیلور به جمع ما برگشت اما چیزی نگفت. در راه بازگشت فهمیدم چه شده است. به سراغم آمد و پرسید می دانی آن حرامزاده چه گفت؟ گفت می خواهد بداند دقیقا چه نقشی در باشگاه دارم. دوشنبه باید به دفتر او بروم.
با پیتر برای یک جلسه با کرکلند می رفتیم. اولین چیزی که به من گفت این بود که با قدرت به سراغ ما آمده اند، اینطور نیست؟ جواب دادم بله، اجتناب ناپذیر بود. فکر می کنند زیاده روی کرده ایم. پس از ملاقات با کرکلند، فک تیلور تا سینه پایین آمده بود. گفت فکر نمی کنم دیگر جایی برای من در این باشگاه باشد. مثل همیشه، مانند ارنی اُرد و هارتل پول، آن ها سعی می کردند از من عبور کنند اما این بار من هم همین قصد را داشتم. من و تیلور باید تا انتها باقی می ماندیم و از حماقت مردی که کمترین چیزی در مورد فوتبال نمی دانست استفاده می کردیم. حماقت آن مرد در رکوردها می توانست ثبت شود. پیتر نیاز به اثبات خود نداشت اما چطور کسی می تواند تا این اندازه احمق باشد. چطور می توانید به کسی بگویید دقیقا چه کاری برای زندگی خود می کنید؟
شمار دفعاتی که به خانه بازگشتم و باربرا پرسید تمام روز چه کار کردید، اما نمی توانستم به او بگویم از دستم خارج است. تماس های تلفنی، تمرین، مصاحبه ها، سر و کله زدن با اعضای فضول هیئت مدیره. تنها چیزی که می توانستم بگویم این بود که دقیقه ای را هدر نداده ام. سوال کرکلند نه تنها غیرضروری بود، که خارج از روال کار بود. او با یک دعوت نامه به تازگی به عنوان عضو هیئت مدیره منصوب شده بود. لانگسون همیشه می گفت بهتر است دشمن در نزدیک تو، در باشگاه تو باشد تا دوراز آن. تا زمانی که همین کار را در هیئت مدیره، انجام داد. گفته بود ( اگر کسی، مثلا یکی از اعضای هیئت مدیره کار بدی علیه شمار کرد) پیدایش می کنم و دهانش را می بندم. همین کار را می کرد اما وقتی خودش به عضویت هیئت مدیره درآمد، دیگر انتقادی از رفتار آن ها نداشت. به جای آن، آن خوی تند را علیه ما به کار برد.
در همان هفته، با یکی دیگر از اعضای هیئت مدیره که دوستم بود، مایک کیلینگ و مالک باشگاه سر رابرتسون کینگ در یک میخانه دیدار کردیم. او مرد قابل اعتمادی بود، یک مرد سنتی، یکی از آن مردان نجیب فوتبال. کت و شلوار و جلیقه می پوشید و عصایی در دست داشت، همینطور یکی از آن عینک های تک چشمی. در دوران بازنشستگی بود اما به کیلینگ گفت آن پسر عزیز را بیاور، می خواهم با او حرف بزنم. روی صندلی های چرمی که یادآور باشگاه های مردانه سنتی بود، به من گفت با جدیت فکر کن. نباید استعفا بدهی. اصرار کرد.
صادقانه آماده ترک دربی نبودم. می دانستم که اوضاع تیم مرتب است، می دانستم که در حال ساخت یک امپراطوری هستم که با بهترین های تاریخ انگلستان قابل مقایسه باشد. پر از اعتماد به نفس بودم که می توانم با لانگسون کنار بیایم و تنها زمان نیاز است اما غرور تیلور خدشه دار شده بود. این او را بیش از هرچیزی می توانست آزار بدهد. می توانستید هرکاری با پیتر بکنید، به او بگویید دزد، زن پرست، هرچه دلتان می خواهد؛ اما نباید توانایی هایش را زیر سوال می بردید. آنجا بود که آشفته می شد.
برای مثال یک بار با دیو ماکای و آلن دوربان در اسپانیا کارت بازی می کردیم و ساعت می گفت به زمان کنفرانس مطبوعاتی نزدیک هستیم. در میانه یک دست بازی بودیم که تیلور به شانهام زد و گفت آماده ای؟ لعنتی حتی حمام نکرده ای. گفتم حمام کرده ام اما بین حرفم پرید و گفت اما اصلاح نکرده ای. هنوز به کارت هایم نگاه می کردم. گفتم گم شو. کنترلش را از دست داد، من را از روی صندلی پرت کرد و در صورتم فریاد زد هیچوقت به من نگو گمشو! غرورش لکه دار شده بود و نمی توانست خود را برابر دیگران کنترل کند.
پس وقتی جک کرکلند او را کوچک شمرد، تیلور تصمیمش را گرفت. آدم یک دنده ای بود و کار برایش تمام شده بود. غرور او از من پررنگ تر بود. وقتی من را در حال جارو زدن سکوها یا آب دادن به زمین در صبح یکشنبه می دید، می گفت تو دیوانه ای. برو دوش بگیر، کس دیگری را مسئول این کار کن. این ها مشکلی برای من و غرورم نبود. اگر در گذشته مثلا در یک چهارشنبه خیس، ذغال سنگ دریایی از ساحل جمع کرده باشید، آن وقت جارو زدن سکوها یا آب دادن به زمین در شنبه آفتابی شنبه مشکلی نبود.
وقتی در جلسه هفتگی هیئت مدیره استعفا "دادیم" تیلور آنجا نبود. مثل همیشه در خانه مانده بود و کار با من بود. مهم ترین تصمیم دوران کاری ما بود و گذاشته بود به تنهایی آن را انجام دهم. به خاطر هر دویمان کناره گیری کردم. به دفتر هیئت مدیره رفتم، نگاهی به آن صورت های رقت انگیز انداختم. کلید ها را روی میز پرت کردم و گفتم استعفای ما را قبول کنید. سر رابرتسون کینگ که درود بر او باد گفت دوست داریم تجدید نظر کنید. حدس بزنید چه شد؟ لانگسون بلند شد و گفت او استعفا داده و پیشنهاد من این است که بپذیریم.
ندیدم که رای گیریای انجام شود. از عصبانیت و نفرت کور شده بودم. فکر کردم روی نتیجه رای گیری شرط نمی بندم. گفتم این کلیدهایم و رفتم. تنها دو یا سه دقیقه آنجا بودم اما بی قراری استیوارت وب را یادم هست. با خودم فکر می کردم با خود می گویند حالا که او رفته، جای بیشتری برای ما باز می شود. شاید کمی ناعادلانه فکر می کردم. کلید های ماشین را نگه داشتم چون باید به شکلی به خانه می رفتم. از بیسبال گراند به خانه تیلور رفتم و به او گفتم که استعفا دادم و همه چیز خوب پیش رفت. هیچکدام حتی یک پنی غرامت نمی گرفتیم. به تازگی قرارداد چهارساله ای امضا کرده بودم که از پنجره آن را بیرون انداختم، عجب اشتباهی. اگر حالا بود، برای گرفتن غرامت چانه می زدم و مطمئن می شدم تا آخرین ذره آن را پرداخت کنند اما تیلور همیشه می خواست هرچه می خواهد همان لحظه انجام شود. احمق بودیم. تصمیم اشتباهی گرفتیم. نباید دربی را به خاطر اهمیت بیش از اندازه به دیگران ترک می کردیم و کارهای دیگری برای انجام بود.
ترسی در مورد به دست نیاوردن شغلی دیگر نداشتیم. پیشنهادی شش ماهه برای یک برنامه تلویزیونی داشتم. رقمی بیش از بیست هزار پوندی که دربی به من می داد، پرداخت می کردند اما مسئله اصلی تیلور بود. گفتم چه کار خواهی کرد؟ یک فنجان چای خواستم. گفت با هواپیما به مایورکا می روم. اولین فکر لعنتی او تعطیلات بود، همان تیلور همیشگی! یکی دو هفته در خانه ماند و بعد به کالا میلور اسپانیا رفت. باید می دانستیم که درگیری در دربی، تمام نشده است. چند روز بعد به باشگاه رفتم و مرسدس نقره ای را آنجا پارک کردم؛ در واقع این اتفاق مدتی بعد از آن افتاد که یک دوست پلیس گفت باید کارت ماشینت را بگیرم، می دانی که ماشین بیمه نیست؟ مواظب نیستی، ممکن است کسی را زیر بگیری و آن وقت کسی اهمیت نمی دهد چه کسی هستی. این ایده کرکلند بود که بیمه من را قطع کرد. اوضاع تا این اندازه زشت شده بود.