طرفداری- ریکاردو کاکا را بابت اینکه من را به یک رمانتیک تبدیل کرد، سرزنش می کنم. به عنوان کسی که مامور امنیتی بود و کاری در این زمینه داشت، ادای دین من را می خوانید:
شما را نمی دانم اما در این مقطع از سال، همیشه کمی افسرده می شوم. کریسمس است با همه اتفاقاتش اما به نظر می آید اکثر آدم ها در این زمان از سال، وضعیت روحی بهتری نسبت به من دارند. همه دوستان خوب من، دور از من هستند. قیمت ها بالاست و در واقع به اندازه کافی درآمد ندارم که برای دیدن آن ها در آخر سال، به این شهر و آن شهر بروم. معمولا خودم و ریکاردو کاکا را سرزنش می کنم.
اگر بگویم طوری آن را یادم هست که انگار همین دیروز بود، دروغ گفته ام. مبهم شده، مانند عکس پولاروید محوی شده است. مانند لحظه ای که از حفرهی پشت یک آبشار به جنگل نگاه می کنید اما هنوز بخار دستگاهی که پشه ها را فراری می داد را یادم هست. آن مه و تلویزیون، تنها نورهای اتاق در اتاقی بودند که والدینم در آن خواب بودند. زمانِ خواب گذشته بود. در یکی از آن مناطق دور افتاده ای بودیم که می توانستیم شب ها لیگ قهرمانان را زنده ببینیم. همینطور ساکن یکی از آن خانه هایی بودم که ده شب، زمان خاموشی است.
آن بازی را شبیه به اولین قرار عاشقانه به یاد می آورم. یکی از آن قرارهای نخست که خیلی زود احساس می کنید همه چیز عالی است. همینطور بود. یک ساعت پیش از بازی بود و روی زمین، در کمترین فاصله با تلویزیون نشسته بودم. یادم هست که برق ها را خاموش می کردم و صدای تلویزیون را تا کمترین حد پایین می آوردم. تنها می خواستم بشنوم که گزارشگر، آن ها را چه صدا می زند که من هم بتوانم. می خواستم بتوانم با دیدن آن ها در صفحه CRT آن تلویزیون قدیمی، تشخیصشان دهم. هیچوقت دلم نمی خواست فریاد پدر را بشنوم که همیشه چهار صبح از خواب بیدار می شد و هیچوقت به اندازه کافی زود از خواب بیدار نشدم که دلیلش را بدانم.
در برنامه ای که قبل از بازی پخش می شد، اطلاعات زیادی داده می شد. مطمئن نبودم که باید به آن صحبت ها گوش دهم، چه برسد به این که عاشق شوم. اما اتفاق رخ داد، حتی با اینکه شب سختی برای رسیدن به آن بود. اولین تجربه من از لیگ قهرمانان اروپا به بیست و پنجم می 2005، بازی بین میلان و لیورپول باز می گردد. فوتبالی که آن شب ارائه شد، فراتر از تمام تصورات من بود.
در دوره باستان در سرزمین یونان و اتروسک، جشنی بود که به آن سمپوزیوم می گفتند. جایی که مردان روشن فکر جمع می شدند و از فلسفه صحبت می کردند. در استانبول؛ آن شب، چنین چیزی را به چشم های خود دیدم. بازی استادانه بازیکنان میلان، توسط دسته سودازده و ناامید، اما رمانتیک از لیورپول مورد حمله واقع میشد. شماره 22 و درنده میلان، با پاسی درخشان مانند دموستن، سیاستمدار یونانی در دقیقه چهل و سوم به نظر تمام کرد.
در ابتدای لفاظی، ریکاردو کاکا رو در روی یار خود بود. آندره آ پیرلو، در پاسخ، استدلال خود را باید بیان می کرد و کرد. نمایش پس از آن، آن پاس، شاید برای خود اقلیدس هم قابل اندازه گیری نبود. توپ، ابتدا بوسه ای بر کفش های کاکا زد و بعد چهار یارد جلوتر پرت شد. انگار که از بوسه خجالت کشیده و بعد دور شده باشد. کاکا به مانند برگی در پاییز، چرخید و از دست شکارچی شماره هشت لیورپول فرار کرد. لحظه دیگری که کفش کاکا به توپ رسید، نوازش کاهن، روی بال های بستهی کبوترش بود. که کبوتر پر داده شد و تَنِش به جان شماره 4 لیورپول انداخت. دور از دسترس شماره 23 افقی شده، مثل جوجه پرنده ای به شماره یازده میلان رسید. با ضربه ای آرام به دروازه و سه بر صفر شدن، تقدیر لیورپول به رشته تحریر در آمد، مهر و موم شده و تحویل داده شد.
بین دو نیمه بود و به همه چیزهای بی ارزشی که در کودکی به ما یاد داده بودند فکر می کردم. اشعار و افسانه ها. عادلانه نبود، در حالی که همه شبیه به هم آفریده شده اند، برخی بهتر از سایرین به توپ لگد می زنند. چه چیزی می تواند غول ها را شکست می دهد؟ آیا واقعا داوود، جالوت را شکست داد؟ چطور کاکا آنطور می خرامد اما هنوز می تواند مانند سنگ مرمر، سخت و باوقار باشد و مانند یک هنرمند خودنمایی کند، در حالی که استیون جرارد مانند یک شنکش اسیر زمین شده است؟ آنجا بود که دلم برای لیورپول و استیون جرارد سوخت. احتمالا آنجا اولین باری بود که در عمرم طرفدار تیمی، برخلاف جریان چیزی شدم.
وقتی سوت پایان نود دقیقه به صدا در آمد، بازی به اسم معجزه استامبول تعمید داده شد. در شش دقیقه بازی 3-0، به 3-3 تبدیل شد. شش دقیقه ای که به یک نوجوان هیجانی ارزانی داشت که هیچ مجله پنتهاوس یا تخت گاز نمی توانست حتی به آن نزدیک شود. لیورپولِ بی رحم، آن ها را کشان کشان تا ضربات پنالتی آورد تا بزرگترین مسابقه ای که تاریخ فوتبال به خود دیده را در آنجا برنده شود. تحقیر، آشکار بود. یک اشتیاق و گناه، یک نَفس گرایی نبود. در واقع آنجا بود که افلاطون و عشق افلاطونی را از سمپوزیوم درک کردم. آنجا بود که لیورپول، مالِ من شد.اما داستان به اندازه لیورپول، در مورد کاکا هم هست. او به خاطر مصدومیت ها امسال در سی و پنج سالگی بازنشست شد. اما من ریکاردو کاکای میلان را به یاد خواهم آورد. خداوارهای از هرچه در فوتبال زیباست. او ظرافتِ جوگوبونیتو بود. تاریخ نگارها می گویند او آخرین بازیکنی بود که توپ طلا را برد و اسمش مسی یا رونالدو نبود؛ برنده جام جهانی، لیگ قهرمانان اروپا، سری آ، لالیگا و دو جام کنفدراسیون ها. اما همه این ها، نمی تواند کاکای واقعی باشد. باید او را ببینید، باید لمس توپ او را نگاه کنید.
ریکاردو کاکا را بابت اینکه من را به یک رمانتیک تبدیل کرد، سرزنش می کنم. در دوره هایی دستمزدهای خوبی در زمینه تبلیغات یا شغل های امنیتی داشتم اما هیچوقت راضی کننده نبود. هیچوقت. در سال 2016 به همه آن ها برای فوتبال پشت پا زدم؛ برای زندگی کردن، دوست داشتن و البته نوشتن از آن.
ادواردو گالیانو ژورنالیست و نویسنده بزرگ اروگوئه ای می گفت: سال ها گذشته و حالا چیزی که هستم را پذیرفته ام: گدای یک فوتبال خوب هستم! همه جای جهان را می چرخم، با دست هایی که در هوا به پرواز در می آید، به استادیوم ها می روم و یک درخواست ساده دارم: یک حرکت زیبا برای رضای خدا! وقتی بازی زیبا اتفاق می افتد، از معجزات تشکر می کنم و اهمیت نمی دهم توسط چه تیم یا کشوری رقم خورده باشد.
به عنوان یک کاتولیک معتقد، کاکا بیریا و متفاوت از فوتبالیست های امروز زندگی و بازی کرد. یاد گرفت که عشق، جایزالخطا و خودخواهانه است و می تواند مُضِر باشد. اتفاقی که در میلان افتاد؛ او را برخلاف خواسته اش به رئال مادرید فروختند. برای من اینطور بود که چشم باز کرد، نگاهی به روشنایی انداخت، چراغ های اتاق جراحی در رئال مادرید بود، جایی که همه چیز طور دیگری بود و آن خلوص، گم می شد. طوری که انگار سیستم بدنی او، انقال را پس می زد، درست مانند یک پیش بینی غلط و انتقال عضوی که نباید هیچوقت اتفاق می افتاد.
آرزو داشتم که لیورپول را به عنوان خانه ای دیگر، دور از خانه خود انتخاب کند اما لیورپول توان تغییر این سرنوشت را نداشت. دوره دوم او در میلان، مانند وارد کردن شوک، به یک ماهی مرده بود. سرانجام، ناکجا آبادِ MLS جایی بود که کار را به اتمام رساند. قصه ای که ریکاردو کاکا تعریف می کند این است که بهتر است که عشق بورزید و شکست بخورید، تا اینجا هیچ وقت طعم دوست داشتن را نچشید. به خانه در سائوپائولو برگشته تا استراحت کند. به میان دوستان بازگشته تا پینیا کولادا بخورد و به افتخار دانش زیبای تمام سال های خود از فوتبال بنوشد. امیدوارم ده سال بعد، من هم به پینیا کولادا برسم!