طراحی که به دنبال گلزنی نیست، بازیکنی که می تواند در عمق بازی کند و یا گاهاً نقش مهاجم دوم را بپذیرد؛ پست بازیساز را به سختی می توان تعریف کرد.
جاناتان ویلسون، گاردین
بازیسازها بار دیگر در جام جهانی ظاهر شدند، بیشتر به این دلیل که سیستم 4-2-3-1 به عنوان رایج ترین ترکیب مطرح شد. اجرای موفقیت آمیز ِ این سیستم بدون حداقل یک بازیکن خلاق در پشت سر مهاجم هدف غیر ممکن است. من تلاش کردم تا حرکات بازیساز را دنبال کنم و افت و خیز وی را به روی کاغذ آورم، ولی هرچه پیش می رفتم ارائه تعریفی دقیق را برای فاکتوری که یک "بازیساز" را تشکیل می دهد، مشکل تر می یافتم. و وقتی که بارنی رونی (Barney Ronay) از من پرسید که اولین بازیساز تاریخچه کسی بوده است، به سختی می توانستم پاسخی بیابم.
من اکنون در آرژانتین هستم و اینجا این سوال ساده به نظر می رسد. بازیساز اینجا با لفظ engancheبه معنای رباینده تعریف می شود؛ همان شماره 10، بازیکنی که در پشت دو مهاجم در سیستم های 4-3-1-2 یا 3-4-1-2 عمل می کند.( اکثر تیم ها در این منطقه همچنان این دو سیستم را ترجیح می دهند) پستی آنچنان بااهمیت که بوکا جونیورز برای در اختیار داشتن خوان رومن ریکلمه به عنوان شماره 10 خود، حاضر به امضای قراردادی با وی به مبلغ 5 میلیون دلار و مدت 4 سال گردیده است،(این قرارداد شامل نیمی از مالیات وی نیز می شود). با وجود اینکه وی اکنون 32 ساله است و نیز مصدومیت های متعددی که روز به روز در حال افزایش اند.
در مناطق دیگر اما، برای این پست تعاریف متنوع تری وجود دارد. برای مثال در کرواسی، لوکا مودریچ به عنوان بازیساز شناخته شده است. زمانی که او در دیناموزاگرب بازی می کرد، نقش رباینده را در سیستم 3-4-1-2 ِ آنها برعهده داشت. با این حال مودریچ روز شنبه برای تاتنهام به عنوان یکی از دو بازیکن میانی در ترکیب 4-4-2 بازی کرد، به علاوه او سابقه بازی در سمت چپ را هم داشته است. با این تفاسیر، آیا می توان وی را - در شرایطی که او دیگر در سیستم هایی با یک هافبک در یک خط (4-3-1-2 یا 3-4-1-2) بازی نمی کند - همچنان یک بازیساز نامید؟ آیا یک بازیساز می تواند در مناطق دیگری به جز مرکز زمین بازی کند؟ درینصورت و با توجه به توانایی تام هادلستون (Tom Huddlestone) در پخش توپ، آیا نمی توان او را نیز یک بازیساز – هرچند بسیار متفاوت با موردیچ – به حساب آورد؟
ریشه یابی
بازیساز، اصلی ترین طراح ِ موقعیت برای تیمش محسوب می شود. بازیکنی که مانند قلاب، خطوط هافبک و حمله را به هم متصل می کند. زمانی که فوتبال تازه متولد شده بود و ترکیب های مختلف به آرامی راه خود را از میان هرج و مرج حاکم بر بازی باز می کردند، بازیساز ها مهاجمین ِ عقب کشیده ای بودند که وظیفه شان انتقال توپ از هافبک های کناری به مهاجمین نوک یا بال تعریف می شد. در اولین بازی بین المللی در سال 1872 که با تساوی بدون گل خاتمه یافت، انگلیس با ترکیب 1-2-7 بازی کرده و توسط سیستم 2-2-6 اسکاتلندی ها گیج شده بود.
نمی توان از نحوه چیدمان خط حمله انگلیس در آن بازی مطمئن بود، بیشتر به این دلیل که مدل های کنونی فرضیه ی حضور دو بال چپ را در ترکیب انگلیس ارائه می دهند، اما یک حدس نسبتاً خوب این است که انگلیسیها از دو مهاجم داخلی – با تعریفی که بالاتر اشاره شد- به نام های کوثبرت اتاوی (Cuthbert Ottaway) و آرنولد کرک اسمیث (Arnold Kirke-Smith) استفاده کردند، هرچند به خاطر اصرار انگلیس بر اجتناب از پاس دادن، مشکل می توان این دو بازیکن را "بازیساز" در نظر گرفت.
ولی در مورد اسکاتلند و سیستم 2-2-6 ِ انقلابی شان شواهد بیشتری وجود دارد و ما می توانیم مطمئن باشیم که دو فروارد داخلی آنها رابرت لکی (Robert Leckie) و جیمز بگ اسمیث (James Begg Smith) بوده اند. اسکاتلندی ها پاسکاری می کردند پس می توان این دو بازیکن را نخستین بازیسازها به شمار آورد، هرچند زمانی این فرض به واقعیت نزدیک تر شد که سیستم 2-3-5 ( که حاصل پرورش همان سیستم 2-2-6 بود) به آمریکای جنوبی رسید و فرواردهای داخلی بیشتر به داخل و نزدیک تر به خط هافبک متمایل شدند و نقش اتصال هافبک ها و مهاجمین را بر عهده گرفتند. تیم ملی اروگوئه در دهه 1920، که به قهرمانی المپیک های 1924 و 1928 دست یافت، یکی از موفق ترین تیم ها در این زمینه است. پس احتمالاً اولین بازیساز ها را می توان در زوج پدرو سئا (Pedro Cea) و هکتور اسکارون (Hector Scarone) مشاهده کرد.
با این حال در نظر گرفتن تیمی با دو بازیساز عجیب به نظر می رسد.(هرچند معمولاً گفته می شود که تیم *la Máquinaِ ریورپلاته در اواخر دهه 1940 – حتی پس از جدایی آلفردو دی استفانو- پنج بازیساز داشت) زمانی که سیستم 2-3-5 به W-M (یا 3-2-2-3) تکامل یافت، یکی از دو مهاجم داخلی نقشی خلاقانه تر به خود گرفت، که برای مثال می توان از الکس جیمز (Alex James) در آرسنال ِ هربرت چپمن(Herbert Chapman) نام برد. وظیفه او جمع آوری توپ از خط دفاع و آغاز کردن ضدحملات سریع با ارسال توپ های طویل، کم ارتفاع و عمقی برای مهاجمین بال بود، بدین ترتیب او ، به معنای واقعی کلمه، اولین بازیساز بریتانیایی بود.
سیستم 4-2-4 و ادامه ماجرا
تشکیل این سیستم در اواخر دهه 1940 در برزیل و به دنبال رشد سیستم های قطری، رسماً آغاز شد. فرمی از سیستم W-M در سال 1937 توسط دوری کروشنر(Dori Kruschner) ِ مجارستانی در فلامنگو اجرا شد. پس از برکناری وی، دستیارش فلاویو کوستا (Flávio Costa) هدایت تیم را به عهده گرفت. کوستا از آسیب هایی که نوآوری های تاکتیکی کروشنر ایجاد کرده بودند، آگاه بود اما ارزش های نهفته در این ابداعات باعث شد وی آنها را اصلاح و استفاده کند، بدین صورت که مربع میانی در سیستم W-Mبه نوعی لوزی تبدیل شود؛ ضلع داخل و چپ به جلو هدایت شود و نیمه راست در عمق کشیده شود و یا برعکس.
مهاجم داخلی که در این سیستم به جلو کشیده شده بود، به عنوان ponta da lança( نقطه اثر نیزه)شناخته شد و بدین ترتیب وظیفه وی در پیوستن به حمله و هافبک کاملاً روشن بود. حتی وقتی که لوزی ِ مطرح شده، کمی بیشتر دستکاری می شد و سیستم 3-2-2-3 (که امروزه به 3-1-2-1-3 تبدیل شده)به صورت 4-2-4 در می آمد، ponta da lançaاز خط حمله دور و به مهاجمی ثانویه با نقش بازیسازی بدل می شد؛ نقشی که پله در جام جهانی 1958 در آن درخشید.
اما در اروپا ایجاد سیستم 4-2-4 از ریشه ی متفاوتی بود، این مهاجم نوک بود که به داخل کشیده شد. ماتیاس سیندلر(Matthias Sindelar) اولین شخصی بود که این تغییر را برای تیم شگفت انگیز(Wunderteam) ِ هوگو میسل(Hugo Meisl) در اتریش انجام داد. او از چهار فروارد دیگر فاصله گرفت و به جای تمرکز بر گلزنی، به خلق موقعیت پرداخت. در فوتبال مدرن، او احتمالاً اولین بازیسازی بوده است که انگلستان در برابر وی قرار گرفت اما نتوانست نقش وی را درک کند. مطمئناً تا قبل از زمانی که ناندور هیدگکوتی(Nandor Hidegkuti) انگلیس را در ومبلی 1953 نابود کرد، قرار دادن مهاجم نوکی که عقب کشیده باشد اقدامی رایج بود. انگلیس پیش از آن نیز به همان اندازه توسط آلفرد بیکل(Alfred Bickel) در برابر سوئیس در سال 1947 و یا خوزه لاکاسیا(Jose Lacasia) در برابر آرژانتین در سال 1953 گیج شده بود. با این حال در همان تیم مجارستان، مشخص کردن بازیساز واقعی از بین هیدگکوتی و هم تیمی ِ سمت چپش، فرانس پوشکاش(Ferenc Puskas)، مشکل بود.
پس از موفقیت برزیل با سیستم 4-2-4 در سال 1958، ملل دیگر این ترکیب را مورد استفاده قرار دادند و طرز توزیع شش نفر جلویی را دستکاری کردند. از زمانی که آرژانتین به جام جهانی 1966 وارد شد، از آنتونیو راتین(Antonio Rattín) به عنوان تکیه گاهی عمقی, لوئیز آرتیمه (Luis Artime) به عنوان مهاجم نوک، اسکار ماس(Oscar Más) در نقش مهاجمی در بال چپ، آلبرتو گنزالز(Alberto Gonzalez) و خورخه سولاری(Jorge Solari) به عنوان هافبک های جلو و عقب رونده و ارمیندو اونگا(Ermindo Onega) در نقش بازیساز استفاده کرد. این فرم ِ 4-3-1-2 ، طرح کلی بازی های دو دهه آینده آرژانتینی ها شد.
با اینکه اکثر تیم ها -شامل برزیل و انگلیس- در شیوه 4-2-4 با به داخل کشیدن یک مهاجم بال دارای یک هافبک اضافی شدند، در هلند، آلمان غربی و شوروی سابق، داخل کشیدن یک مهاجم نوک رایج تر بود بگونه ای که دو مهاجم بال در سیستم 4-3-3 به صورت متقارن قرار می گرفتند. برای این تیم ها فاکتور کلیدی انعطاف پذیری بود. و اگر بازیسازی وجود داشت، نقش لیبرو را به خود می پذیرفت. هرچند یوهان کرایوف ، به اقتضای شخصیتش، یک استثنای واضح است. با این حال خط سه گانه هافبکی به اندازه کافی انعطاف پذیر بود تا یک بازیساز را در خود جا دهد. و هنگامی که آلمان غربی انگلستان را در ومبلی در سال 1972 با نتیجه 3 بر 1 شکست داد، گونتر نتزر(Günter Netzer) به طرزی واضح اینگونه عمل می کرد. نقش لیبرو – خصوصاً فرانس بکن باوئر (Franz Beckenbauer)- احتمالاً اولین نسل بازیسازهای به عمق رفته را تشکیل داد،بازیکنانی که تا دهه 1980 در خط هافبک ترکیب شده بودند. در سال 1982 برزیل فالکائو(Falcao) و سرزو(Cerezo) را به عنوان بازیسازهای عمقی و زیکو(Zico) و سوکراتس(Socrates) را در نقش بازیسازهای پیش رفته در اختیار داشت.
طرح بیلاردو
موضوعی که گیج کننده است، تغییر تاکتیک انجام شده توسط کارلس بیلاردو(Carlos Bilardo) سرمربی آرژانتین در طول مدت جام جهانی 1986 بود. موضوع اصلی بازگشت او به ایده ی دفاع 3 نفره نبود (زیرا برای بازیسازها چندان تفاوتی نمی کند که ترکیب پشت سرشان 4-3 باشد یا 3-4) بلکه بازی دادن دیگو مارادونا به عنوان مهاجم ثانویه در یک چهارم نهایی برابر انگلستان بود.
بیلاردو قبول دارد که این حرکت کاملاً به دلایل فنی بود زیرا وی باور نداشت که مهاجم نوک تیم، پدرو پاسکولی(Pedro Pasculli) که گل برتری تیمش را برابر اروگوئه در دور دوم به ثمر رساند، توانایی مقابله با دفاع فیزیکی انگلیس را داشته باشد. اما این تغییر را شاید بتوان شاخص ترین تغییر تاکتیکی آن دهه قلمداد کرد. زمانی که یک بازیساز پیشینه بازی در نقش مهاجم ثانویه را داشته باشد، دو نقش در هم ادغام می شوند و این اتفاقی بود که رخ داد. آیا می توان مشخصاً گفت که دنیس برگکمپ(Dennis Bergkamp) یک بازیساز بود یا یک مهاجم ثانویه؟ روبرتو باجیو(Roberto Baggio) چطور؟ و یا جیان فرانکو زولا(Gianfranco Zola)؟
آن ها هیچ یک نبودند و در عین حال هر دو نقش را ارائه می کردند، و همین ایهام تشکیل سیستم 4-2-1-3 را پایه گذاری کرد. یکی از سودهای فراوان این سیستم، این موضوع است که اجازه می دهدبازیسازی عقب کشیده – مانند ژابی آلونسو – به عنوان خط نگه دار نیز عمل کند و در نتیجه تیم در عین حالیکه دو مهره خلاق دارد، ساختمان دفاعی خود را نیز هرچه مستحکم تر حفظ کند. نکته دیگری که شکل گیری سیستم 4-2-1-3 را جذاب می کند، بازگشت ترکیب بازیساز/مهاجم ثانویه است که بازیکنان خلاق دهه 1980 را یادآور می شود، با این تفاوت که بازیسازهای نسل جدید به جای دو بازیکن، در پشت سر سه بازیکن عمل می کنند و این بازگشت بازیساز به اصل خویش است؛ اسکارون، جیمز و پله نیز ،حداقل در سال 1958، به صورتی مشابه به خلق موقعیت برای یک مهاجم نوک و دو مهاجم بال می پرداختند.
با این حال هیچ کدام از این حقایق، فاکتور اصلی تشکیل دهنده یک بازیساز را تعریف نمی کند. با در نظر گرفتن طیف تعریفاتی که افراد برای بازیساز ارائه می دهند، شاید حقیقت این است که بازیسازی نه یک پست ِ واقعی، که یک مفهوم ذهنی است.
·la Máquinaدر زبان اسپانیایی به معنای ماشین است، این اصطلاح همانطور که اشاره گردید، به تیم ریورپلاته در اواخر دهه 1940 اطلاق می شد و دلیل آن سبک فوتبال تهاجمی و بسیار زیبای آنها بود که گاهاً به عنوان پیشینه توتال فوتبال ِ هلند در دهه 1970 در نظر گرفته می شود.