"داستان" هات چاکلت با طعم مورچه!
Ant-flavored Hot Chocolate!
رفتم بودم کافی شاپ هات چاکلت سفارش بدم. یادمه کجا بود. یکی از کافی شاپهای باکلاس شهر. و دقیق یادمه چه اتفاقی افتاد یا قرار بود بیفته! ولی نمیدونم دقیقا کِی بود. شاید دیروز بود. شاید امروز. می تونست فردا هم باشه! 8 هزار تومن قیمت هات چاکلته بود ، آخه کافی شاپ با کلاسی بود. فکر کنم 4 هزار و 100 تومنشو واسه کلاس کافی شاپه باید پرداخت میکردم. ولی خب هات چاکلتش از هات چاکلتهای 10 هزار تومنی جاهای دیگه هم خوشمزه تر بود. اما انگار آدماش شکل آدمای هر کافی شاپِ باکلاس دیگه ای بودن! وقتی سفارش هات چاکلت رو دادم تا زمانی که گارسن آوردش یکم وقت داشتم. باز رفتم تو دنیای آنالیز خودم.
#
به فکر فرو رفتم در حالیکه از اون وقتایی بود که به اطرافم نگاه می کردم ولی دنبال چیزی نمی گشتم که برای تغذیه بدن یا مغزم دنبالش باشم. یعنی نمی خواستم چیزی رو پیدا کنم. و باز دقیق بشم. مثلا تو یه مغازه باشم و یه چیزی رو بردارم، کالری ، چربی یا قندش و تاریخشو بررسی کنم بعد بخرم. نه غذا میخواستم برای بدنم و نه نوشیدنی های ناتمام برای مغزم! این بار هم جزو اون دفعاتی بود که می خواستم چیز دیگه ای رو بررسی و آنالیزمو تغذیه کنم!
اون روز آدمای زیادی اونجا بودن. بعضی ها ساکت بودن، یه سری ها هم که صحبت می کردن آروم صحبت می کردن. آخه با کلاس بودن! داشتم فکر می کردم با فرهنگ شدن یا بودن چه راحته. کافیه خیلی جاهای عمومی که بیشتر آدم پولدارا و یا پولدار شده ها، مدرک داده شده ها! ، پست داده شده ها! یا لقب داده شده ها هستن ، مثل خودشون آروم صحبت کنی یا اصلا چیزی نگی. اون وقت دیگه میشی با کلاس و بعدش با فرهنگ! هیچ پولی هم نمیخواد خرج کنی. تنها پول هات چاکلتو بده.یه قرون هم تیپ(معادل فارسی نداره!) به گارسن نده. کافیه وقتی حرف میزنی حواست به حرکاتت باشه. "ادب ایرانی" رو رعایت کنی. 20 تا تعارف بکنی که خودتم می دونی الکیه. 20 تا داستان تعریف کنی که کلاستو بالا ببره. داستانهایی که51 تا 100 درصد ماجراشون میتونه دروغ باشه ولی تو رو با کلاس کنه .ظاهرو حفظ کن. خب ، ظاهر میشه کلاس دیگه.
وقتی ظاهرو حفظ کنه تا اینجا بهش میگن "با کلاس". ولی هیچ کار اضافه دیگه ای نمیخواد بکنه تا بهش بگن با فرهنگ. همون با کلاس بودن یعنی حواسش به ظاهر بودن و فیلم بازی کردن می کنتش با فرهنگ. مردم کار ندارن یا دقیقتر بگم متوجه نمیشن که درونش یعنی فرهنگش چیه. همین که بیرون نریزتش ، همین که ظاهر و کلاسو حفظ کنه دیگه با فرهنگه. اصلا پولدار هم نباشه شاید یه رییس باشه، یه مدیر یا یه استاد دانشگاه یا یه دکتر. مثلا مدرک داشته باشه یعنی ظاهرو داره. مهم نیست سواد نداشته باشه یعنی درون و باطنش تهی باشه. اصلا همه اون چیزا مثل پست یا مدرک یا پول یا لقب میشن مدرک فرهنگش! مهم نیست تو چه فرهنگ غیر متمدنی رشد کرده باشه و درونشو پر کرده باشه. آخه اونو بیرون نمی ریزه. چون خودشو بریزه بیرون، شاید یه چیزایی دیگه ای رو بشه.
تو جاهای شلوغ حواسش کاملا جمعه. حالا اول به حرکات و بعد به حرفاش. واسه اینکه لو نره. کم حرکت میکنه و کم حرف میزنه. مثل مجرمی که تلگرافی حرف میزنه! حواسش به لباسشم هست. اونارو همه جا نه متناسب با دلش بلکه متناسب با لقبش می پوشه. همه جا! در واقع اون "لباسای مردم" رو می پوشه! خلاصه این آدما به محضی که پاشونو از خونه میذارن بیرون ، دیگه میشن بازیگر. خیلی راحته . کافیه خودش نباشه!!...مردم نمیدونن که شاید درونش یا همون فرهنگش تهی بوده که چیزی نتونسته بیرون بده یا به عبارتی چیزی نداره که بیرون بده. اونا بهرحال بهش میگن بافرهنگ. اون فرد می تونه حتی یه استاد دانشگاه هم باشه. حفظ ظاهر سخته. ولی کسی که سالها یه فیلمی رو هر روز که از خونه بیرون میاد بازی می کنه دیگه این بازی رو از بَره. دیگه دیالوگها رو هم حفظه. آخه دیالوگهای زیادی هم نیستن. و خیلیاشون هم که تکراریه. اگه یادش رفت ، به بغلی با دقت گوش میده!
هیچ مدرکی تو جامعه از نظر مردم مهمتر از "مدرک با فرهنگ بودن" نیست. ولی اونو خودشون برای هم صادر میکنن. توی "دانشگاه جامعه."
یکی از شعبه های این دانشگاه کلاساش تو کافی شاپها برگزار میشه. وقتی اونجایی انگار سر جلسه امتحانی. کافیه فقط اونجا حرکاتو سر جلسه امتحان تقلید و تقلب کنی! داشتم به این فکر میکردم که حالا بعد تقلید حرکات ، باید چه چیزیو سفارش بدی که با بالاترین نمره ممکن واحدو پاس کنی. اون چیه که بالاترین نمره رو برات میاره؟
#
هات چاکلت آقا! صدای گارسن خطاب به من بود که هات چاکلتمو آورده بود و منو از آنالیز عمیق هم خارج کرد. نمی دونم چندبار منو صدا زده بود تا از اون توهم کاملا خارج بشم! وقتی گارسن هات چاکلتو آورد یه مورچه کوچولو داخل هات چاکلته بود. با اعتماد بنفس همیشگی گفتم: "ببخشید انگار یه مورچه تو هات چاکلت منه. میشه عوضش کنید." ظاهرا ظاهرو حفظ نکرده بودم چون صدای یه دورگه بطور طبیعی بلندتره از آدمای یه رگه. بلندتره از صدای مجاز جامعه. بلندتره از صدایی که برای حفظ کلاس لازمه. همه برگشتن بهم نگاه کردن. فهمیدم اون صدا نشونه بی کلاسی بود. "غیر مجاز حرف زده بودم!" اعتراض کردنم اما نشونه باکلاس بودن بود. تا گارسن داشت هات چاکلتم رو می برد. دوباره به فکر فرو رفتم. یهو متوقفش کردم.داشتم چیکار می کردم؟یعنی داشتم بی کلاس بودن صدامو جبران میکردم؟ نه داشتم یه چیز دیگه رو تغییر می دادم. میخواستم جلو عوض شدن هات چاکلتمو بگیرم. میخواستم اعتراض کردنمو پس بگیرم. " می خواستم تنهاییمو پس بگیرم." نمیخواستم "باکلاس اونا" باشم. من "بازیگر اجتماعی" خوبی نیستم ولی صدامو بلندتر کردم که اونا واضحتر بشنون. به گارسن گفتم ایرادی نداره. همینطوری می خورمش! انگار یه تودهنی محکم به این جامعه زده بودم! البته شاید این "توهمی" بود که خودم داشتم. چون با "واقعیتهای جامعه" جور در نمیاد! در واقع وقتی گارسن هات چاکلتمو برای تعویض می برد، یه لحظه به خودم اومده بودم و فهمیدم من برای هات چاکلت اینجام ، نه کافی شاپ یا اون آدمای تکراری ، غیر خلاق ، کاپی و پیست، یکنواخت ، مصنوعی و حال بهم زن!! "آدمایی که مرجع تقلید همند." اصلا من دلم میخواد هات چاکلتمو با مورچه بخورم. باید از "اونا" اجازه بگیرم. فکر کنم اگه با همه اون آدمای با کلاس شرط می بستم که کی میتونه میزان کالری یه لیوان هات چاکلت حتی با جنازه شناور مورچه داخلش دقیقتر از همه حدس بزنه، با اختلاف ، خودم برنده می شدم. مگه قانونه که وقتی من میرم "بعضی جاها" هرکاری "همه" کردن منم بکنم. اون وقت اونطور که همیشه ادعا میکنم دیگه "تنها" نیستم.
فقط مورچه رو بیرون آوردم. آلودگی مورچه برای هات چاکلت و سلامتی جسمی من خیلی ضررش کمتره تا آلودگی نقش بازی کردن برای سلامت شخصیتم. بعد از یه مقدار پچ پچِ بعضی از اونا باز فضا آروم شد. دوباره شد همون کافی شاپ باکلاسه! اگه هات چاکلتمو دور می ریختم از پولی که بابتش داده بودم ناراحت نمیشدم ، ولی با این مشکل جدیدم چطور کنار بیام که منم یکی از اونام! متنفرم از اینکه اینجوری "تنها" نباشم! این جامعه و دانشگاهاش میتونن مانع بشن که بری دانشگاه، ادامه تحصیل بدی و MS ات رو بگیری. ولی میتونن چنان فشاری رو بهت تحمیل کنن که یه MS دیگه بگیری! " MS افتخاری ". حداقل به یه آرزوم انگار رسیدم. همیشه می گفتم که جای هیچکس نمیخوام باشم. اونایی که دلم میخواد جاشون باشم مردن. فقط یکیه که اونم رو ویلچر میشینه و به کمک شرکت اینتل و سویفت کی زندگی میکنه.
نمی دونم این ماجرای “تخیلی” کی برام اتفاق افتاد. شاید تو خواب، مثل الان که دارم می نویسم! شاید دیروز بود. شایدم امروز. شایدم فردا اتفاق افتاده! ولی کاشکی یه کافی شاپ پیدا می شد که هات چاکلت با مورچه تو منوش بود. اون وقت چه کیفی میداد "هات چاکلت با طعم مورچه". اون وقت دیگه "رسما" تو دهن این جامعه می زدم!!
(داستان "تخم مرغ چند زرده" تکمیل کننده این داستان است.)
Ant-flavored Hot Chocolate! By: Daniel(Danyaal) .M هات چاکلت با طعم مورچه!
registeredworkstalk@lycos.com
چقدر بارسایی بودن و اهمیت من به ارزش درونی ( و نه "خریدن جام" حداقل برای دهه گذشته) در نوع نگرشم در نوشتن نقش داشته؟در واقع من بارسایی شدنم از نگرشم نشات گرفته که بر اساس اون می نویسم یا بعد از اینکه بارسایی شدم به این نگرش رسیدم. این داستان بارسایی بودن من نیست، بلکه شاید داستان بارسایی شدن من باشه. در واقع این "داستان" به یک امر کلی می پردازد، ولی چون می خواستم آنرا در اینجا بیاورم-"مکان ورزشی"-، ارتباط آن با نگرش فوتبالی ام را هم نشان دهم. وگرنه در این سایت افراد نوشته های غیر فوتبالی هم می گذارند. یا بعضا خود نویسندگان اصلی سایت برای ارتباط دادن.
بارسا "نمی تواند" بهترین تیم در حفظ ارزش درونی باشد (و نه فقط "خریدن جام")، ولی در میان بزرگان ایستادن و جام بردن، همین قدر ارزشها را حفظ کردن، شجاعت می خواهد. با حفظ احترامی برابر برای بایرن مونیخ و شاید بیشتر، که البته "مسی را ندارد". معتقدم فروش نیمار، شاید فلسفه بارسا را بهتر به این تیم بازگردادند! و نهایتا احترام کلی به تیمهای رقیب مثل رئال مادرید. البته شاید بجز بایرن مونیخ این "اختلافی" که گفتم عمیق و بطور همیشگی بین این تیمها نبوده. ولی حداقل زمانی بوده، که من تیم های مورد علاقه ام را انتخاب می کردم! و تقریبا ادامه داشته. و امیدوارم هنوز هم. تا بهانه ای برای فوتبال دیدن داشته باشم.
Barcelona has a history at least for the last decade based on value which is not necessarily money! That’s why I love Messi too! He didn’t have to “grow up” with money coz he already has something inside which he doesn’t even have to develop through training!
And about the story, it is a general point of view or so-called story. I just used a coffee shop to simulate. Unfortunately, I had other options! Recently I’ve noticed some signs of MS (multiple sclerosis) disease in my body, so I added a few sentences to the ending.
Whether you like or dislike this story, please leave your corresponding comment about the story for Adam Grant. He’d know me
I’m a Barcelona and Messi fan separately but with a common reason. Having said that, I respect C.Ronaldo too as much as many other fantastic players in history
but to me Messi is different
facebook acount: AdamMGrant
twitter account: AdamMGrant
This website has no online editor to edit the text properly.. I just corrected a typo
At first I was only Bayern Munich fan, but after Pep, became a Barcelona fan too.
and after Pep, again Bayern Munich fan
!!!