مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل سیزدهم؛مسافرت طولانی من؛بخش سوم
بابلیها میگویند که شهر آنها قدیمترین و بزرگترین شهر جهان است ولی من این حرف را باور نمیکـنم زیـرا
طبس از بابل بزرگتر و قدیمی تر میباشد ولی میتوانم بگویم که شکوه بابل از طبس بیشتر اسـت و دیوارهـا و عمـارات
بابل در طبس وجود ندارد.
در بابل دیوارها بقدری بلند است که بکوه شبیه میباشد و خانه ها دارای چهار یـا پـنج طبقـه اسـت و در هـی چ
نقطه حتی در طبس من تجارتخانههائی ببزرگی تجارت خانه های بابل ندیده ام.
خدای مردم بابل بنام (مردوک) خوانده میشود وی (ایشتار) را هم میپرستند و برای او یک سر در بنا کرده انـد
که باسم دروازه (ایشتار) موسوم میباشد و این سر در از سر در معبد (آمون) در طبس مرتفعتر است.
از این سر در یا دروازه یک خیابان منتهی ببرج مردوک میشود و این بـرخ را طـوری سـاخته انـد کـه خیابـانی
اطراف آن میپیچید تا بقله برج میرسد و بقدری این خیابان عریض میباشد که چند ارابه میتوانند کنار هم در آن عبور
نمایند.
در بالای این برج مرتفع منجمین جا گرفتهاند و آنها حرکات ستارگان را اندازه میگیرند و روزهای سعد و نحس
را تعیین مینمایند و همه طبق تقویم آنها عمل میکنند.
میگویند که منجمین مزبور میتوانند از روی کواکب حـوادث آینـده اشـخاص را هـم پـیش بینـی نماینـد ولـی
مشروط بر این که شخصی که خواهان وقوف بر حوادث آینده است بداند در چه روز و ساعت متولد شده و من چـون از
روز و ساعت تولد خود اطلاع نداشتم نمیتوانستم بĤنها مراجعه کنم.
من بعد از ورود به بابل بوسیله الواح خاکرسـت و پختـه کـه بـا خـود داشـتم هـر قـدر کـه طـلا خواسـتم از
تجارتخانههای بابل گرفتم و بعد در یک مهمانخانه بزرگ چند طبقه نزدیک سر در ایشتار توقف کردم.
این مهمانخانه محل سکونت توانگرانی است که ببابل میایند ولی در آن شهر خانه ندارند مثلاٌ ایلچی ها وقتی از
کشورهای دیگر وارد بابل میشوند در این مهمانخانه سکونت میکنند و با تخت روان بزرگ مهمانخانه که چهل غلام آن
را حمل مینمایند نزد پادشاه بابل میروند.
تمام اطاقهای این مهمانخانه دارای دیوارهائی است که آجرهای آن مـنقش و ماننـد شیـشه میباشـد و انـسان
وقتی روی آجرها دست میکشد مثل این است که روی آب را لمس مینمایـد و هـیچ نـوع احـساس زبـری و نـاهمواری
نمیکند.
در سقف این مهمانخانه که نسبت به زمین خیلی ارتفاع دارد گل کاشتهاند و تا کسی این را نبیند باور نیمکنـد
و تصور مینماید که من افسانه میگویم.
این مهمانخانۀ چند طبقه موسوم به (کوشک ایشتار) با مسافرین و خدمه خود بقـدری پـر جمعیـت اسـت کـه
بقدر یکی از محلات شهر طبس در آن جمعیت گرد آمدهاند.
وقتی ما در طبس بودیم بما میگفتند که بابل در حاشیه دنیا قرار گرفته و بعد از آن جهان وجود ندارد.
بعد از این که من وارد بابل شدم و با سکنه آن صحبت کردم شنیدم که می گویند که بابل مرکز دنیا میباشد و
در طرف مشرق بابل آنقدر زمین و ملتها هست که اگر شش ماه متوالی روز و ش ب راه بروند بانتهای آن زمین نخواهنـد
رسید.
من این حرف را باور کردم زیرا در بابل ملتهائی را دیدم که یکی از آنها در مصر دیده نمیشد و حتی کـسانی را
مشاهده کردم که رنگ آنها زرد بود بدون این که صورتشان را رنگ کرده باشند و همه بازرگان بودند و متاع خود را کـه
یکنوع پارچه بسیار ظریف بود در بابل میفروختند و من از بابلیها شنیدم که اظهار میکردند که آن پارچـه لطیـف نـه از
پشم گوسفند است و نه از الیاف شاهدانه بلکه یکنوع کرم مخصوص آن پارچه را بوجود می Ĥورد و من از این گفته بـسیار حیرت کردم زیرا تا آنروز نشنیده بودم که کرم نساج باشد.
بابلیها ملتی بازرگان هستند و همه مشغول بازرگانی میباشند و حتی خدایان آنها ببازرگانی اشتغال دارند.
آنها از جنگ متنفر میباشند برای اینکه جنگ طرق تجارت را میبنـدد و کـاروانهـای حامـل کـالا را از راه بـر
میگرداند.
بابلیها میگویند که باید پیوسته تمام طرق را برای بازرگانی به تمام نقاط جهان باز گذاشت و از همه جا آزادانـه
بیایند و به همه جا بروند.
ولی برای دفاع از بابل سربازهای مزدور اجیر کردهاند و این سربازها روی برجها و حصار بابل نگهبانی مینمایند.
منظره رژه این سربازها که کاسکهای زر و سیم دارند دیدنی است.
من بدواٌ تصور میکردم که کاسک آنها یک پارچه زر و سیم است ولی بعد معلومم شد که کاسک ها را از مفـرغ
میسازند و روی آنها یک طبقه زر یا سیم میکشند.
سربازان قبضه شمشیر خود را از طلا یا نقره میسازند تا این که نشان بدهند که ثروتمند هستند.
ارابه های جنگی زیبائی نیز دارند که من نظیر آن را در کشورهای دیگر حتی مصر ندیده بودم . و بابلیهـا بمـن
میگفتند ای مصری آیا در هیچ نقطه ارابههائی باین قشنگی دیدهای و من در جواب اظهار میکردم نه؟
پادشاه بابل جوانی است که هنوز مو از صورت او نروئیده و بهمین جهت هنگامیکه شروع بـسلطنت کـرد یـک
ریش مصنوعی بر زنخ نهاد تا اینکه نشان بدهد که مردیست بالغ و وقتی وارد بابل شدم شنیدم که بازیچه و داسـتانهای
خندهدار را دوست میدارد.
در کشور مصر مدرسه طبابت دارالحیات است و آن موسسه دارای مرکزیت علمی میباشد.
ولی در بابل مرکز علمی شهر برج مرتفع (مردوک) بشمار میĤمد و تمام اطبای بزرگ و منجمین عالیمقام آنجـا
هستند و من بزودی با عدهای از منجمین و اطبای برج مردوک مذاکره کردم و معلومم شد کـه در بابـل آن انـدازه کـه
نجوم مورد توجه میباشد علم طب طرف توجه نیست.
دیگر اینکه در بابل علم طب نظری بود نه عملی و من بعد از اینکه وارد ب رج (مردوک) شـدم دیـدم کـه اطبـاء
راجع بمعالجه امراض مشغول مذاکره هستند بدون اینکه روی لاشـه هـا و بیمـاران مطالعـه نماینـد در صـورتی کـه در
دارالحیات تشریح دارای اهمیتی بسیار و طبیب تا وقتی بدست خود جنازه هـا را تـشریح نکنـد معلومـات عملـی را فـرا
نمیگیرد.
من خواستم که در این قسمت تذکراتی باطبای برج (مـردوک) بـدهم ولـی چـون تـازه وارد بابـل شـده بـودم
اندیشیدم که سبب رنجش آنها خواهد شد و تصور خواهند کرد که من قصد خودستائی دارم یا آمده ام که آنهـا را مـورد
حقارت قرار بدهم.
پایان فصل سیزدهم