مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل سیزدهم؛مسافرت طولانی من؛بخش اول
اکنون قبل از اینکه بگویم که در کشورهای دیگر چه دیدم میل دارم تذکر بدهم که دوره مسافرت طولانی مـن
یکی از بهترین ایام عمر من بود و میدانم که دیگر آن ایام را نخواهم دید.
زیرا در آنموقع جوان و قوی بودم و آفتاب در نظرم بیشتر روشـنائی داشـت و نـسیم در شـامه مـن مطبـوع تـر
محسوس میشد و زنها را زیباتر مشاهده مینمودم.
آفتاب و نسیم و زنها فرق نمیکنند ولی در دوره پیری انسان آنها را طور دیگر میبیند.
وقتیکه من شروع به مسافرت کردم چهل سال بود که دنیا در حال صلح بسر میبرد و در همه جا کاروانهـا، بـه
آزادی رفت و آمد میکردند و کشتیها در سطها و دریاها بدون خطر راهزنان، بحر پیمائی مینمودند.
در آن کشورها زارعین بر اثر دوام صلح از مزارع خود محصولات فراوان بر میداشتند و تسلیم مالکین می نمودند
و همه جا نیل آسمانی بجای نیل زمینی مصر مزارع را سیراب مینمود.
گاوها و گوسفندان در مرتع ها می چریدند و چوپان ها به چوبهای بلند تکیه میدادند تا اینکه برای گوسـفندها
نی بنوازند و آنها هم بدقت گوش میکردند.
از درختهای انگور محصول فراوان بدست میآمد و درختهای میوه زیر بار خم میـشد و از بـالای تمـام معبـدها
ستونهای دود به آسمان میرفتند زیرا در تمام معبدها گاوها و گوسفندهای قربانی را طبخ مینمودند.
همه چیز جریان عادی خود را طی میکرد یعنی ثروتمندان سـال بـسال غنـی تـر و فقـرا سـال بـسال فقیرتـر
میشدند زیرا خدایان اینطور مقدر نمودهاند که هر سال بر ثروت اغنیا افزوده شود و فقرا بعد از هر سـال جدیـد خـود را
فقیرتر از سال قبل ببینند.
من تصور میکنم که در آنموقع خدایان هم مانند اغنیـاء و کـاهنین سـا لم و فربـه بودنـد و روزگـار را بخوشـی
میگذرانیدند زیرا صلح وقتی در زمین برقرار بود کار خدایان کم میشود و میتوانند بیـشتر اوقـات را صـرف اسـتراحت و
خوشی نمایند.
امروز من حسرت آن روزگار را نمیخورم زیرا حسرت خوردن کار یکمرد عاقل و جهاندیده نیست و بـا حـسرت
نمیتوان اوضاع گذشته را برگردانید بخصوص اگر قابل برگردانیدن نباشد زیرا کسی قادر نیست که عمر جـوانی را اعـاده
دهد.
قبل از اینکه شروع به مسافرت کنم بطوری که گفتم به ازمیر مراجعت کردم و (کاپتا) غلام مـن همینکـه مـرا
دید بطرف من دودی و اشک شادی از یگانه چشم او روانه شد و گفت ام روز مبارکترین روزهای عمر من میباشد برای
اینکه میبینم تو بخانه مراجعت کردهای.
من تصورم یکردم که در جنگ بقتل رسیدی و من دیگر تو را نخواهم دید و متاسـف بـودم کـه لاشـه تـو چـه
خواهد شد و که آنرا مومیائی خواهد کرد ولی بخود میگفتم چون تو مرده ای تمام ثروت تو در شرکتهای کشتیرانی بمن
خواهد رسید.
امروز که برگشتهای از مراجعت تو خوشحالم زیرا بدون تو ولـو ثروتمنـد میـشدم ماننـد گوسـفندی بـودم کـه
صاحب خود را گم کرده و حال آنکه امروز چون یک گوسفند صاحبدار میباشم.
در غیاب تو من بیش از آنچه در حضور تو دزدی میکردم سرقت نکردم و خ یلی سعی نمودم که خانه تو بـدون
عیب باقی بماند و اموالت تفریط نشود بطوریکه تو امروز که مراجعت کرده ای مانند روزی که از اینجا رفتـی دارای یـک
خانه مرتب میباشی.
بعد آب آورد و پای مرا شست و آب روی صورتم ریخت و همچنان حرف میزد.
من باو گفتم اینقدر حرف نزن و در عوض برو وسائل مسافرت را فراهم کن زیرا من قـصد دارم کـه بیـک سـفر
طولانی بروم.
وقتی (کاپتا) شنید که من قصد مسافرت دارم بگریه افتاد و خدایان را ملامت کـرد کـه او را بوجـود آوردنـد و
گفت نمیدانم برای چه من در این دنیا بوجود آمدهام که نباید هرگز برای مدتی طولانی سعادتمند باشم.
من بسیار زحمت کشیدم تا اینکه خود را فربه کردم و اینک که تو میخواهی این زندگی راحـت را رهـا کنـی و
بروی منکه مجبورم با تو بیایم لاغر خواهم شد.
گفتم که تو مجبور نیستی که با من بیائی و میتوانی همینجا بمانی.
(کاپتا) گفت اگر مسافرت تو یکی دو ماه طول میکشید من در اینجا میماندم ولی چـون میخـواهی بیـک سـفر
طولانی بروی مجبورم که با تو راه بیافتم زیرا اگر من با تو نباشم و تو را راهنمائی نکنم تو مانند یک گوساله خواهی بود
که دزدی دو پای او را بسته و روی دوش نهاده که ببرد و گوساله قادر به مقاومـت نیـست یـا مثـل کـسی هـستی کـه
چشمهای او را بستهاند و قدرت راهیابی ندارد و در هر قدم بزمین میخورد اگر من با تو نباشم هر کس بقدر توانائی خود
از زر و سیم و اموال دیگر تو را خواهد دزدید در صورتیکه اگر من با تو باشم فقط من، بتنهـائی از تـو سـرقت میکـنم و
سرقت من بهتر از دزدی دیگران است زیرا دیگران هنگام دزدی از اموال تو هیچ ملاحظه ای نمـی کننـد در صـورتیکه
من به نسبت دارائی تو میدزدم و پیوسته قسمت اعظم اموال تو را برای خودت میگذارم آیا بهتر نیست کـه همینجـا در
ازمیر در خانه خود بمانیم و غذاهای لذیذمان را بخـوریم و از زر و سـیم خـویش اسـتفاده نمـائیم و گرفتـار زحمـات و
مخاطرات سفر نشویم.
(کاپتا) بر اثر مرور زمان طوری وقیح شده بود که تصور میکرد که با من شریک است و از (خانه ما) و (از غذای
ما) و (زر و سیم ما) صحبت میکرد.
من برای این که بخاطرش بیاورم که وی غلام من میباشد نه شریک اموالم و هم برای این کـه گریـه او علتـی
واقعی داشته باشد عصا را بلند کردم و چند ضربت محکم به پشت و کتف او کوبیدم و گفتم (کاپتا) تو با ایـن ولـع کـه
برای سرقت داری روزی بدار آویخته خواهی شد و خواهم دید که تو را سرنگون مصلوب کردهاند.
(کاپتا) بالاخره راضی شد که تن به مسافرت در دهد و وسائل سفر را فراهم کردیم و براه افتادیم. اگر (کاپتا) بـا
من نبود من از راه دریا خود را از ازمیر به لبنان میرسانیدم ولی (کاپتا) میگفت که اگر وی را بقتل برسانم بهتر از ایـن
است که سوار کشتی شود.
من سوار یک تخت روان شدم ولی برای (کاپتا) یک الاغ خریـداری کـردم و چـون (کاپتـا) زخمـی در قـسمت
خلفی بدن داشت از سواری بر الاغ مینالید و قسمتی از راه را پیاده طی میکرد و می گفت که پیاده رفتن بهتر از سواری
بر الاغ است.
وقتی به لبنان رسیدیم من در آنجا درختهای مرتفع سدر را دیدم و آن درختها بقدری بلند می باشد کـه اگـر
اوصاف آن را بگویم هیچ کس در مصر باور نمیکند و بهمین جهت صرف نظر مینمایم. و از جنگـل درخـتهـای صـدر
بوئی خوش بمشام میرسد و جویهای آب زلال در جنگل روان بود و من بخود گفتم در سرزمینی که ایـن قـدر زیبـا و
خوش بو میباشد هیچ کس بدبخت نیست.