اختصاصی طرفداری- زمانی که خیلی خیلی بچه تر از آنچه که حالا هستم بودم بچه های زمان ما اسباب بازی داشتند به اسم هزار سازه فکرآذین که گونه ای لِگو بود که می شد با آن چیزهای مختلفی ساخت، عشق به فوتبال باعث شده بود طرح دو دروازه را از آن قطعه های پلاستیکی دربیاورم، توری پشت هر دو دروازه بافته بودم تا دروازه های خیالیم بیشتر شبیه دروازه های واقعی باشند ، به جز این کارت تمام بازیکن های تیم های معتبر را جمع کرده بودم و توپ کوچکی که به قد و قواره کارت هایم بخورند را از اسباب بازی دیگری جدا کرده بودم ، این را هم بگویم که بخش عمده ای از پول توجیبی کودکی من رفت سر خریدن همین کارت ها، به هر زحمتی که بود ترکیب 6 نفره تیم های حاضر در جام جهانی 98 را سرهم کرده بودم، قرینگی طرح فرش ها با آن گلهای رنگاوارنگشان نقش و نگاری دیگری به استادیوم های خیالی من می داد، من دروازه ها رو در دو طرف فرش می گذاشتم و در آنِ واحد دو کارت توی دست مشغول بازی بودم، معمولا جام جهانی 98 را برگزار می کردم و اینقدر بازی های این جام را توی ذهن و بین دست هایم ورق زده بودم که هنوز عینا خاطرم هست که دانمارک چه بلایی سر نیجریه آورد و کرواسی با جاماییکا چه کرد.
پسرخاله ای داشتم و دارم که نزدیک تر از برادرم بوده و هست. آن روزها پشت دروازه های توری من می نشست و بازی های مرا به حساب خودمان داوری می کرد. چند روز پیش که خاطرات آن روزها را مرور می کردیم، به شوخی از لذت حماقت های کودکی می گفتیم که با چه جدیت به قضاوت رفتار آدمک هایی می نشست که سرنوشتشان تماما لای انگشت های من رقم می خورد. مثل آن روز که بدجنسی معصومانه من در تحقق بخشیدن به چیزی که دوست داشتم رخ بدهد و در واقعیت رخ نمی داد شکوفا شده بود و برزیل را در آغوش ایتالیا قربانی کرده بودم، یادم هست شب قبلش بود شاید که آبل ژاویر دقیقه 116 توپ را با دست از روی خط دروازه درآورد و ثانیه هایی بعد زیبای بی احساس پرتغالی ها ویتور بایا مثل سربازی بی جان که تیر آخر را خورده باشد کرخت و بی روح به سمتی افتاد و شلیک زیدان به سمتی دیگر. تورنمنت خیالی ما هم فردا در همان حوالی بود جایی که برای واقعی تر کردن خیالاتمان، در صحنه ای مشابه توی دست راستم رونالدو برزیلی توپ را شلیک کرد و توی دست چپم کاناوارو توپ را از روی خط درآورد، داور آن بازی برای اینکه نشان دهد استقلال فکری دارد و کاری به کار اتفاقات شب قبل ندارد، پنالتی ای برای برزیل اعلام نکرد حال آنکه تصاویر آهسته خیالی که تکرارش را برای او بارها و بارها بازی کردم به خوبی نشان می داد که توپ به دست کاناوارو برخورد کرده است. فینال تورنمنت ما را ایتالیا با درخشش باجو توی دست های کودکی من 4-2 برد و هیچ وقت اشک های او را فراموش نمی کنم که نتوانسته بود پنالتی تیم مورد علاقه اش را در بازی که قضاوتش را به عهده داشت تشخیص دهد.
اگر با همان صداقت کودکی حرف بزنم از آن شب تا حالا که مسیری 18 ساله را طی کرده ام به استثنای 1998 و 2000 که طرفدار ایتالیا بودم، کمتر به تیم ملی خاصی علاقه داشتم، گاهی فرانسه را بخاطر زیدان دوست داشتم، گاهی دلم با اسپانیا بود، و این آخری حتی دلخوش به ولز، البته این بی ثباتی و پرت بودنِ علاقه مندی من وجوه اشتراکی هم داشت مثلا همیشه از برزیل بدم می آمد، برایم تجلی تیم شاهین کارتون فوتبالیست ها بود که گویی مشیت الهی است که به هر ضرب و زوری که شده لبخند آخر روی لبهای سوباسا باشد. شاید همین تصور بی اخیتار بودن در مقابل یک نیروی تمام نشدنی، شاید پنالتی که باجو فرستاد خال آسمان، یا پنالتی که دی بیاجو زد به تیر یا تیر غیبی که سیلوین ویلتورد کذایی از زیر دست های تولدو زد وسط رویاهای آن شب من بود که فردا صبح به شکل رویایی شیطانی در من حلول کرده بود و مثل سادیسمی لزج بارها و بارها صحنه پنالتی کاناوارو را برای پسر خاله ام تکرار می کردم. شاید عقده همین نشدن ها بود که آن روزدر میان بهت قاضی بازی در میان حملات ویران گر برزیل به ناگاه روبرتو باجو گل چهارم را هم روانه دروازه حریف کرد. شاید البته این همه خیالبافی خنده آور باشد ولی من فکرمی کنم هر کدام ما در گوشه ای از رویاهامان پیراهن تیمی که دوست داریم را پوشیده ایم، گل های زدیم، جام ها گرفتیم، عاشقی ها کردیم و در همه این رویاها به بی رحمی تمام رقبا را از پا در آورده ایم.
با آن همه عشقی که به لاجوردی پوشان داشتم اما اگر به قولی "بدسگالی" نباشد از حذف زودهنگام ایتالیا ناراحت که نشدم هیچ خوشحال هم بودم. شاید فکر کردن به ناراحتی آنهایی که به زعم من بی دلیل خود را وارث فوتبال می دانند، برای بزرگداشت بوفون نویر را خار می کنند، پیرلو را به پیشانی ژاوی می کوبند، وفاداری را "تماما" در توتی می جویند و عشق را "منحصرا" در سری ب می یابند ته دلم را گرم می کرد، مطمئن نیستم اما شاید ناراحتی آنهایی که به باور من خیلی بیشتر و منسجم تر از صدا و سیمای وطنی لذت دوست داشتن فوتبالِ دوست داشتنی ایتالیا را از خیلی از ماها که همچنان معتقدیم می شود جنگل و دریا و کویر و کوه را همزمان دوست داشت، گرفته بودند خوشحالم می کرد. خب البته زندگی همین گونه است خیلی از رابطه ها هست که بعد از مدتی مثل غذایی که می خوری و تمام می شود، تمام می شوند و به آخر می رسند، هر قدر هم که از تکه تکه، برش برش یا جرعه جرعه آن لذت برده باشی جایی هست که چیزی برای بودن نمی ماند ولی خوب که فکر کردم دیدم با آن همه خاطره حس واقعی من نسبت به آنچه رخ داده نمی تواند همان خوشحالی سطحی باشد، اگر آن نبود پس چیست.
البته این را هم نباید فراموش نکنیم که تجربه هر کسی از عشق با دیگری متفاوت است و همین تجربه های متفاوت است که طعم های مختلف را خلق کرده، مثلا به نظر من طرفداران انگلیسی یکجور جنون خاصی دارند و اصلا همین است که قهرمانشان یاغی مثل کانتوناست که یقه بالا می داد و با لگد می رفت توی شکم تماشاچی. کمتر شنیده ام که سر همین قضیه سرزنشی متوجه اریک شده باشد و اتفاقا بیشتر از کاریزمایش شنیده ایم. اسپانیایی ها پر توقع و کم حوصله اند ستاره های زیادی آنجا "حرامزاده" خطاب شده اند و البته با این وجود اسپانیا با همه نخودی هایش جذابترین گزینه برای همه گتسبی هایی است که جایی بی اختیار به سوسوی سبز رنگ اسکلهِ دیزی خیره شده اند، یا مثلا آلمانی ها ثابت قدم و استوارند همان چیزی که احتمالا به آن لقب ماشینی داده اند، فرقی نمی کند علتِ خرابی، کپی برداری های توخل باشد یا بلند پروازی های بوش به هرحال سیگنال ایدونا پارک همیشه مملو از تماشاچی است و ایتالیایی ها...ایتالیایی ها چطور.
خیلی از ماها با جام جهانی 1998 فرانسه فوتبالی شدیم و صادقانه توی هیچ نیمه شبی نه پنالتی باجو، نه هد شیرجه ای لچکوف، نه پرش های توماس راولی، نه ضربه ناجوانمردانه آلکسی لالاس به صرت لئوناردو نه خوشحالی دیدنی رشید یکینی و چه و چه را ندیده ایم، با این همه تلخی سقوطِ مردی که زیر آفتاب امریکا روی نقطه پنالتی خشکش زده بود تا کمدی تلخ کره ای ها و آن یون هوآن و آن نمایش های تهوع آور که تا بی نهایت تاریخ لکه ننگ تمام ادوار جام جهانی است همگی بخشی از خاطرات یک طرفدار آتزوری است، یک جور بی دفاع بودن در برابر یک جبر لایتنهای، یک جور نشدن بد آوردن، یک جور کاکرو یوگا بودن که محدودیتی است خدایی. از همان جنس نشدنی هایی که بعضی ها را وادار می کرد روی فرش خانه با هزارسازه جوری چرخ را بچرخانند که به میل مرداشان بگردد با آتزوری بوده و هست. و این درحالی است که خیلی از فوتبالی های نسل ما آنقدر قدیمی نیستند که مثلا آلمان دهه 90 را دیده باشند و خاطره ای از آن داشته باشند، فرانسوی ها با دو قهرمانی پیاپی ارضا شدند ولی ایتالیایی های نسل ما چطور، برای ایستادن بر اورست فوتبال دنیا آنها چه راهی را رفتند و برای آن چه بهایی پرداختند؟ شاید مرور همین مسیر، تا حد زیادی فریادهای جنون آمیز گزارشگر ایتالیایی را وقتی که مثل دیوانه ها اسم الکس دلپیرو را در دقیقه 120 نیمه نهایی جام جهانی 2006 فریاد می زد توضیح دهد، فریادی که انگار از هنجره تمام ایتالیایی های دنیا بیرون می زد و به شکل تعمد انگیزی می خواست گوش همه دنیا را کر کند.
اگر دهن کجی نباشد این هم یکجور شباهت شیرین است بین خیلی از طرفداران فوتبالی و خصوصا ایتالیایی که مثل سینما پارادیزو جوزپ تورناتوره باشند: همان قدر احساسی و زیبا که عاری از منطق خشک فلسفی. مثلا من فکر می کنم اینکه چگونه می شود یک پسر بچه در عوان کودکی شهرش را ترک کند و مادرش سی سال آزگار عین خیالش نباشد که پسرش کجاست و چه می کند، اینکه اساسا چرا توی این سی سال یک بار هم توتو برنگشت و خبر مادرش را نگرفت، اینکه چطور توی آن سی سال بلایی سر مادر پیرش نیامد و اینکه اساسا چرا رفت و چرا آنگونه رفت و خیلی چراهای دیگر را می شود به همان چند دقیقه آخر فیلم که توتو سکانس های سانسور شده فیلم های کودکیش را تنها توی سینما می دید و اشک می ریخت و احتمالا شما هم مثل نگارنده این سطور می دیدید و به پهنای صورت اشک می ریختید، بخشید. از همین رو من فکر می کنم که آنچه در واپسین ثانیه های تلاش های کور و سردرگم ایتالیا ونتورا برابر سوئد در برابر چشم های حیرت زده آتزوری می گذشت، توالی همین سکانس هایی ماندگاری بود که سال های سال زیر کالچوپولی سانسور شده بود و برای آخرین بار از جلوی چشم های آنها با تلخی تمام گذر می کرد.
خیلی چیزها به باور من تمسخر آمیز است و من فکر می کنم باید بی مهابا به سویشان حمله کرد، مثل آنهایی که خود را وارث فوتبال می دانند، برای بزرگداشت بوفون نویر را خار می کنند، پیرلو را به پیشانی ژاوی می کوبند، وفاداری را "تماما" در توتی می جویند و عشق را "منحصرا" در سری ب می یابند، با این وجود من فکر می کنم بعضی عشق ها خیلی خیلی شایسته احترامند، مثل چشم های بهت زده پسربچه های ده بیست یا سی ساله ای که برای جنگیدن با واقعیت های تلخی که می بیند، واقعیت هایی که با رویاهاشان تطابق خاصی ندارد، همچنان لای انگشت هایشان کارت های رنگاوارنگ توپ را از روی خط بیرون می کشند و در میان حملات دیوانه وار برزیل گل چهارم را هم وارد دروازه حریف می کنند. کودکانی که بعد سی سال هنوز با چشم های معصومانه یک آپاراتچی روستایی عشق های قدیمی را روی اسکله مرور می کنند و تک و تنها توی سینما سکانس های بریده شده روزهای کودکی را ورق می زنند. شاید ما سر از این چیز ها درنیاریم، شاید ما نفهمیم خب زندگی ما حوصله این حرف ها را ندارد ولی اینگونه افرادی هم هستند اینگونه هم می شود بود. مثل ژوزه ساراماگو که رفت روی استیج نوبل جایزه اش را گرفت، کلی حرف زد و آخرش گفت "مرا ببخشید اگر برای شما بسیار کم بوده آنچه برای من همه چیز است".