مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل نهم؛گریه آورترین واقعه ی جوانی من؛بخش ششم
وقتی من از وادی السلاطین خارج شدم و خود را به کنار نیل رسانیدم سپیده صبح طلوع کرده بود و در آنجا کلنگ
را در آب رودخانه انداختم و کنار آب دراز کشیدم ولی شدت درد بدن ناشی از خستگی مانع از این بود که خواب بروم.
تا این که خستگی مفرط مرا از حال برد، و تصور میکنم خوابیدم و وقتی صدای مرغابیها بلند شـد از خـواب بیـدار
شدم و دیدم که خورشید بالا آمده و در شط نیل، زورق ها و کشتیها مشغول حرکت هـستند و زن هـای رخـتشـوی کنـار
رودخانه صحبت میکنند و بکار مشغول میباشند.
بامداد، روشن و امیدبخش بود ولی قلب من اندوه داشت و بقـدری انـدوهگین بـودم کـه جـسم خـود را احـساس
نمیکردم. لباس مرا فقط یک لنگ تشکیل می داد و حرارت آفتاب پشت مرا سوزانیده بود و یک قطعه مس نداشـتم کـه بـه
مصرف خرید نان و آبجو برسانم.
از بدن من بوی مکروه درالممات بمشام میرسید زیرا هنوز در نیل خود را نشسته بودم . مـن بـا آن وضـع رقـت آور
نمیتوانستم بدوستان خود رو بیاورم و از آنها کمک بخواهم برای اینکه اگر مرا میدیدند میفهمیدند که گرفتار لعنت خـدایی
شدهام و دیگر اینکه همه اطلاع داشتند که من خانه خود و خانه پدر و م ادر حتی قبر آنها را بـرای یکـزن فروختـه ام و مـن
نمیتوانستم با این بدنامی، خود را به آنها نزدیک نمایم.
در فکر بودم چه کنم و چگونه شکم خود را سیر نمایم و یک وقت متوجه شدم که یک انسان در نزدیکی من حرکت
میکند. بقدری قیافه آن مرد وحشتآور بود که من بدواً فکر نک ردم که انسان است زیرا بجای بینی یک سوراخ وسـیع وسـط
صورت او دیده میشد و دو گوش نداشت و معلوم میگردید که گوشهایش را بریدهاند.
آنمرد لاغر بنظر میرسید و دستهایی بزرگ و گره خورده داشت و وقتی دریافت که من متوجه شده ام پرسـید ایـن
چیست که در مشت بسته خود داری؟
من مشت خود را گشودم و آن مرد گوی فرعون را دید و شناخت و گفت این را بمن بده که من دارای اقبال شوم زیرا
احتیاج بشانس دارم و شنیدهام که هر کس گویی اینچنین داشته باشد نیکبخت خواهد شد.
گفتم من مردی فقیر هستم و غیر از این ندارم و میخواهم آنرا نگاهدارم تا اینکه سبب نیکبختی من گردد.
آنمرد گفت با اینکه من فقیر هستم چون می بینم که تو هم فقیر میباشی حاضرم که در ازای این گـوی یـک حلقـه
نقره بتو بدهم.
بعد یک حلقه نقره از زیر کمربند خود بیرون آورد و بطرف من دراز نمود و من گفتم که گوی خود را نمیفروشم.
آنمرد گفت تو فراموش کردهای که اگر من میخواستم بلاعوض این گوی را از تو بگیرم میتوانستم زیرا وقتی که تـو
در خواب بودی تو را بقتل میرساندم و گوی تو را میربودم.
گفتم از گوشهای بریده و بینی قطع شده تو پیداست که تو یکمرد تبهکار بودی و بعد از اینکه از دو گوش و بینی تو
را بریدند تو را برای کار بمعدن فرستادند و اینک از معدن گریخته ای و لذا باید فوری از اینجا بگریزی زیرا اگر گزمه بیاید و تو
را اینجا ببیند دستگیر خواهی شد و تو را بمعدن برمیگردانند و در صورتیکه مرا بقتل برسانی از پا تو را آویزان میکننـد تـا
اینکه بمیری.
مرد گفت تو اهل کجا هستی و از کجا میآیی که هنوز اطلاع نداری که تمام غلامانی که در معدن کار میکردنـد آزاد
شدند؟
گفتم چگونه چنین چیزی امکان دارد که غلامان را از معدن آزاد کنند؟ مرد گفت فرعون جدید که تـازه بـر تخـت سـلطنت
نشسته و ولیعهد بود بعد از اینکه بر تخت نشست تمام غلامان را از معدن آزاد کرد و بعد از این فقط کـسانیکه آزاد هـستند
در معدن کار میکنند و مزد میگیرند.
حدس زدم که آنمرد راست میگوید و من چون چهل شبانه روز در دارالممات بودم از هیچ جا خبر نداشتم که فرعون جـوان و
جدید، غلامان معدن را آزاد کرده است.
مرد گفت من با اینکه یک غلام بودم و در معدن کار میکردم از خدایان میترسم و بهمین جهت هنگامیکه تو خوابیده بودی تو
را بقتل نرسانیدم و تو میتوانی گوی خود را نگاهداری و برای تحصیل سعادت از آن استفاده کنی.
ولی من متحیر بودم که فرعون جدید یعنی (آمن هوتپ) چهارم چگونه غلامان را از معاد ن آزاد کرده و آیا متوجه نیست کـه
محال است که یک مرد آزاد برود و در معدن کار کند.
تا انسان دیوانه نباشد غلامانی را که در معادن کار میکنند آزاد نمی نماید برای اینکه یکمرتبه امور معـدن تعطیـل میـشود و
دیگر اینکه اکثر غلامانی که در معادن کار میکنند جزو تبهکاران هس تند و آزادی آنها سبب ایجاد فتنه هـای بـزرگ خواهـد
شد.
مرد گوش و بینی بریده مثل اینکه بفکر من پی برده باشد گفت من تصور میکنم که خدای فرعون جدید ما یک خدای دیوانه
است.
پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینکه خدا، فرعون جدید را وادار کرده که تمام تبهکاران را کـه در معـادن کـار میکردنـد آزاد
نماید و اینکه آنها آزادانه در شهرها و صحراهای مصر گردش میکنند و دیگر یک (دین) سیم و زر و مس استخراج نمیشود و
مصر گرفتار فقر و فاقه خواهد گردید و گرچه من یک بیگناه بودم و بناحق مرا محکوم کردند و در معدن بکار واداشتند ولـی
در قبال هر یک نفر بیگناه هزار تبهکار حقیقی در معادن کار میکردند و اینک آزاد شده اند.
در حالیکه مرد سخن میگفت اعضای بدن مرا می نگریست و من متوجه بودم که از بوی خانه مرگ که از من بمـشام میرسـید
ناراحت نیست و گفت آفتاب پوست بدن تو را سوزانیده ولی من روغن دارم و میتوانم روی بدن تو بمالم.
و هنگامیکه بدن مرا با روغن میمالید میگفت من حیرت میکنم که برای چه از تو مواظبت مینمایم زیرا موقعی که مـرا کتـک
میزدند و بدن من مجروح میشد و من بخدایان نفرین میکردم که چرا مرا بوجود آورده و گرفتار ظلم دیگران کرده هـیچکس
از من مواظبت نمینمود.
من میدانستم که تمام محکومین و غلامان خود را بیگناه معرفی مینمایند و آن مرد را هم مثل سایرین میدانستم ولی چـون
نسبت بمن نیکی کرده، بدنم را با روغن مالیده بود و بعلاوه در آن موقع تنها بودم از او پرسیدم ظلمی که نسبت بتـو کردنـد
چه بود و این ظلم را برای من بیان بکن تا اینکه من هم بحال تو تاسف بخورم.
آن مرد گفت من که اینک در مقابل تو بر زمین نشسته ام و بینی و گوش ندارم روزی دارای خانه و مزرعه و گاو بودم و نان در
خانه و آبجو در کوزهام یافت میشد ولی از بدبختی در کنار خانه من مردی بنام (آنوکیس) زندگی میکرد و اینمرد آنقدر مزرعه
داشت که چشم نمیتوانست انتهای مزارع او را ببیند و بقدری دارای گاو بود که شماره احشام وی از ریگهـای بیابـان فزونـی
میگرفت ولی من از خدایان میخواهم که بدن او را بپوساند و هرگز مسافرت بعد از مرگ را شروع ننماید و آنمـرد بـا آنهمـه
مزارع و گاوها چشم بمزرعه کوچک من د وخته بود و برای اینکه مزرعه مرا از چنگم بیرون بیاورد دائم بهانه تراشی میکـرد و
هر سال در فصل پائیز بعد از طغیان نیل هنگامی که مهندسین می آمدند و زمین های زراعی را اندازه میگرفتند مـن حیـرت
زده میدیدم که مزرعه من کوچکتر شده و مهندسین که از (آنوکیس) هدایا دریافت میکردند قـسمتی از زمـین مـرا مـنظم
بزمین او نمودهاند معهذا من مقاوم میکردم و حاضر نبودم که مزرعه خویش را در قبال چند حلقه طلا و نقره باو واگذار کنم.
در خلال آن احوال خدایان بمن پنج پسر و سه دختر دادند و دختر کوچک من از همه زیباتر بود و بمحض اینکـه (آنـوکیس)
دختر کوچک مرا دید عاشق او شد و یکی از غلامان خود را نزد من فرستاد و گفت دختر کوچک خود را بمن بده و من دیگـر
با تو کاری ندارم.
من که میخواستم زیباترین دختر خود را به شوهری بدهم که هنگام پیری بمن کمک نماید از دادن دختر خـود بـاو امتنـاع
کردم تا اینکه یکروز (آنوکیس) مدعی شد که من در سالی که محصول غله کم بود از او غله بوام گرفته و هنوز دیـن خـود را
تادیه نکرده ام.
من بخدایان سوگند یاد کردم که اینطور نیست ولی او تمام غلامان خود را بگواهی آورد که بمن غله وام داده و در همـین روز
در مزرعه غلامان او بر سر من ریختند و خواستن د که مرا بقتل برسانند و من بیش از یک چوب برای دفاع از خـود نداشـتم و
چوب من بر فرق یکی از آنها خورد و کشته شد.
آنوقت مرا دستگیر کردند و گوشها و بینی مرا بریدند و بمعدن فرستادند و آنمرد خانه و مزرعه مرا در ازای طلب موهوم خود
ضبط کرد و زن و فرزندان مرا فروختند ولی دختر کوچکم را (آنوکیس) خریداری کرد و بعد از اینکه مدتی چون یک کنیـز او
را به خدمت خود گرفت، زوجه غلام خویش کرد.
پوزش بابت تاخیر
با تشکر
مصطفی سلگی