مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل هفتم؛ولیعهد مصر و صرع او؛بخش دوم
ولیعهد گفت من کاری میکنم که دیگر جنگ بوجود نیاید.
جوان نیزهدار نظری به من انداخت و گفت گویا این مرد دیوانه است زیرا جنگ همواره بوده و پیوسته خواهد بود و هر کار که
ملتها بکنند که از جنگ پرهیز نمایند بیشتر به جنگ نزدیک می شوند زیرا جنگ مثل نفس کشیدن لازمۀ زنـدگی ملـت هـا
میباشد.
ولیعهد خورشید را نگریست و گفت تمام ملت ها فرزند او هستند زیرا او (آتون) است و بعد با انگشت بطرف خورشید اشـاره
نموده و افزود تمام زمانها و زمینها باو تعلق دارند و من در طبس یک معبد برای او خواهم ساخت و شکل او را بـرای تمـام
سلاطین خواهم فرستاد و من از او بوجود آمدهام و باو بازگشت خواهم کرد.
جوان نیزهدار بعد از شنیدن این حرفها گفت تردیدی وجود ندارد که او دیوانه است و شما حق داشـتید کـه او را بـه صـحرا
آوردید تا اینکه معالجهاش کنید.
من گفتم او دیوانه نیست بلکه در حال صرع توانسته خدای خود را ببیند ولی ما حق نداریم که در خصوص آنچه وی دیـده از
او ایراد بگیریم زیرا هر کس میتواند هر خدائی را که میل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل کند.
ما ولیعهد را بلند کردیم و بطرف شهر بردیم و چون بر اثر حمله صرع ضعیف بود از دو طرف، بازوهای او را گرفتیم و قوش هم
مقابل ما پرواز میکرد و نزدیک شهر من دیدم که یک کاهن با یک تخت روان و عده ای از غلامان منتظر ولیعهد هـستند و از
روی حدس و تقریب فهمیدم که کاهن مزبور باید همان (آمی) باشد.
اولین خبری که (آمی) به ولیعهد داد این بود که پدرش فرعون (آمنهوتپ) سوم زندگی را بدرود گفته است و باو لباس کتان
پوشانید و یک کلاه بر سرش گذاشت . (کلاه در این جا اسم خاص است و به معنای تاج میباشـد و فردوسـی در شـاهنامه در
بیش از پنجاه بیت این موضوع را روشن کرده و هرجا که صحبت از تخت و کلاه نموده نشان داده منظور او از کلاه غیـر تـاج
نیست – مترجم).
(آمی) خطاب به من گفت (سینوهه) آیا او توانست که خدای خود را ببیند.
گفتم خود او میگوید که خدای خویش را دیده ولی من چون متوجه بودم که آسیبی بـاو نرسـد و وی را معالجـه مـی کـردم
نفهمیدم که خدا چه موقع آشکار گردید ولی تو چگونه نام مرا دانستی زیرا من تصور نمیکنم در هیچ موقع تو را دیده باشم.
(آمی) گفت وظیفه من این است که نام تو را بدانم و از حوادثی که د ر کاخ سلطنتی اتفاق میافتد مطلع شوم و من فهمیدم که
شب قبل ولیعهد که اینک فرعون است دچار مرض صرع می شود و باید تنها باشد زیرا هر وقت که حس میکند این مرض بـاو
رو میآورد عزلت را انتخاب مینماید اگر هم نخواهد تنها باشد ما می کوشیم او را تنها کنیم. برای اینکه هـیچکس نبایـد کـه
صرع ولیعهد را ببیند و مشاهده کند که او از دهان کف بیرون میĤورد . و شب قبل وقتی من دیدم که ولیعهد بعد از خـروج از
کاخ به تو برخورد کرد آسوده خاطر شدم برای اینکه میدانستم تو طبیب هستی و گرچه چون طبیب می باشـی کـاهن معبـد
(آمون) بشمار میĤئی زیرا تا کسی کاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحیات نمی پذیرند و من کاهن معبد (آتون) میباشـم.
ولی با این که من و تو پیرو دو خدای جداگانه هستیم من گذاشتم که شب قبل ولیعهد باتفاق تو بیرو ن برود تا این کـه یـک
طبیب از او مواظبت نماید و من یقین داشتم که وی دچار به صرع خواهد شد.
آنگاه بطرف جوان نیزهدار اشاره کرد و گفت این کیست گفتم که او جوانی است که امروز صبح در صحرا بما برخـورد کـرد و
یک قوش بالای سرش پرواز مینمود و همین پرنده میباشد که اینک روی شانه او نشسته است.
(آمی) گفت آیا هنگامی که ولیعهد دچار مرض صرع شد این جوان حضور داشت منظرۀ بیماری او را دید.
گفتم بلی گفت در این صورت باید این جوان را بقتل رسانید.
پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینکه ولیعهد اکنون فرعون است و اگر مردم بدانند که فرعون ما مبتلا به مرض صرع می باشد و
گاهی از اوقات دچار حمله این مرض میشود و عش میکند به او اعتقاد پیدا نخواهند کرد.
گفتم این جوان که می بینید امروز در صحرا نیم تنه خود را از تن بیرون آورد و بر ولیعهد پوشانید که وی از بـرودت نلـرزد و
خود میگوید برای این آمده که با دشمنان فرعون مبارزه کند و از این ها گذشته جوانی است خیلی ساده و عقلش نمیرسد که
ولیعهد مبتلا به مرض صرع میباشد.
(آمی) آن جوان را صدا زد و گفت شنیدهام که تو امروز خدمتی به ولیعهد کردهای و این حلقۀ طلا پاداش خدمت تو میباشد.
پس از این حرف (آمی) یک حلقه طلا بسوی او انداخت ولی جوان مزبور حلقه را نگرفت بطوری که طلا روی خاک افتاد.
(آمی) گفت برای چه طلائی را که بتو میدهم دریافت نمیکنی؟
مرد جوان گفت برای اینکه من فقط از فرعون امر دریافت می نمایم نه از دیگران و گویا فرعون همین جوان است کـه اکنـون
کلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا بطرف او رهبری کرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جدید رفت و گفت من آمده ام که خـود را
وارد خدمت فرعون نمایم و آیا تو که امروز فرعون هستی حاضری که خدمت مرا بپذیری.
فرعون جوان گفت آری، من تو را وارد خدمت خود خواهم کرد لیکن نیزه خود را باید بدست یکی از غلامان من بـدهی زیـرا
من از نیزه که وسیله خونریزی است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساو ی میدانم زیرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هیچ
یک از آنها نباید دیگری را به قتل برساند.
مرد جوان نیزه را به یکی از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پیاده عقب وی براه افتادیم تا اینکه به نیـل
رسیدیم و سوار زورق گردیدیم و قدم به کاخ سلطنتی نهادیم.
کاخ سلطنتی پر از جمعیت بود و فرعون بعد از اینکه وارد کاخ شد ما را ترک کرد و نزد ملکه یعنی مادرش رفت.
جوان نیزهدار از من پرسید اکنون من چه کنم و بکجا بروم؟ گفتم همین جا باش و تکان نخور تا اینکـه فرعـون در روزهـای
دیگر تو را ببیند و شغل تو را معین کند زیرا فرعون خداست و خدایان، فراموشکارند و اگـر وی تـو را نبینـد هرگـز بخـاطر
نخواهد آورد که تو را بخدمت خویش پذیرفته است.
جوان نیزهدار گفت من برای آینده مصر خیلی نگران هستم پرسیدم برای چه اضطراب داری، گفت برای اینکه فرعون جدیـد
ما از خون میترسد و میل ندارد که خونریزی کند و میگوید تمام ملل با هم مساوی می باشند و من که یک جنگجـو هـستم
نمیتوانم این عقیده را بپذیرم برای اینکه میدانم این عقیده برای یک سرباز خیلی زیان دارد و در هر حال من میروم و نیـزه
خود را از غلام میگیرم.
گفتم اسم من (سینوهه) است و در دارالحیات واقع در معبد (آمون) بسر میبرم و اگر با من کاری داشتی نزد من بیا.
من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقی که (پاتور) شب قبل در آنجا خوابیده بود رفـتم و او بمحـض آنکـه مـرا دیـد زبـان
باعتراض گشود و گفت (سینوهه) تو مرتکب یک خطای غیرقابل عفو شدهای.
پرسیدم خطای من چیست؟ (پاتور) گفت در شبی که فرعون فوت میکرد تو از کاخ بیرون رفتی و شب را در یکی از خانه های
تفریح گذرانیدی و بر اثر اینکه تو اینجا نبودی کسی مرا از خواب بیدار نکرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج
پرنده را از بینی او ندیدم.
من گفتم که عدم حضور من در این خانه ناشی از قصور من نبود بلکه ولیعهد بمن امر کرد که با او بروم و آنوقت جریان واقعـه
را از اول تا آخر برای او حکایت نمودم.
(پاتور) وقتی حرف مرا شنید گفت پناه بر (آمون) زیرا فرعون جدید ما دیوانه است گفتم او دیوانه نیست بلکه مبتلا به مـرض
صرع میباشد و گاهی این مرض باو حملهور میشود.
(پاتور) گفت مصروع و دیوانه یکی است زیرا کسی که مبتلا به صرع میباشد عقلی درست ندارد و زود آلـت دسـت دیگـران
میشود و من برای ملت مصر که باید تحت سلطنت این فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگین هستم.
در این موقع از طرف قاضی بزرگ اطلاع دادند که باید نزد ا و برویم تا اینکه قانون در مورد ما اجراء شود زیرا قـانون میگویـد
که وقتی فرعون بر اثر گشودن سر فوت میکند باید کسانی را که دراین کار دخالت داشتهاند به قتل رسانند.
من از این خبر لرزیدم ولی (پاتور) باز بمن چشمک زد که بیم نداشته باشم و آهسته گفت این قانون هرگز ب ه معنای واقعی آن
اجراء نمیشود.
یک عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضی بزرگ در کاخ سلطنتی بردند و من دیدم که چهل لوله چرم، محتوی قوانین چهلگانـه
کشور مصر مقابل اوست و هر یک از لولههای مذکور طوماری بود که قانون را روی آن مینوشتند.
(پاتور) بعد از ورود به محضر قاضی با وی صحبت کرد و ما سه نفر بودیم که قانون ما را مستوجب مرگ میدانست یکی (پاتور)
و دیگری من و سومی مردی که با حضور خود سبب قطع خونریزی میشد.
با تشکر
مصطفی سلگی