طرفداری- در قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این فوق ستاره سوئدی در خصوص دوران کودکی اش، حضور در تیم های آماتور و راهیابی به تیم مالمو صحبت کرده بود. زلاتان که با مشورت های پدرش در تمرینات مالمو حضور یافته بود، در نهایت توانست به تیم اصلی راه پیدا کند و پس از درخشش با پیراهن این تیم، نامی برای خود دست و پا کند. تیم های اروپایی اعم از موناکو، آرسنال و هلاس ورونا نسبت به جذب او علاقه مند بودند اما زلاتان در نهایت به آژاکس پیوست. اما دوران حضور زلاتان در آژاکس چندان آسان نبود. زلاتان به تنهایی در هلند زندگی می کرد و از لحاظ مالی در وضعیت چندان جالبی نبود. او توانست در این مدت با مکسول آشنا شود و این بازیکن برزیلی در شرایط نابسمان ابراهیموویچ، به کمک او آمد. اما رفته رفته ابراهیموویچ جزئیات بیشتری در خصوص قراردادش دانست و متوجه شد مدیر ورزشی وقت تیم مالمو، هسه بورگ به نوعی او را دور زده است! وضعیت او در آژاکس روز به روز وخیم تر می شد. تا جایی که لیو بنهاکر نیز به فروش زلاتان فکر می کرد. اما گل برتری آژاکس در فینال جام حذفی هلند و پیروزی دراماتیک در این دیدار، باعث شد زلاتان در نهایت در این باشگاه بماند. در این قسمت، ابراهیموویچ در خصوص نحوه آشنایی با همسرش، هلنا صحبت می کند. راوی این داستان زلاتان ابراهیموویچ است.
قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ:
من زلاتان هستم (1)؛ گواردیولا بزدلی بیش نبود
من زلاتان هستم (2)؛ از دزدیدن دوچرخه های مردم تا زندگی با یخچال خالی
من زلاتان هستم (3)؛ از رویای محمد علی بودن تا جمع کردن کارت ِ بازی
من زلاتان هستم (4)؛ از دروازه بانی و رویای وکالت تا هاکی غیرحرفه ای و دوباره فوتبال لعنتی
من زلاتان هستم (5)؛ از دزدیدن دوچرخه مربی مالمو تا احساس روان پریش بودن
من زلاتان هستم (6)؛ "من نمی خواهم بزرگترین دلقک مدرسه باشم!"
من زلاتان هستم (7)؛ سقوط مالمو، صعود ابراهیموویچ
من زلاتان هستم (8)؛ "ایجنت ها کلاهبردار هستند!"
من زلاتان هستم (9)؛ از عدم حضور آزمایشی در تمرینات آرسنال تا استعدادیاب های آژاکس
من زلاتان هستم (10)؛ خشم، نفرت، غرور و انتقام
من زلاتان هستم (11)؛ "فقط یک زلاتان وجود دارد"
من زلاتان هستم (12)؛ خداحافظ مالمو
من زلاتان هستم (13)؛ حتی یک بسته کورنفلکس هم نداشتم
من زلاتان هستم (14)؛ "ایجنت ها کلاهبردار نیستند!"
من زلاتان هستم (15)؛ از دیداری دوباره با هسه بورگ تا فرشته نجات رونالد کومان
من زلاتان هستم (16)؛ آشنایی با هلنا
اون فکر می کرد که من یه یوگوسلاو ام. با ساعت های طلا، ماشین های سریع و صدای بلند موسیقی ام، به این نتیجه رسیده بود. بدون شک من به اون نمی خوردم. یعنی تو یه سطح نبودیم. اما هیچی در مورد این چیز ها نمی دونستم. من فکر می کردم که خیلی خوبم. به ایستگاه مرکزی قطار تو شهر مالمو، با کِکی، برادر کوچیک ام رفته بودیم برای جا به جا کردن یه مقدار پول. من توی مرسدس ام نشسته بودم و کِکی داخل بود. فصل فوتبالی توی هلند تموم شده بود و فکر کنم قبل یا بعد از جام جهانی ژاپن بود- دقیقاً یادم نمیاد و مهم هم نیست. به هر حال، من توی ماشین نشسته بودم و این دختر توی تاکسی بود. به نظر می رسید که از دست یه چیزی عصبانی باشه. با تعجب مونده بودم که این دیگه کدوم خری ــه. هیچ وقت این دختر رو اینجا ندیدم و اون روز ها، تقریباً احساس می کردم که مالمو، مثل خونه من ــه. هر وقت که فرصتش پیش می اومد، به اونجا می رفتم و تقریباً همه چیز و همه کس رو می شناختم. اما اون دختر .... اون کجا داشت می رفت؟ اون فقط خوشگل نبود، اون یه بدجنسی خاصی داشت. مثلاً اینکه بخواد بگه:" سعی نکن چیزی رو روی من امتحان کنی!" به نظر کمی مُسن تر از من می رسید و همین موضوع، هیجان انگیز بود. رفتم پرس و جو کردم که این کیه؟ این دختره رو می شناسین؟ از طریق یه آشنایی فهمیدم که اسمش هلناست. خیلی خب، هلنا خانم! نمی تونستم از ذهنم خارجش کنم. اما چیز دیگه ای از اون متوجه نشدم. اتفاقات زیادی اطراف من رخ می داد، من خستگی ناپذیر بودم و به راهم ادامه می دادم. اما یه روز، به همراه تیم ملی دوباره رفتم استکهلم. آخه توی اون شهر، شما به من بگید، اون همه دختر با تناسب اندامی عالی، از کجا میان؟ دیوونه کننده است! اون ها همه جا هستن! من و بعضی از رفیق ها، رفتیم سمت کافه اوپرا و بدون شک، باید نوشیدنی ای می خوردیم. منم با اون نگرشی که توش بزرگ شدم، وارد وضعیت شدم:" اینجا مشکلی هست؟ یه نفر پیدا نمیشه بیاد یه کوفتی بده به ما؟" اما بعدش، شرایط داشت بهتر می شد. این، مال قبل از اون موقع بود که همه مردم با گوشی هاشون، شروع کردن به عکس گرفتن از من. تازه، خیلی ها هم اصلاً اجازه نگرفتن. اون ها فقط می اومدن تو صورتم و عکس می گرفتن. بعضی وقت ها هم من سر یکی از اون ها، عصبی می شدم. اما این بار، داشتم به اطراف نگاه می کردم که یهو چشمم به یه نفر افتاد. طوری که گفتم:" واو، این همون دختره اس." رفتم سمتش و شروع کردم حرف زدن:" خیلی خب، تو هم اهل مالمو هستی؟" و اون شروع کرد در مورد کارش در محل های مختلف، حرف زدن. منو میگی؟ من اصلاً نمی فهمیدم چی میگه! اون روز ها، احتمالاً همه من رو به عنوان یه مغرور و متکبر می شناختن. نمی خواستم کسی به من خیلی نزدیک بشه. اما جدا از این ها، من پشیمون ام. باید بهتر رفتار می کردم. وقتی اون رو باز هم توی مالمو دیدم، خوشحال شدم. از اون به بعد، همیشه می دیدمش. یه مرسدس بنز مشکی SLK داشت، که اغلب اوقات توی پارکینگ بود. تو اون روز ها، من دیگه مرسدس نداشتم، ماشینم رو عوض کرده بودم و یه فراری 360 خریده بودم. همه مردم شهر می دونستن که این ماشین، ماشین من ــه. وقتی رد می شدم، همه می گفتن:" اینجا رو ببین، زلاتان ـه." و بله، من می خواستم همه چیز آروم باشه، اما اون ماشین به این وضعیت کمکی نمی کرد. اما اون هایی که مرسدس رو به من فروخته بودن، به من قول دادن که تنها کسی باشم که تو کشور چنین ماشینی داره. ولی خب، این حرف ها، صرفاً برای فروش خودشون بود. تو همون تابستون، یه ماشین دیگه به همین شکل توی شهر دیدم و بهشون گفتم که می تونن برن به جهنم. من دیگه اون ماشین رو نمی خواستم. بعد از این قضیه، به کسی که تو کار فراری و این دسته از ماشین ها بود زنگ زدم. بهش گفتم:" چیزی واسه من تو انبارت داری؟" اون هم گفت چرا که نه. رفتم اونجا، یکی رو انتخاب کردم و مرسدس رو به عنوان بخشی از مبلغ پول، به اون ها دادم. کار احمقانه ای بود. پول زیادی سر اون معامله از دست دادم و تو اون روز ها از لحاظ مالی، خیلی وضعیت خوبی نداشتم. اما برام مهم نبود.
من به ماشین هام افتخار می کردم. این یه اصل برای من بود. به خاطر همین بود که با فراری توی شهر می چرخیدم و احساس خفنی داشتم. بعضی وقت ها توی مرسدس مشکی اش می دیدمش. هلنا رو می گم. وقتی می دیدمش، گفتم: "باید یه کاری بکنم. نمیشه که فقط نگاه کرد." به خاطر همین از طریق یه آشنا، شماره موبایلش رو گرفتم و شروع کردم فکر کردن. بهش زنگ بزنم؟ نزنم؟ بالاخره پیام کوتاه فرستادم. یه چیزی مثل:" خیلی خب، رو به راهی؟ وضعیت چطوره؟ خوبی؟ فکر کنم من رو این اطراف دیده باشی." بعد آخرش نوشتم:" من همونی ام که تو ماشین قرمزه است." بعد بهم جواب داد:" منم همونیم که تو ماشین مشکیه ــست!" منم گفتم:" اینم شروع خوبیه! کی می دونه، شاید این شروع یه اتفاق باشه؟" زنگ زدم بهش و قرار ملاقات گذاشتیم. اتفاق خاصی نبود اون اوایل، فقط یه چند باری رفتیم ناهار خوردیم. با کارش و طراحی داخلی بیشتر آشنا شدم. صادقانه بخوام بگم، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و چیز کاملاً جدیدی برای من بود. هیچ وقت دختر تنهایی رو ندیده بودم که اینطوری زندگی کرده باشه و هنوز هم فکر نمی کنم که بتونم کار هایی که کرده رو درک کنم. توی کار خودش، خیلی خوب بود و از این موضوع خوشم اومد. به هیچ وجه شبیه اون دختر هایی نبود که باهاشون آشنا شده بودم. اون هایی که از من جوون تر بودن. هلنا باحال بود. از ماشین ها خوشش می اومد. وقتی 17 ساله بود، از خونه زده بود بیرون و سر پای خودش ایستاده بود. من هم پیش اون دقیقاً یه سوپراستار نبودم. هلنا اینطوری بود که:" زود باش زلاتان! الویس که نیستی!" من پیش اون، یه یارویی بودم که دیوونه است. هلنا شبیه تونی مونتانا تو فیلم اسکارفیس بود. همه چیز بین ما، خیلی اشتباه بود اما در عین حال، احساس خوبی می داد. وقتی با هم بودیم، بهمون خیلی خوش می گذشت. هلنا می گفت:" زلاتان، تو یه احمق به تمام معنا هستی! خیلی باحالی!" و من، واقعاً امیدوار بودم که راست بگه! از بودن با هلنا، لذت می بردم. اما اون از یه خانواده محترم، تو یه شهر کوچیک به اسم لیندزبرگ اومده بود. از اون دسته از خانواده ها که مثلاً سر میز غذا میگن:" عزیزم، میشه اون شیر رو به من بدی؟" در حالی که تو خانواده من، سر میز غذا ما همدیگه رو به کشتن تهدید می کردیم. خیلی پیش اومده که هلنا متوجه منظور من نشده. من هم هیچی از جهان اون رو درک نمی کردم. اون هم هیچی در مورد من نمی دونست. من 11 سال از هلنا جوون تر بودم، توی هلند زندگی می کردم و با رفیقام، دیوونه می شدم. من واقعاً یه ایده خوب و بی نقض نبودم. اون تابستون، من و رفیقام برای حضور تو یه مهمونی که هلنا ترتیبش رو داده بود، به اونجا رفتیم. مهمونی پر از آدم های مهم و سرشناس بود. مردمی که اونجا بودن، نمی خواستن که ما وارد مهمونی بشیم. به هیچ قیمتی، حاضر نبودن که رفیق های من رو به مهمونی راه بدن. مثل همون وقت ها که من یه مسابقه تو ریگا انجام می دادم و عصر همون روز، با پرواز برمیگشتم استکهلم، با اولف ملبرگ، لارس لاگربک یه تاکسی گرفتیم و رفتیم هتل. بازی خوبی پشت سر نذاشته بودیم و جلوی لتونی، 0-0 مساوی کرده بودیم. من همیشه بعد از بازی ها، برای خوابیدن مشکل دارم. وقتی که خوب هم بازی نکرده باشم، دیگه بدتر می شه. اشتباهاتم توی ذهنم تکرار می شد و به همین خاطر، تصمیم گرفتیم به یه کلاب تو مرکز شهر بریم.
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ و همسرش
دیر وقت بود و منم از پله ها بالا رفتم. خیلی اونجا نموندم و یه دختره اومد منو با خودش برد. شک نکنید که رفیقام، همون اطراف بودن. اگر من رو بیرون دیدین، می تونید 100 درصد مطمئن باشید که رفیقام اطرافم هستن. نه فقط برای اینکه کارام رو انجام بدن، نه. این شخصیت منه. خلاصه، به آدم های بد برخورد کردیم. یکم دست به یقه شدیم و این چیز ها هم واسه من خیلی مهم نیست. این هم مثل بقیه، مهربون بود. دختره اومد نزدیک و یه چیز احمقانه گفت، اون فقط می خواست واکنش من رو ببینه که ناگهان برادرش اومد و من رو گرفت. خب، باید بگم که این کار برادرش، اشتباه بود. باور کنید، شما ها دل ــتون نمی خواد زمانی که رفیقام اطرافم هستن، با من دَر بیفتید. یکی از اون ها، برادره رو گرفت و اون یکی، خواهره رو. فوراً متوجه شدم که نباید اونجا باشم. اولین بار بود که به اون کلاب می رفتم و خیلی شلوغ بود، به خاطر همین نمی تونستم راه خروج رو پیدا کنم. به جای پیدا کردن راه خروج، اشتباهی رفتم به قسمت سرویس های بهداشتی. یه جنجال بزرگ اتفاق افتاده بود و من استرس گرفتم. من همین چند ساعت پیش یه بازی بین المللی انجام دادم، این موضوع می تونست باعث ایجاد تیتر های زیادی بشه. می تونست یه رسوایی ایجاد کنه. تو همین حین، یکی از ماموران عزیز برقراری امنیت تشریف آوردن و ایشون هم که مشخصاً مهربون نیست. نگهبان گفت:" مالک این ملک از شما می خواد که این محل رو ترک کنید." منم گفتم:" به اون خوک عوضی بگو ترجیح می دم کار دیگه ای هم انجام ندم." بعد، اون و چند نفر دیگه من رو به بیرون هدایت کردن و بالاخره زدم بیرون از اونجا. ساعت از سه صبح هم گذشته بود. من توی یکی از دوربین های امنیتی، افتاده بودم و فکر می کنین چه اتفاقی رخ داد؟ فکر می کنید اون ها خیلی به این قضیه های محرمانه و اطلاعات مشتری، وفادار بودن؟ خب، باید بگم که اینطور نیست. تصاویر من، به یکی از روزنامه ها رسید و سر تیتر های جنجالی شروع شد. فکرش هم نمی تونید بکنید، شرایط طوری بود که انگار هفت نفر رو کشته بودم. روزنامه ها، هر چی که فکرش رو کنید نوشته بودن. حتی یکی از اون ها گزارش داده بود زلاتان مرتکب تجاوز جنسی شده است! آخه تجاوز جنسی؟ اصلاً می تونید تصورش رو کنید؟ این ها مریضن. مثل همیشه، هر کسی که تو اون شب با من برخورد داشت، پاش به روزنامه ها باز شد. من به آمستردام برگشتم. چند تا بازی باید می کردیم که میشه گفت مهم ترین اون ها، بازی جلوی المپیک لیون توی لیگ قهرمانان اروپا بود. من از مصاحبه با مطبوعات، خودداری کردم. میدو رفت بیرون و از جانب من صحبت کرد. ما دو تا که مشکل درست می کردیم، مجبور بودیم به همدیگه کمک کنیم. اما واقعاً، از اتفاق بعدی سورپرایز نشدم. همون روزنامه، تمام تلاش خودش رو کرده بود که اون دختر گزارش من رو به پلیس بده. من هم یه بیانیه عمومی منتشر کردم. گفتم که این رو پیگیری می کنم، از این روزنامه شکایت می کنم. اما فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟ من هیچی نصیبم نشد. فقط یه عذرخواهی خشک و ساده. به خاطر همین بیشتر رفتم توی لاک خودم. شروع کردم به تغییر کردن. اتفاقات بد زیادی توی روزنامه ها در جریان بود. آره، من هم نمی خواستم که فقط چیز های خوب از من توی روزنامه ها نوشته شه. اما این متن ها، دیگه خط قرمز ها رو رد کرده بود. من می خواستم که باز هم مردم به خاطر فوتبالم، من رو به یاد بیارن. از آخرین باری که یه نفر یه چیز مثبت در مورد من نوشته بود، خیلی می گذشت! حتی جام جهانی هم یه ناامیدی محض بود. من امید های خیلی زیادی داشتم. برای یه مدت، صحبت های خیلی زیادی در مورد عدم حضور من تو تیم ملی شد. اما در نهایت، لاگربک و سودربرگ من رو انتخاب کردن. از هر دو اون ها خوشم میاد. خصوصاً سودربرگ. بعد از یکی از جلسات تمرینی، اون رو از شدت خوشحالی بغل کردم. به 2 تا از دنده هاش صدمه وارد شد، طوری که به زحمت می تونست راه بره. اما در کل آدم خوبی بود. اون موقع ها، با آندریاس ایساکسون یه اتاق به اشتراک گذاشتم. آندریاس گلر سوم بود و به نظر آدم خوبی می اومد. اما عادت و سرگرمی های مزخرفی داشت. آندریاس ساعت 9 شب می رفت می خوابید. آندریاس می رفت می خوابید و من تنها می موندم. وقتی موبایلم زنگ می خورد، اینطوری بودم:" آره! همینه! بالاخره یه نفر پیدا شد باهاش حرف بزنم!" اما آندریاس غر غر می کرد و مجبور می شدم قطع کنم. نمی خواستم مزاحمش باشم. من آدم خوبی ام. اما عصر اون روز، موبایل من نزدیک های همون ساعت زنگ خورد. آندریاس هم باز خواب بود یا حداقل تظاهر به این موضوع می کرد. آندریاس داد زد:" چه مرگته زلاتان؟" منو میگی؟ منفجر شدم. این دیگه چه وضعشه؟ ساعت 9 شب می خوابی؟ بهش گفت:" یه بار دیگه دهنت رو باز کنی، تختت رو از پنجره پرت می کنم بیرون." جمله خوبی بود، البته نه فقط به خاطر اینکه ما تو طبقه بیستم بودیم. روز بعد، من اتاق خودم رو داشتم، چیزی که عالی بود. ما تو گروه مرگ بودیم، نیجریه، انگلیس و آرژانتین، تو گروه ما بودن و فضای ورزشگاه ها، فوق العاده بود. زمین ها و ورزشگاه ها، بی نقض بودند و من بیش از همیشه، می خواستم بازی کنم...
این داستان ادامه دارد.......