نوشتن از عاقبت فوتبالی که برای آیندهاش به جز عاقبت به خیری کاری دیگری نمیتوان کرد، بسیار دشوار است. آینده نگری در حوالی خیابانهای شهر بزرگ" ایران" بسان رمانهای "ژول ورن" میماند. پیچیده و نشدنی اما در عین حال خواندنی. بر عکس شهرهای بزرگ جهان، مرد ایرانی همواره در گذشته حل شده نه آینده. او بی آنکه بداند در احوالات خود "زن" شده است. فانتزی فوتبال دهه ۵۰ و ۶۰ در هر بار دیدن فوتبال در ذهنش موج میزند. بی دلیل نیست که اینیستا آنها را به یاد پروین میاندازد. پوزخند نسل سومیها از سر نا آگاهی است. این فوتبال بلایی به سر حافظهها آورده که در مخیلهاش نمیگنجد که روزی توکیو هم مانند دبی، برای فوتبالیستهای ما شهر تفریحی بیش نبوده است.
فوتبال حالا برای نابغه دیروز، یا دکان پول سازی این دنیا شده یا هیزم جهنم آن دنیا. حد وسطی وجود ندارد. یا همبازی قدیمی را باید زمین بزنی تا به نیمکت تیم برسی، یا آن دور دستها دختران امریکایی را تمرین دهی. دومی حداقل خواب راحت آخر شب را دارد اما اولی باتلاقی است که رهایی از آن به قیمت فراموشی نام و نشان است.
دیوید فینچر فیلمساز صاحب سبک آمریکایی این روزها پروژه تلویزیونی دارد به نام خانه پوشالی. حال و روز سیاست مداران و طمع آنها برای رسیدن به بیخ گوش رئیس جمهور. دیالوگها برای مخاطب ایرانی بد جور آشنا میزند چون این حوالی فوتبال ما عین سیاست است!
طعمه باش یا شکار کن. این شعار اصلی شخصیت اول داستان است. داستانی که به فوتبال مردنی ما بی شباهت نیست. دایره تخصصی مدیران هر روز تنگ تر میشود, چون کدام مدیری را میتوان پیدا کرد که هم ناز بازیکن را بکشد، هم سیبیل بالا دستیها را چرب کند و هم متخصص باشد. صندلی که شرط نشستن روی آن روابط باشد چقدر احتمال ثبات دارد.
اگر با ادبیات دینی آقایان هم به فوتبال نگاه کنید، جای آنها این حوالی نیست. مگر نه اینکه عدالت یعنی:" هر چیزی سر جای خودش باشد."
حال این چه عدالتی است احمد رضای شنگول آن روز ها، خاطرات ملبورنش را باید برای دختران مدرسهای امریکایی شرح دهد تا سنگربانان آینده کشور خودش. مستطیل سبز ایرانی، آسهایش را قورت میدهد چون زمین بازی دیگر با توپ و تور سنجیده نمیشود. باید برای قدیمی ترها دشوار باشد که پس از ۳۰ سال دریبل زدن، حالا با کاغذ و هدیه و تعریف و تمجید دریبل بزنند. در مستطیل سبز ایرانی، پاس مفید کوتاه یعنی شام با مدیر و پاس ۴۰ متری یعنی مصاحبه بلند بالا. حالا در این وانفسا امثال کلانی ضربه سر نمیتوانند بزنند. توپ بازی برای آنها زیادی سنگین است. البته هستند نابغههایی که هنوز هم با همین قواعد بازی خوب بلد اند ضربه سر و دریبل کشویی بزنند.
چاره گل کردن این باغ، فراموشی مطلق آن است. بشود چیزی شبیه والیبال یا بسکتبال. دور از دسترس آقایان. شاید بارانی آمد و گلهایش را آب داد. شاید باغبانش دیگر آلزایمر نداشت. شاید آن را سپردند به جوانی تازه نفس. شاید شاخه ارغوانش گل کرد. شاید آفتابی شد هوایش. شاید به قول شاعر آن روز ارغوان، نغمه نا خوانده گذشتگان را خواند!