طرفداری- بنا بر سنت هفته های اخیر وب سایت طرفداری، بخش هایی از زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ هر چهارشنبه در این سایت منتشر می شود. در هفته های گذشته «من زلاتان هستم»، این فوق ستاره سوئدی در خصوص مسائل مختلف صحبت کرد. از دوران کودکی تا تبدیل شدن به یک فوتبالیست حرفه ای. اکنون، یکی دیگر از بخش های کتاب زلاتان ابراهیموویچ را مرور خواهیم کرد. راوی این داستان، زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (11)؛ "فقط یک زلاتان وجود دارد"
هر چیز مزخرفی که فکرش رو کنید، گفتم. از اینکه مثلاً اگر تیم ملی سوئد در سال 2000 من رو توی ترکیب داشت، قهرمان یورو می شد تا بقیه چیز ها. شاید خیلی خودخواهانه و خفن جلوه بده، نمی دونم، اما اولین دعوت من به تیم ملی سوئد، چندان بامزه و جالب نبود. آوریل بود و من اون گل فوق العاده رو جلوی دیورگاردن به ثمر رسونده بودم. روزنامه ها کاملاً دیوونه شده بودن. مدام اسم من توی سر تیتر ها می اومد و فکر می کنم اکثر مردم وقتی اون ها رو می خوندن، فکر نمی کردن که من، فروتن ترین مرد روی جهان باشم. و این، یکم من رو نگران می کرد. نکنه آدم های بزرگی مثل پاتریک آندرسون یا استفان شوارتس فکر کنن که من یه عوضی از خود راضی هستم؟ ستاره بودن توی ترکیب مالمو یه بحث جداست، یه اتفاق خوب ــه. اما بابا بی خیال! تیم ملی یه چیز دیگه اس! آدم هایی توی اون تیم بودن که مدال برنز جام جهانی رو گرفتن! باور کنید یا نه، من کاملاً این رو می دونستم که نگرش کشور سوئد جوری نیست که بخواید هی خودتون رو جلوه بدید یا بزرگ نمایی کنید. مخصوصاً وقتی که یه بچه جدید، تو بلوک جدید باشید! خدا می دونه که توی ترکیب تیم ملی جوانان سوئد، دوست داشتم که بقیه من رو دوست داشته باشن! می خواستم بخشی از اون گنگ یا گروه بچه ها باشم. اما شروع خیلی خوبی نداشتم. ما به سمت یه کمپ تمرینی تو سوئیس در حال حرکت بودیم و همه روزنامه نگار ها اطراف من بودن. تقریباً میشه گفت که شرم آور بود. می خواستم که به اون ها بگم که آقا، هنکه لارسون اونجا ایستاده، برید از اون سوال بپرسید اما با این وجود، نمی تونستم بیخیالش بشم. تو کنفرانس مطبوعاتی ژنو، از من سوال پرسیدن که با کدوم ستاره بزرگ فوتبال جهان شباهت دارم. من هم جواب دادم:" نه! فقط یه زلاتان وجود داره!" و به نظر شما، از مقیاس 1 تا 10، این چقدر فروتن آمیز به نظر می رسه؟! فوراً متوجه شدم که باید جبران کنم. سعی کردم بعد از اون، بهتر باشم. صادقانه بخوام بگم، نیازی نبود که چنین کاری کنم. من کنار اسم های بزرگ، خجالت می کشیدم. جدا از مارکوس آلبک که هم اتاقی ام بود، با کس دیگه ای خیلی صحبت نمی کردم.
تصویر؛ مارکوس آلبک و زلاتان ابراهیموویچ
اما باز هم توجه ها به من جلب شده بود. "او ترجیح می دهد با کسی معاشرت نکند. او راه خودش را می رود!" روزنامه ها این ها رو می نوشتن و بدون شک، هیجان انگیز بود. مثلاً زلاتان هنرمند و طراح توطئه چیدن است! اما در واقع، من فقط عجیب بودم! نمی خواستم کسی رو ناراحت یا عصبانی کنم. خصوصاً هنریک لارسون رو! کسی که من به اسم «هنکه» می شناسمش. اون مثل یه خدا می موند برای من. اون موقع، برای سلتیک بازی می کرد و تو سال 2001، جایزه کفش طلا رو گرفت. هنکه فوق العاده بود و وقتی شنیدم که قرار ــه من و اون جلوی سوئیس از ابتدا توی ترکیب قرار بگیریم، حس خیلی خوبی داشتم. این، یکی دیگه از اتفاق های سورئال بود. خیلی از روزنامه ها شروع کردن به نوشتن داستان هایی در مورد خصوصیات اخلاقی من. توی اون یادداشت ها و مقاله ها، صحبت های مدیر مدرسه هم بود! یادتون میاد؟ همون مدرسه ای که برای من معلم ویژه استخدام کرده بود و اون معلم بهم گفته بودم که تو طول 33 سال فعالیتش، من غیر قابل تحمل ترین دانش آموزش بودم! من توی مدرسه، هولیگان بودم! نمایش تک نفره. مزخرفات زیادی گفته می شد اما در کنار این ها، انتظارات زیادی برای موفقیت من در تیم ملی بود. مردم من رو هم هولیگان می دیدن، هم یک ستاره. و من، احساس فشار می کردم. اما موفقیت بزرگی وجود نداشت. من بین دو نیمه تعویض شدم و برای مسابقات مقدماتی جام جهانی برابر اسلواکی و مولداوی، دعوت نشدم. مربی های تیم ملی به لارسون و آلبک اعتماد داشتن و این باعث گمنامی من شده بود. من دیگه حتی به سختی عضوی از نفرات تیم محسوب می شدم. هیچ چیز اونطوری که باید برای من پیش نرفت. اولین باری که با تیم ملی توی استکهلم بازی کردیم رو به یاد دارم. باید جلوی آذربایجان بازی می کردیم. من، هنوز شبیه یه ماهی بودم که تازه از آب گرفته باشی. استکهلم یه دنیای دیگه اس واسه من. شبیه نیویورک بود. من شکست خورده و عجیب بودم، کلی دختر خفن هم توی شهر بود. من هم احمقانه به همه چیز خیره می شدم.
من به عنوان ذخیره کارم رو شروع کردم و نزدیک 33 هزار نفر جمعیت اومده بود. همه آدم بزرگ ها به نظر خیلی با اعتماد به نفس می اومدن و انگار به همه چیز عادت داشتن، اما من؟ من روی نیمکت نشسته بودم و احساس می کردم یه پسر بچه کوچیکم. اما 15 دقیقه از بازی نگذشته بود که اتفاقی افتاد. جمعیت فریاد می کشید. اون ها، اسم من رو صدا می زدن و من، نمی تونم توصیفش کنم. به وجد اومدم. هر چی اسم بزرگ بود، توی زمین داشتن بازی می کردن. هنکه لارسون، الف ملبرگ، استفان شوارتس و پاتریک آندرشون. اما اسم اون ها شنیده نمی شد. اون ها داشتن اسم من رو فریاد می کشیدن. منی که اصلاً بازی هم نمی کردم! این اتفاق خیلی بود! اصلاً نمی تونستم درکش کنم. مگه من دقیقاً چه کاری کرده بودم؟ یه چند تا بازی تو لیگ برتر سوئد، همین! اما با این حال، من از بین اون هایی که تو لیگ قهرمانان اروپا بازی کرده بودن یا مدال برنز جهانی داشتن، محبوب تر بودم. اصلاً دیوانگی محض بود! غیر منطقی بود. همه تیم داشتن من رو نگاه می کردن. اما من اصلاً نمی تونستم متوجه بشم که ناراحتن، خوشحالن، عصبی هستن یا چی؟ تنها چیزی که می دونم اینه که اون ها هم نمی دونستن چه اتفاقی داره میفته. این یه چیز کاملاً جدید بود. این اتفاق قبلاً نیفتاده بود. بعد از یه مدت، جمعیت دوباره شروع کردن به سر دادن همون شعار های معمولی. "یالا سوئد! بجنبین" و من، برای بستن کفش هام خم شدم. فقط برای اینکه کاری کرده باشم! در غیر این صورت عصبی و مضطرب می شدم. مثل یه شوک الکترونیکی می موند. هوادارا فکر کردن من دارم گرم می کنم و باز همه چی شروع شد! "زلاتان، زلاتان!" و بدون شک، من بیخیال کفش هام شدم. منظورم اینه من روی نیمکت نشسته بودم و جوری کنترل نمایش رو در اختیار داشتم، که انگار وسط ماجرا هستم! به خاطر همین، سعی کردم خودم رو نامرئی کنم. مخفیانه، من در حال لذت بردن بودم. یه آدرنالین زیاد رو احساس می کردم. سرمربی تیم، بالاخره گفت که برم گرم کنم و با سرعت به سمت زمین حرکت کنم، کاملاً خوشحال بودم و دلیلی برای دروغ گفتن نمی بینم. من روی هوا راه می رفتم و جمعیت یک صدا می گفتن:" زلاتان، زلاتان!" ما 0-2 جلو بودیم. چند تا حرکت تکنیکی که از خونه های سازمانی یاد گرفته بودم رو زدم، توپ رو به سمت دروازه شوت کردم و کل ورزشگاه منفجر شد. استکهلم هم مثل شهر خودم شده بود. تنها مسئله اینجا بود که من، رزنگارد رو هنوز کنار خودم داشتم. یه بار تو همون سال، با تیم ملی تو استکهلم بودیم. به سمت یه کلوب حرکت کردیم و اونجا نشستیم. بعد، یکی از دوست هام که از دوران حضورم تو خونه های سازمانی می شناختمش، شروع کرد به حرف زدن:" زلاتان، زلاتان. می تونم کلید اتاقت تو هتل رو داشته باشم؟"
+:" واسه چی؟"
-:" تو بده کاری نداشته باش."
+:" باشه. باشه."
کلید ها رو گرفت و منم راجع به بقیه اش فکر نکرده بودم. اما وقتی اون شب به هتل رسیدم، دوستم قفسه ها رو بهم ریخته بود و مشکوک می زد. انگار که می خواست یه چیزی رو پنهون کنه.
زلاتان:" چی داری اینجا؟"
+:" چیز خاصی نیست. دست بهش نزن."
-:" چی؟"
+:" می تونیم از این ها پول در بیاریم زلاتان!"
می دونید چی بود؟ کلی کت مارک Canada Goose از کلوب دزدیده بود! راستش رو بگم، من همیشه محترم ترین آدم برای معاشرت نبودم. شرایط تو مالمو هم فراز و نشیب های خاص خودش رو داشت و بازی کردن برای یه باشگاهی که تو رو به یه باشگاه دیگه فروخته، قضیه جالبی بود. منم که کلاً نرمال ترین آدم روی زمین نبودم. بعضی وقت ها از کوره در می رفتم. منفجر شدم. البته، همیشه این اتفاق رخ می داد اما الان، همه چیز من رو محاصره کرده بود. اون چیز هایی که راجع به من می گفتن، داشت به واقعیت تبدیل می شد. قرار بود برابر «هکن» یه بازی خارج از خونه برگزار کنیم. بازی قبلی، به خاطر اینکه سر داور داد زدم، بهم اخطار دادن. به خاطر همین، یه جوّ عجیبی برقرار بود. آیا آن زلاتان دیوانه، باز هم چنین کاری خواهد کرد؟
این داستان ادامه دارد....