طرفداری- در این سال ها خبرهای دلهره آور در فوتبال کم نشنیده ایم. از حذف های دراماتیک گرفته تا مصدومیت هایی که رقبا را هم از عطش کری خوانی می انداخت، از سقوط های هفته های پایانی در جدول تا سقوط های هوایی از آسمان. از منجی هوادارانِ امروزی که اشک های لیونل مسی و کریستیانو رونالدو را طاقت نیاورده اند گرفته تا این اواخر مرگ غریبانه چیک تیوته و بردلی لوری. هر کدام داغ خودشان را داشتند. شاید مرگ پیرماریو موروسینی را به یاد داشته باشید. بازیکنی که در جریان بازی لیورنو پسکارا بر زمین افتاد و سه مرتبه تقلا کرد تا از روی زمین بلند شود اما هربار بر زمین خورد تا بازیکن های هردو تیم گریان استادیوم را ترک کنند. هضم مرگ پیرماریو موروسینی در زمین مسابقه زمانی سخت تر شد که فردای آن روز خبر آوردند او سرپرستی خواهر کوچکش که معلول بود را بر عهده داشته است. دیگر آنچنان اهمیت نداشت که یک روزی در اردوی جوانان ایتالیا ویچینی او را ستایش کرده بود.
یا ده سال از آن روزی که آنتونیو پوئرتا به قلبِ دفاعِ ختافه حمله کرد گذشت. به یکباره افتاد. بازیکن ها آشفته پزشکان را صدا می زدند، همه بالای سرش ایستادند. آن قلب تیک داشت اما تاک نداشت. بعد از چنددقیقه جان دادن به زندگی بازگشته بود. نمی خواست بمیرد. مردم در استادیوم ایستادند تشویقش کردند، بلندش کردند و چندلحظه با رخساره سورفته اش نشست و فقط اطرافش را نگاه کرد. پوئرتا هم مُرد و اهمیتی نداشت که سرخیو راموس ملتمسانه به فدراسیون اسپانیا می گفت «یک هفته لیگ را تعطیل کنید» و آن سو در ایتالیا کاکا بعد از گلزنی در سن سیرو در میانِ تشویق روسونری ها به گوشه خط کرنر رفت و نام پوئرتا را که روی پیراهنش نوشته بود را به هواداران نشان می داد.
این آخرین نگاه به فروغ پدیده ای بود که فاصله ای با ستاره شدن و «پدر شدن» را نداشت اما سرنوشت امانش نداد و چندساعت بعد نه تیک داشت نه تاک.
از سقوطِ طیاره انگلستانی و سوخته شدنِ بازیکنان تیم بزرگی از انگلستان تا خودکشی گلر آلمانی بر روی آخرین ریلِ لعنتی زندگی، از نزدنِ نبضِ مستایا تا غریبانه رفتنِ دکتر سوکراتس، از جرجِ زیباروی الکلی که آنقـدر ریخت که خودش و پیکش لبریز شدند تا این اواخر توموری که بر جان و دهانِ تیتوی صد امتیازی روانه شد، خسته کننده و آزاردهنده بوده اند. راستش گمان می کردم سرطانِ تیتو ویلانوا یکی از دردناک ترین ها و تراژدیک ترین اتفاق های تاریخ باشد، نقل است در روزهای آخر که از بارسلونا کناره گیری کرده بود به کافه زوریخ رفت و بر روی شیشه ی بخار گرفته پیشخوان دردناک ترین جمله آن روزهایش را نوشت «وقتی سلامت هستید خوشبخت ترین آدم روی زمین هستید».
جمله ساده ای به نظر می رسید اما وقتی این را از طرف مرد صد امتیازی می خواندیم جای سادگی، غیرقابل تحمل می شود. لابد همه مان جملاتی را همیشه در خاطر داریم. حالا می خواهد آن جمله حکیمانه باشد یا فلسفی. جمله تیتو به مراتب وحشتناک تر از آن جمله ای بود که یک کودک سه و نیم ساله سوری قبل از مرگ گفته بود. جمله ای که برای هفته ها و ماه ها رمان نویسان و فلاسفه را بهت زده کرده بود. کودک زخمی سوری قبل از مرگ این جمله را می گوید و می میرد «همه چیو به خدا میگم». تیتو الهه بدشانسی بود که تمام رویاهای جاه طلبانه اش را برباد رفته دید و فنجانِ کورتادو و مرگ را با هم سرکشید و فردایی که مارکای رقیب هم سنت شکست و جلد را با یک تیتر بست: «فوتبال گریست». بیراه هم نبود. نشان به آن نشان که فردای آن روز بایرن مونیخ مقابل وردربرمن قرار گرفت. گروهی از هواداران پپ گواردیولا با پوشیدن پیراهن های تیتو پیامی از جنس همدردی برای مربی شان آورده بودند. آن روز بایرن مونیخ از حریف عقب بود و پپ گواردیولا گویی آنجا نبود. پپ گواردیولا فقط جسمش روی نیمکتِ بایرن مونیخ بود. روزی که بایرن مونیخ به بازی برگشت و حتی گلِ سوم/برتری را هم به وردربرمن زد اما پپ گواردیولا حتی زمان گل برتری بـه زمین مسابقه نگاه هم نکرد. دلش پیش تیتو بود.
از مرگ ها می گذرم تا برسم به مصدومیت ها. مصدومیت های دلخراش زیادی بوده اند که حتی طاقت نگاه کردن به تصاویرشان را هم نداریم، اما گاهی مصدومیت ها در تاریخ ماندگار مانده اند.
هر زمان صحبت از «بازی قرن» شود همان بازی را می گویند که ایتالیا با نتیجه چهار بر سه آلمان را شکست داده بود. اما در آن بازی اتفاقی افتاد که نتیجه بازی قرن در سایه قرار می گیرد. در اواسطِ بازی «فرانتس بکن بـاوئر» در صحنه ای مصدوم شد و کتفش به شکل دردناکی «در رفت» و برای معالجه به بیرون از زمین رفت. به اصرار پزشکان، فرانتس باید از ادامه مسابقه خودداری می کرد تا آلمان بدون او به بازی ادامه دهد. اما وقتی فرانتس متوجه می شود آلمان تعویض هایش تمام شده و باید کشورش ده نفره ادامه دهد قبول نمی کند و با بستنِ کتفش برخلاف میل پزشکان به بازی برمی گردد تا صحنه ای باورنکردنی را به نمایش بگذارد. مردی با کتف های شکسته در قلب دفاع نه آرام داشت نه قرار.
و یا این اواخر سقوط چاپکوئنسه را حتما به یاد دارید. دردناک بود. و قصه آن چندبازیکنی که به دلیل مصدومیت یا محرومیت از این بازی خط خورده بودند دردناک تر. فردای سقوط تصویری دست به دست شده بود از رختکن تیم برزیلی و سه بازیکنی که به این بازی نرسیده بودند. یکی از بازیکنهای مصدوم خیره مانده بود به پاهایش. انگار دیگر درد نمی کردند.
یا وقتی پس از ده سال از آگوست وحشتناک 1981 در دیدار آرمینابیلفد - وردربرمن گذشته بود به سراغ «اِيوالد لينِن» رفتند تا در مورد آن روز بگوید. می گفت: «بلند شدم به طرف نیمکت وردربرمن رفتم می خواستم همه را بکشم. نمی خواستم کسی ترحم کند. پای من باز شده بود و من حریص تر بودم که در همه استادیوم خونم ریخته شود. استخوان هایم را می توانستم ببینم. مرا به زور از بازی بیرون آوردند من با صدای بلند می گفتم بیرون نمی روم. نه من مصمم بودم بازی را ادامه دهم اما ایستاده بودم و عینِ «پنیر» احساس می کردم پایم بیشتر کش می آید».آن روز استخوان های پای او را حتی تماشگران هم به راحتی دیده بودند.
آلن شیرر تعریف می کرد روزی که به تیم ملی انگلستان دعوت شدم گری لینکر به من گفت «فوتبال من تمام شد. می دانم تو غنای بالایی داری ولی این اصلا کافی نیست. تو باید برای این پیراهن تعصب تری بـوچر را داشته باشی». گری لینکر راست می گفت، نشان به آن نشان که انتخابی جامِ جهانی در سال 1989 بود که انگلستان در بازی حساس باید با سوئد دیدار می کرد. روزی که «تری بوچر» با سری شکافته شده از بازی بیرون نرفت و تا آخرین نفس در زمین ایستاد. و پایان بازی لباس همه بازیکنان آغشته به خونهای تری بوچر شده بود.
سرتان را درد نیاورم. خیلی اتفاقات ناراحت کننده را در زمین مسابقه شنیده ایم یا دیده ایم اما آن روزی که خبری روی خروجی ها قرار گرفت که گابریل باتیستوتا از بی اختیاری جای خود را خیس می کند و شب ها از درد می نالد و می گوید پایم را قطع کنید، وحشتناک ترین لحظه ای بود که در میان مرگ و میرها و سقوط ها و مصدومیت ها باور کردم. هیچ مرگی، هیچ مصدومیتی و شکسته شدن ساق و سری اینقدر دلهره آور نبود که خبرِ احتمال قطع عضو شدن باتی گل بود. آنقدر این خبر دور از ذهن بود که وقتی خبر را به دیگو مارادونا رساندند دن دیگو هم برنتابید و گفت «کاش در کوبا می مردم». لازم نیست آلبی سلسته ای باشی تا گابریل باتیستوتا را دوست داشته باشی، نیازی نیست وفادار فلورانسی باشی و بوسه ای از مجسمه خرد شده اش را نداشته باشی، اهمیت هم ندارد دل سپرده پایتخت نشینان باشی و باتی گل را پایان عصرِ رویاها بدانی، همین که عصری از فوتبال مدیونِ پاهای گابریل باتیستوتا است کافی است. ایرادی ندارد امروز که به تمرینات آرژانتین می رود او را نمی شناسند تا باتیستوتا با لبخندی ژکوند بگوید «خیلی از بازیکنان آرژانتین به من سلام هم نکردند». برای آن ها که فلورانس را به یاد دارند به خوبی درک می کنند که او با فوتبال چه کرده بود. نشان به آن نشان که آرسن ونگر پس از سالها وقتی یاد آن روز و گلِ باتیستوتا به آرسنال افتاده بود می گفت «او به قصدِ کشتن شوت زد». باتیستوتا آنقدر در فلورانس درخشیده بود که دیگر تیمی نمانده بود تا به دنبال او نباشد اما در مخیلات مردم فلورانس هم نمی گنجید باتیستوتا آرتیمو فرانکی را ترک کند. اما قرارهای ویتورومچی گوری و سنسی همه چیز را بر هم زده بود. و باتی گل راهی پایتخت شده بود.
آن روز رسید. بازی رم فیورنتینا بود. پیش از بازی گابریل باتیستوتا به سمت هواداران فیورنتینا که از فلورانس به رم آمده اند می رود و به آنها خوشامدگویی می کند. هواداران فلورانس با تشویق های خود ثابت می کنند که باتیستوتای رم همان باتی گل محبوب آنها است. اما آن اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. گابریل باتیستوتا با ضربه ای سرکش گویی که آرش را تیر از کمان روانه کرده باشد آخرین تیر را بر قلب و روح فـلورانس شـلیک کرد. سکوهای رمی آتش شد، بازیکنان رم مـی دویدند و مردم فـلورانس بهت زده، آنها برای اولین بار است که از گلزنی او به وجد نمی آیند، خود باتی گل نیز همین طور. او باور ندارد تور دروازه تیمی که سال ها دروازه حریفانش را گشوده است توسط او به لرزه درآمده باشد. باتیستوتا حرکت نمی کرد. دست بر کمر ایستاده بود و سرش پایین بود و موهایی که جلوی صورتش را پوشانده بود. نه خبری از شـادی های رگباری اش بود نه شیرجه هایش سمتِ هواداران، نه از روی تابلوهای تبلیغاتی می پرید و نه دیگر میلی برای چنگ زدنِ فنس ها داشت. باتی گل همان جا ایستاده بود. بازیکنان رم نزدیکش شـدند و مردی را دیدند که عجیب می بارید. به آغوشش گرفتند و او باز می بارید.
«مبارزه با نیروی طبیعت» آیا این جمله را شنیده اید؟ اجازه دهید اینگونه بگویم.
اونازی نیجریه ای توپ را شوت کرد که توپ مستقیم به دستِ همتیمی اش «باباتونده» برخورد کرد استخوان های دست باباتونده در یک چشم بهم زدن خُرد شد.
«روبرتو کارلوس» در لالیگا اقدام به شوت زنی کرد. این بار دقتی در کار نبود. توپ بی دقتِ روبرتو فقط قدرت داشت. آن توپ به تابلوهای تبلیغاتی برخورد می کند و بادش را از دست می دهد. توپ می ترکد.
آدریانوی برزیلی در لباس فلامینگو پشتِ ضربه ایستگاهی چسبیده به محوطه قرار گرفت. اما هیچکس حاضر به قرارگرفتن در دیواردفاعی نبود. چنددقیقه بعد تنها سه مدافع مقابل آدریانو «به پشت ایستادند» .
فرانچسکو توتی با روی پا ضربه ای به یکی بهترین سنگربانان تاریخ زد. توپ اعجاب آور به طرف دروازه رفت. جان لوییجی بوفون حتی نتوانست مسیر توپ را به درستی تشخیص دهد. توتی بعد از آن ضربه با نیرویی بی اختیار از زمین جدا شد.
پاتریک امبوما در لباس کالیاری اقدام به شوت زنی کرد. خیزی کوتاه برداشت و به طرف توپ رفت، زمانِ فرود، پاهایش در چمن های خیس گیر کرد و آن را کَند. ولی آن پای رام نشدنی به مسیرش ادامه داد و توپ و چمن را باهم راهی دروازه کرد.
هجده سالِ پیش درونِ محوطه میلان خطای دو ضرب شد.خطایی در «شش متری». همه بزرگان میلان و جهان روی «خطِ دروازه» دیوار دفاعی را چیدند. بازیکنِ فیورنتینا پشت توپ ایستاد و در فاصله ای کوتاه گابریل باتیستوتا گاردِ شوت گرفت. پای چپش را تکیهگاه کرد و پای راستش بی قرار، و دستانی که بر روی کمر بود. همه استادیوم و بیننده ها هم همچون بازیکن های میلان به خوبی آگاه بودند که قرار است پاسِ کوتاه به باتیستوتا داده شود و او شوت کند. دروازه میلان «هیچ روزنه ای» نداشت. هر ده بازیکن روی خط ایستاده بودند. داور سوت زد و پاس برای باتیستوتا داده شد. یکی دو بازیکنِ میلان خودشان را پرت کردند تا جلوی شوتِ باتیستوتا را بگیرند. باتیستوتا فقط دستش را از روی کمر برداشت، و لحظاتی بعد داور بعدِ دیدنِ توپ در سقفِ دروازه میلان با اکراه سوت زد و آهسته به مرکز زمین برگشت
فیزیکدانان و محققان دانشگاه لینچبرگ در مورد ساختار و آیرودینامیک چنین شوت هایی بر این باورند که آن ضربات «مبارزه با نیروهای طبیعت» بود. ضرباتی که باتیستوتا آنقدر زد که همه چیز را از دست داد.
همه آن مصدوم ها بازگشتند، همه آن بازیکن هایی که بر روی زمین می افتادند به زندگی ادامه می دهند. نه کتفِ قیصر دیگر درد می کند، نه کسی آگوست وحشتناک را به یاد دارد، اثری از بخیه های تری بوچر هم دیگر نیست، راستی دیگری کسی هم نیست بگوید انگشت های مورینیو تا همیشه بوی تیتو گرفته است. همه چیز حیرت انگیز پیش می رود. گونزالو هیگواین با گابریل باتیستوتا مقایسه می شود، یا گابریل باتیستوتا را در لباس آرژانتین نشان می دهند و می نویسند لیونل مسی رکورد این یکی را هم شکسته است، حتی در نظرسنجی های اینچنینی و آنچنانی خبری از باتیستوتا نمی شود، و وجدانی هم بیدار نیست که به یاد بیاورد آن روزها که باتیستوتا از بی اختیاری اشک می ریخت تاوان لحظاتی بود که فیزیک را به فوتبال آورده بود. گله ای نیست که امروز در تمرینات کسی به او سلام هم نمی کند و یا نامِ او در میان اسامی کوچک گم می شود. مهم این است که باتی گل پایانِ عصری بود که تراژدی ها زانو می زدند، اگر می بینید امروز سری میانِ گران قیمت ها ندارد و جایگاهی در نظرسنجی ها برای او نمی گذارند ایرادی ندارد، آخر یکی که پیدا می شود همه چیز را برای خدا بگوید.