طرفداری- در سالیانِ گذشته رم با رودی گارسیا رکورد می شکست اما باز تورینی ها بودند که هر سال قهرمان می شدند، تیمی که با خرید سرسام آور گونزالو هیگواین و میرالم پیانیچ رم و ناپل را از رقابت برای اسکودتو دور کرده بود، دیگر حریفی آنچنانی در ایتالیا نداشت. تیمی که داعیه قهرمانی در اروپا را داشت و در ایتالیا یکه تاز بود به یکباره تبدیل شده بود به پدرخوانده. موقعیت ممتاز یوونتوس برای خیلی از شهرهای ایتالیا دیگر تحمل شدنی نبود. با حال و روزی که اینترمیلان در این سال های اخیر داشته آن ها هم نتوانستند جلوی یوونتوس را بگیرند. حقیقت آنجاست اینترمیلان از آن شبی که ژوزه مورینیو از دفتر بیرون آمد و مارکو ماتراتزی را دید که به دیوار تکیه زده است دیگر نه میلی برای بازگشت داشت و نه توانی برای امپراتوری. همان شبی که مورینیو به سمت ماتراتزی رفت، همدیگر را به آغوش کشیدند، اشک ریختند، خداحافظی کردند، ژوژه سوار ماشین شد و رفت که رفت و مارکو همان جا ماند که ماند. از همان لحظه یک تاریخ وفات زده اند برای سال 2010 و با خاطرات همان سه گانه سر می کنند. نه رافائل بنیتز توانست اینتر را برگرداند نه مرد هلندی، نه پیرمرد هوای حماسه سازی داشت و نه بازگشت روبرتو مانچینی چاره شده بود. حتی جرقه های استفانو پیولی هم ثمری نداشت. این اواخر ورود لوچیانو اسپالتی هم انگار در سایه خبر دلهره آور چینی ها به مالکان اینترمیلان قرار گرفته است. اما هر زمان که صحبت از بازگشت میلان می شد یا پوزخندهای تورینی ها را دربر داشت و یا خط و نشان های افعی ها را. هیچ منطقی نمی پذیرفت میلان به روزهای گذشته برگردد. هیچ ستاره ای نمانده بود اگر هم مانده بود راهی میلان نمی شد. اما نمی دانم به یکباره چه شد که این فصل آغاز نشده نوید روزهایی را می دهد که روسونری دارد برمیگردد. شاید ماجرای غروب المپیکِ مکزیکوسیتی را شنیده باشید. ماجرای دونده ماراتنی که حاضر نشد مسابقه را ترک کند. قصه یک اراده، قصه جان استفن آکواری.
کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومتر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش می رفتند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده ها یکی پس از دیگری از خط پایان می گذشتند. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر می رسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری می روند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک می کنند. اما بلند گوی استادیوم به داوران اعلام می کند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را می کشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره می کنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند «جان استفن آکواری» است که لنگ می زد و پایش بانداژ شده بود. هنوز بیست کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس می زد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه می دهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر می شود. جان استفن با مشت های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه می دهد. خورشید در مکزیکوسیتی غروب می کند و هوا رو به تاریکی می رود و او همچنان لنگان لنگان پیش می رود.
فقط چندروز از آغاز نقل و انتقالات در سری آ گذشته بود که ساباتینی کنفرانس خبری را برای کام های سنگین تر ترک کرد، آندره آنیلی به خیال اینکه دوناروما را می تواند به تورین بیاورد به یکباره لئوناردو بونوچی را از دست رفته دید و مونچی خبر از سوپرمارکت در پایتخت آورد. اما آن طرف مارکوفاسونه انتحاری وار قرارداد پشت قرارداد بست، ستاره پشت ستاره به شهر می آورد، بازیکن های جوان و آینده دار را به تیم تزریق کرد و مهم تر اینکه حرف از اصالت میلان زد.
از همان روزها مشخص بود میلان دارد برمی گردد، نشان به آن نشان که فلورنتینو پرز رو می کند به خبرنگاران و می گوید «رئال مادرید فقط یک رقیب دارم آن هم میلان است». بیراه نگفته بود. میلان از گذشته یدک کش ایتالیا بود، مظهر ایتالیا بود، غرور ایتالیا بود. این صحبت ها آنچنان ارتباطی به پیروزی در یک بازی دوستانه و پیروزی پرگل مقابل بایرن مونیخ ندارد اما از اولین روز نقل و انتقالات تا به امروز همه چیز دست به دست هم داد تا تردیدها کمرنگ شود. همه هواداران فوتبال به خوبی می دانند نتایج در یک بازی دوستانه آنچنان اهمیت ندارد. نیازی نیست برای یک پیروزی زمین و زمان را به هم دوخت. اژدها زبانه کشید، غول بیدار شد و یا بیان چنین اظهاراتی را نمی پسندم. خصوصا در این برهه که فشار و حساسیت بر روی میلانِ تازه از اغما در آمده بسیار زیاد است. امروز انتظارت از میلان بسیار بالا رفته، صحبت از اسکودتو و آقایی اروپا شده است. نتیجه ای که پسرانِ وینچنزو مقابل بایرن مونیخ گرفته اند برای هوادارانی که گذشته میلان را به یاد دارند نه کسی را مدهوش می کند و نه منطق را از آنها دور می کند. برای آنها که آوازه میلان را به یاد دارند چنین نتایج و روزهایی بسیار بوده است.
نشان به آن نشان که در فینال 1994 سوتِ پایان زده شده بود. پپ گواردیولا روی زمین نشسته بود و هیچ حرکتی نمی کرد، سخت ترین شبِ زندگی اش را در یونان تجربه کرده بود. پپ گواردیولا و بارسلونا تحقیر را تا استخوان لمس کرده بودند، پشتِ سرش زوبی زارتا نشسته بود، سرش را از روی زانو بلند نمی کرد و او هم از زمین بیرون نمی رفت. کسی کسی را دلداری نمی داد، همه چیز با آتش بازی روسونری ها تمام شده بود. فقط گاهی پپ گواردیولا به اسکوربردی که روبرویش بود نیم نگاهی می انداخت که روی آن بی رحمانه نوشته شده بود Milan 4 - Barcelona 0
از آن روزها زمان زیادی گذشته است، خبری از ام اس ان و بی بی سی و نمی دانم حروف های لاتین در میان نبود. فرانک رایکارد بود و رودگولیت و مارکو فن باستن. در ویران گری آنها همان که ستاره های مادرید را با پنج گل بدرقه کردند و قهرمان اروپا شده بودند. به روزهایی که آرسن ونگر «ژرژ وه آ» را به آغوش کشیده بود و رو به دوربین ها می گفت «کامل ترین بازیکنی که در عمرم دیده ام ژرژ وه آ است». همان مردی که نیامده سری آ را فتح کرد، قهرمان اروپا شد، آقای گل اروپا شد، مرد سال جهان شد، و لقب مرد قرن افریقا را نیز به دست آورد. گفتن ندارد که با بی مهری عصر فرانک رایکارد را به نام چه کسانی سند زده اند، و او را امروز فقط برای آب دهان به یاد می آورند، اما کسی از تمرینات ده نفره آلمان ها در آن جام هیچی نمی گوید. گله ای هم نیست که بی معرفت های بندر مارسی چگونه یگانه مرد هلندی مارکو فن باستن را با ضربات بی رحمانه نقش زمین کردند تا او عصازنان خودش را به استادیوم برساند. و در وصف رود گولیت همان که مارتین آمیس، نویسنده بزرگ جهان نوشت: «هیچ حد بالایی برای عظمت فیزیکی یک فوتبالیست وجود ندارد. فقط کافی است برای دیدن چنین فرضیهای به رود گولیت نگاه کنید.»
شوخی نبود. دیگر خبری از آن میلان نبود. شایعه خداحافظی دیمیتریو آلبرتینی یکی از همان شوخی های وحشتناکی بود که بعد از هر مصدومیت و فتح هر قله ای با هواداران فوتبال می شد. او مهد تعصب بود و یکی از آن معدود بازیکن هایی بود که قرن به قرن می آمد. کسی باور نمی کرد روزی برسد که بزرگترین تئوریسینِ هافبک های دفاعی میلان/ایتالیا و حتی جهان به همین راحتی روی دوش بازیکن ها برود و در یک بازی نمادین و خاطره انگیز کفش هایش را آویزان کند. اما واقعیت داشت، یک شب در لابه لای شایعات، شبکه تلوزیونی میلان اعلام کرد «برای خداحافظی با دیمیتریو آماده باشید». و بازی میلان بارسلونا به افتخار دیمیتریو برگزار شد. پایان بازی فرا رسیده بود و سیلویو برلوسکونی به سبک و سنتِ ایتالیایی در جایگاه ایستاد و برای دیمیتریو دست تکان می داد. دیمیتریو میکروفون را در دست گرفته بود و در میان تشویق هواداران اشک ریخت و یک جمله گفت: «من تصور مي كردم كه فراموش شده ام. اما با اين كار به من ثابت گرديد كه آلبرتينی همچنان هست و هرگز از ياد نخواهد رفت»
تنها مرحمی که خداحافظی دیمیتریو آلبرتینی را کمی تسکین داد ظهور آن پسربچه ریزاندام و احساسی با نامِ آندره آ پیرلو بود. از خداحافظی احساسی اش بعد از فینال زهرمار استانبول تا آن چیپِ رویایی به انگلستان تا «روی هاجسون» بعد از بازی دستانش را روی میز بکوبد و در انتهای کنفرانس فقط یک جمله بگوید و کنفرانس را ترک کند «چیپِ پیرلو نابودمان کرد». آنقدر هنرنمایی از پیرلو در تاریخ فوتبال به یادگار مانده تا روسی بزرگ اذعان کند «پیرلو از سختی هایی عبور کرد و ستاره ماند که قدرت داشت تاریخ را له کند». یا روزی را به یاد بیاوریم که جنارو گتوسو در تمرین به کنار زمین رفت از او سوال کردند چرا تمرین را رها کردی، او آندره آ را با دستش نشان داد و گفت «وقتی او را میبینم که با توپ چنین کارهایی می کند با خودم می گویم آیا من هم فوتبالیستم؟».
در وصف تعصب گتوسو همان که در 2006 در بازی ایتالیا و چک اتفاق افتاده بود. مارچلو لیپی می گفت «او به سمتم آمد عصبانی بود، گلویم را فشار داد و فریاد کشید اگر از ما جدا شوی تو را می کشم».
دقیقا نمیدانم این یک ضرب المثل آلمانی است یا ایتالیایی؛ در جنگ جهانی یکی از سران نازی قبل از آنکه گلوله باران شود می گوید «یک طبقه از جهنم به آنهایی تعلق می گیرد که نوشیدنی خوب را هدر می دهند» و در ادامه می گوید «انگار حالا پشت در جهنم ایستاده ام» .
میلان به روزهایی رسیده بود که نه هوس رانی های پیرمرد باشگاه تمام شدنی بود و نه بی تقاوتی های کراوات های آدریانوگالیانی. همه چیز تمام شده بود با این تفاوت که این بار نه خبری از آتش بازی روسونری ها بود و نه نشانی از فرمانروای اروپا. چه عرض کنم، روزهایی که هیچ چیز خوبی به همراه نداشت. بازیکن های کوچک، لباس های گشاد.
غروب های بسیاری گذشت اما خبری از طلوع روسونری نبود که نبود. دیگر همه چیز در گروی خاطرات بود. دیگر نه خبری از فرارهای پیپو بود تا کسی نیمخیز شود و نه خبری از آندری شوچنکو بود که بر روی پیراهن هفت بوسه بزند، از شوت های سهمگین کلارنس سیدورف هم نشانی نبود، فراموش شده روزی را که اوزه بیو می گفت شماره ده فوتبال فقط روی کاستا است. روزهایی که رونالدینیو، دیویدبکهام، آندره آ پیرلو و کاکا پشت ضربات ایستگاهی می ایستادند تمام شده بود. از پائولو مالدینی، ساندرو نستا، یاپ استام، کاخا کالادزه و کافو هم که دژ ساخته بودند اثری نبود. در این همه اتفاقات عیبی هم نداشت یک فشفشه پرتاب شود بر سر دیدا، و یا کریستیانورونالدو بر زمین بیفتد و جناروگتوسو تا زانو خم شود و سرش فریاد بکشد که این فوتبال است فوتبال.
یک سری دیالوگ ها هستند که در حافظه تاریخ ماندگارند، با هر سلیقه و اعتقادی که باشیم. هرطور که بخواهیم می توانیم آن را بخوانیم و قضاوت کنیم. شبیه به دیالوگ جان کافی -مایکل کلارک دانکن- در مسیرسبز: خیلی خسته ام رییس، خسته از تنها سفر کردن، تنها مثل یه چلچله زیر بارون. خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پهلوم باشه و ازم بپرسه از کجا اومدم، به کجا میرم یا چرا. آنقدر خسته ام از اینکه آدما همدیگه رو اذیت میکنن، خسته از تمام درد هایی که تو دنیا حس میکنم و می شنوم، هر روز دردهام بیشتر میشه درد تو سرم مثل خرده های شیشه ست، تمام مدت. می تونین بفهمین؟
جمعیت از جا برمی خیزد و مردی را می بیند که به استادیوم رسیده است. او «جان استفن آکواری» بود. چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق می کنند و چندلحظه بعد جنون آمیز صدای تشویق تمام استادیوم را فرا می گیرد. چهل یا پنجاه متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم می شود و دستش را روی ساق پاهایش می گذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس می گیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت می کند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند. نزدیک و نزدیکتر می شود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم می برند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. جان استفن دیگر توان ایستادن ندارد، بر زمین می افتد.
آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. افسانه جان استفن اکواری یک واقعیت بود. مردی که فریاد می زد مردم کشورم مرا به اینجا نفرستادند که بازی را آغاز کنم، بلکه آن ها می خواستند به خط پایان برسم.
این چندخط را از یک غروب تا یک طلوع نوشته ام که بگویم انتظار ندارم میلان به روزهایی برگردد که حریفانش را با گل های زیاد بدرقه کند، و کشورهای دیگر را به آتش بکشد، حتی انتظار ندارم همین فصل اسکودتو را از چنگ یوونتوس درارد و به یکه تازی مردانِ تورین پایان دهد. حتی باور هم ندارم اروپا را به همین زودی به آنها تعظیم کند. آن ها همین که پس از سال ها دوباره بازگشته اند کافیست، همین که میدان را ترک نکرده اند کافیست، همین که آنها پس از سالها زخم زبان شنیدن از خودی و غریبه بازگشته اند کافی است. انتظار ندارم همین امروز آن گونه برگردند که اسکوربرد ها بی رحم شوند، و حریفان با رسوایی بدرقه شوند. دیگر گله ای هم ندارم غروب ها سنگین شوند، همین که امروز شوق پرواز را در پسران وینچنزو مونتلا دیده ام انگار پشت در جهنم ایستاده ام و زمزمه می کنم؛ سلام میلان.