طرفداری- همانطور که پیش از این در طرفداری خواندید، زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، فوق ستاره سوئدی دنیای فوتبال هر هفته در این وبسایت منتشر می شود. در قسمت قبل، زلاتان ابراهیموویچ از دوران ابتدای فعالیتش در فوتبال سخن گفته بود. این بازیکن گفت که به اصرار پدرش، برای حضور در مالمو ترغیب شد. در این بخش، ادامه داستان هفته گذشته را مرور خواهیم کرد. راوی این داستان زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (5)؛ از دزدیدن دوچرخه مربی مالمو تا احساس عجیب الخلقه بودن
بابام گفت که باید در تیم بهتری بازی کنی و من، مخالفتی نداشتم. اما از اینکه استادیوم اون ها کجاست، هیچ ایده ای نداشتم. مالمو شاید خیلی دور نبود، ولی یه دنیای دیگه بود. تقریباً هفده ساله بودم که به مرکز شهر رفتم و تا اون موقع، هیچی از زندگی در اونجا نمی دونستم. اما از طریق حضور در جلسات تمرینی، چیز هایی یاد گرفتم. شاید 30 دقیقه طول می کشید که با لباس هایم- که در کیسه پلاستیکی سوپر مارکت بودن- به تمرینات برسم. و صد البته، استرس داشتم. در مالمو، همه چیز استرسی بود. دیگه خبری از اون چیز های معمولی و همیشگی نبود که با بچه ها یک جا جمع بشیم و بازی کنیم! اینجا باید امتحان پس می دادی و اگه واجد شرایط بودی، به تیم می رسیدی. همون اول فهمیدم که مثل بقیه بچه ها نیستم. آماده بودم که وسایلم رو جمع کنم و برم خونه. اما تو روز دوم، حرف هایی از مربی شنیدم که می گفت:" به تیم خوش اومدی!" بهش گفتم:" جدی میگی؟" اون زمان، سیزده ساله بودم. تا همون موقع هم چند تا از بچه های مهاجر توی تیم بودن، تونی هم بود. به غیر از این ها، بقیه همه سوئدی بودن. از اون سوئدی های خیلی شیک حومه شهری. فکر می کردم از مریخ اومدم. نه فقط برای اینکه بابام یه خونه خیلی خفن و مجلل نداشت یا چه می دونم، سر تمرین و بازی ها پیداش نمی شد. به خاطر اینکه من متفاوت با اون ها صحبت می کردم. من دریبل می زدم. یه بار به خاطر اینکه سر هم تیمی هام داد زدم، داور کارت زرد بهم داد:" تو حق انجام این کار رو نداری!" منم بهش گفتم:" تو هم می تونی بری به جهنم!". کم کم سوئدی ها دچار شک و تردید شدن. والدین اون ها می خواستن که من از تیم برم. منم مثل همیشه، پشیزی برای اون ها اهمیت قائل نبودم. می تونستم مثل همیشه برم به یه تیم دیگه. یا می تونستم به جاش شروع به یادگیری تکواندو کنم. این باحال تره، فوتبال مزخرفه. پدر ِ یه احمقی توی تیم این درخواست رو داشت که:" زلاتان باید از باشگاه بره." و همه مردم از اون حمایت می کردن. اون ها مدام می گفتن:" زلاتان به اینجا تعلق نداره. باید بندازینش بیرون! اینجا رو امضا کنید، مزخرف مزخرف مزخرف". قضیه روحی روانی بود. من با پسر اون پدر، یه دعوا کردم. خیلی تکل های کثیفی می زدم و اگر صادقانه بخوایم بگیم بهش حمله کردم. اما بعد از اون خیلی پشیمون شدم. با دوچرخه رفتم تا بیمارستان و التماس ِ بخشش می کردم. کار احمقانه ای بود واقعاً، ولی آخه دادخواست برای چی؟! یکم راحتم بذارید! کاغذ به سرمربی رسید و اون هم شروع کرد به خوندن:" این دیگه چه نوع مزخرفیه؟!" بعدش هم کاغذ رو پاره کرد.
آدم خوبی بود. البته تا یه زمانی! تو ترکیب جوانان تقریباً برای یه سال من رو روی نیمکت نشوند و مثل خیلی ها فکر می کرد که من زیاد دریبل می زنم و زیاد سر هم تیمی هایم فریاد می کشم. یه چیز خیلی مهم تو اون سال ها یاد گرفتم. اگر آدمی مثل من می خواد بقیه بهش احترام بذارن، باید پنج برابر بهتر از لفه پرشون یا هر کوفتی که اسمش هست، باشه. باید ده برابر سخت تر از بقیه تمرین کنه. در غیر این صورت، هیچ شانسی نداره، حداقل روی این کره زمین! خصوصاً دوچرخه دزد باشه، دیگه شرایطش بدتره. البته که باید بعد از انجام دادن کارم، خودم رو درست می کردم. کاملاً ناامید نبودم، ولی راه خیلی طولانی ای تا زمین تمرین بود. شاید بیش از 4 مایل. اغلب مجبور بودم که تنهایی و با پای پیاده برم سر زمین. اما بعضی وقت ها خیلی وسوسه می شدم، خصوصاً اگه دوچرخه خیلی خفنی می دیدم. یه بار یه دوچرخه زرد با این کوله بار های بزرگ چشمم رو گرفت. با خودم فکر کردم و گفتم چرا که نه؟ سوار شدم و زدم به جاده. یه دوچرخه خیلی خوب با سواری ِ رَوون. اما بعد یه مدت، فهمیدم یه جای کار می لنگه. انگار یه چیز خاص توی این کوله ها بود. همینطور داشتم فکر می کردم که فهمیدم این دوچرخه، مال یه پستچی ـه! داشتم تو محله با نامه های مردم تاب می خوردم! زدم کنار و تو یه فاصله خیلی کم، دوچرخه رو ول کردم. نمی خواستم به نامه های مردم سرک بکشم. یه بار دیگه که دوچرخه دزدیدم، بیرون استادیوم بود و راه خیلی طولانی تا خونه داشتم. گرسنه ام بود و حوصله نداشتم. از بیرون رختکن، یه دوچرخه دزدیدم. مثل همیشه قفلش رو باز کردم، دوچرخه خوبی بود. سه روز بعد، تیم به یه جلسه احضار شد. من همون موقع هم با چیز هایی مثل این مشکل داشتم. جلسه ها معمولاً عذاب آور بود و من آماده شدم که یه سری توضیحات بدم. چیز هایی مثل این:" کار من نبود. برادرم بود!" حق داشتم خودم رو آماده کنم، چون جلسه در مورد دوچرخه دستیار سرمربی بود! "کسی دوچرخه رو ندیده؟". هیچکس دوچرخه رو ندیده بود، منم همینطور! منظورم اینه تو اون شرایط، اصلاً دل ـتون نمی خواد که حرف بزنید! تنها راه فرار، همینه. اگه بگی:" ای بابا، چه اتفاقی. چقدر بیچاره ای تو.. دوچرخه منم دزدیدن، همدردی می کنم باهات و ..." خیلی احمقی! با این حال، نگران شده بودم. چیکار کردم آخه؟ این چه بد شانسیای بود که نصیبم شد؟ آخه کی میاد دوچرخه کمک سرمربی رو بدزده؟ مثلاً قرار بود به مربی ها احترام بذاری! مثلاً من قرار بود به حرف اون ها گوش بدم و تاکتیک ها رو اجرا کنم. اما در عین واحد، به حرف ـشون گوش ندم. به کار خودم، دریبل زدن و ... ادامه بدم. گوش بده، ولی گوش نده! یه گوش ـت در، اون یکی دروازه! این نگرش من بود. اما دزدیدن دوچرخه هاشون؟ این دیگه تو برنامه ام نبود. استرس داشتم رفتم پیش کمک مربی. :" اِرم، می خوام یه چیزی بگم. من دوچرخه ات رو برای یه مدت خیلی کوتاهی قرض گرفتم! می دونی، حقیقتش موقعیت اورژانسی بود. از اون اتفاق ها که سالی یه بار می افته! فردا بهت پسش می دم". بهترین توضیح ممکن رو دادم و فکر می کنم اثر کرد. لبخند ِ من تو اون سال ها خیلی به کمکم می اومد. هر وقت تو یه موقعیت خیلی سخت گیر می کردم، با یه جوک همه چیز حل می شد. اما آسون نبود. من دیگه فقط گوسفند سیاه 1 نبودم. هر چیزی گم می شد، همه من رو مقصر می دونستن. با یه دلیل بسیار خوب و قانع کننده؛ قبل از این هم اتفاق افتاده! در حالی که بقیه همیشه آخرین مدل کفش های آدیداس و پوما رو داشتن، من بی پول بودم. من اولین کفش هام رو از سوپر مارکت به ارزش 59.90 کرون خریدم، اون ها پیش گوجه و سبزیجات بودن. این روش من برای بقا بود. من هیچ وقت، هیچی نداشتم که با اون خودنمایی کنم. وقتی تیم می خواست به خارج از کشور بره، بقیه نزدیک به 2 هزار کرون پول برای خرج کردن با خودشون می آوردن در حالی که من شاید چیزی نزدیک به 20 کرون داشتم. تازه اونم از بابام می گرفتم، بابام هم برای اینکه از شر من خلاص بشه اجاره خونه رو نمی داد تا من بتونم با تیم سفر کنم. ترجیح می داد خونه اش رو تخلیه کنه تا اینکه من رو توی خونه داشته باشه. که البته، اینم از نظر لطف ـشه. ولی با این، هنوزم نمی تونستم پا به پای بقیه حرکت کنم. بقیه بچه ها می گفتن:" می خوایم بریم پیتزا، همبرگر و فلان و فلان بخریم، پاشو بیا باهامون زلاتان!" منم جواب می دادم:" نه، بیخیال. من گشنه ام نیست. بذار یه وقت دیگه. به جاش میرم خوش می گذرونم!" سعی می کردم از اون ها دوری کنم و با این حال، اُکی به نظر بیام.
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ در مالمو
خیلی مسئله مهمی نبود اما چیز جدیدی برای من بود. من در حال وارد شدن به مرحله ای بودم که در اون، اعتماد به نفس نداشتم. نه اینکه بخوام مثل بقیه باشم ها... خب، شاید یه ذره دلم می خواست که مثل اون ها باشم. می خواستم زندگی روزمره اون ها رو یاد بگیرم، مثل آداب معاشرت. اما بیشتر اوقات، من کار خودم رو می کردم. میشه گفت که این، سلاح من بود. من آدم هایی رو دیدم که تو محله های حومه شهری، تظاهر می کردن که خیلی شیک هستن. مهم نیست چقدر سخت تلاش می کردن، هیچ وقت این کارشون فایده نداشت. به خاطر همین منم با خودم فکر کردم که من، دقیقاً مخالف این کار رو انجام می دم. من کار ِ خودم رو می کنم. به جای اینکه بگم:" من فقط 20 کرون دارم" میگم :" من اصلاً پول نقد ندارم، حتی یه پنی!" این، باحال تر بود. من یه بچه سر سخت از رزنگارد بودم. من متفاوت بودم. این، هویت من بود و من ازش لذت می بردم. من انقدر از این موضوع لذت می بردم که هیچ ایده یا سر نخی در مورد الگوی بچه های خفن سوئدی نداشتم. بعضی وقت ها، ما توپ جمع کن بازی های تیم اول بودیم. یه بار مالمو یه بازی خیلی بزرگ داشت و هم تیمی های من با دیدن ستاره ها دیوونه شدن! اون ها می خواستن از توماس راولی امضا بگیرن، کسی که بعد از پنالتی تو جام جهانی، برای همه به یه قهرمان بزرگ تبدیل شده بود. من هیچ وقت از این آدم چیزی نشنیده بودم. من اهل رزنگارد بودم، من پشیزی برای سوئدی ها اهمیت قائل نبودم. من برزیلی ها رو دنبال می کردم، بازیکن هایی مثل روماریو، بِبِتو و ... . تنها چیزی که در مورد راولی من رو به خودش جذب کرد، شورتش بود. متعجب بودم کی میشه منم یه از این ها واسه خودم داشته باشم. ما قرار بود برای درآمد زایی باشگاه، کارت های بینگو بفروشیم. اما من اصلاً نمی دونستم BingoLotto چی هست! هیچی در مورد لوکت، همون یارویی که تو تلویزیون مجری لاتاری بود، نمی دونستم. اما مجبور بودم برم تو محله خودمون، در خونه ها رو بزنم و بگم:" سلام به شما، من زلاتان هستم. ببخشید مزاحم می شم، دوست دارید کارت لاتاری بخرید؟" تو این قضیه، حقیقتاً یه بی مصرف بودم. فکر کنم تقریباً یه بلیت فروختم که با احتساب سایر موارد، تقریباً «هیچی» محسوب می شد. آخرش بابام مجبور شد همه اش رو بخره. اما منصفانه نبود. ما از پس هزینه اش بر نمی اومدیم و واقعاً به این همه آشغال اضافه تو خونه احتیاج نداشتیم. مسخره بود. واقعاً درک نمی کنم مردم چطور می تونن بچه ها رو اینطوری بفرستن در خونه ها که عملاً التماس کنن؟ ما فوتبال بازی می کردیم، یه گروه شگفت انگیز بودیم. همه نوع بازیکنی بین ما بود. من پیشرفت می کردم اما گله ها هنوز ادامه داشت. بیشترش به خاطر والدین بقیه بچه ها بود. بیخیال نمی شدن. "بفرما، هم باز این اومد" اینطوری صحبت می کردن. "بیا، باز داره دوباره دریبل می زنه!"، "زلاتان برای این تیم ساخته نشده!". اون ها فکر کردن کی هستن که به خودشون اجازه میدن گوشه زمین بیان و من رو قضاوت کنن؟ مردم میگن تو اون زمان، من به کنار گذاشتن فوتبال فکر می کردم. این حقیقت نداره. اما واقعاً به این فکر می کردم به یه باشگاه دیگه برم. من پدری نداشتم که بیاد از من دفاع کنه یا لباس های گران قیمت برای من بخره. من مجبور بودم خودم، مراقب خودم باشم. مربی تیم جوانان از این وضعیت خسته شده بود و رفت با باشگاه صحبت کرد:" بیخیال. ما در حال از دست دادن یه استعداد بزرگ هستیم!"
اون ها یه قرارداد جوانان برای من آماده کردن که بابام اون رو امضا کرد. من در ماه، هزار و پونصد کرون می گرفتم. خیلی تمرین می کردم که با کمترین ضرب ممکن، توپ رو کنترل کنم. اما هنوز هم نمی درخشیدم. هنوز همه چیز در مورد تونی فلایگر بود. شرایط، یه بار دیگه مثل محله مامانم شده بود. همه مثل برزیلی ها سعی می کردن حرکات تکنیکی انجام بدن. وقتی به کامپیوتر دسترسی داشتیم، تمام حرکات روماریو و رونالدو رو دانلود می کردیم. من خیلی عمیق درگیر این قضیه شدم. روی جزئیات خیلی دقت می کردم. بخوام صادقانه بگم، خیلی وسواسی شده بودم. این حرکات و دریبل ها، تنها راه من برای جلب توجه بود. مهم نیست والدین بقیه بچه ها چقدر گله می کنن، من به کارم ادامه می دادم. من می خواستم متفاوت باشم. می خواستم کار هایی که مربی ها میگن رو هم انجام بدم. شرایط هم در حال بهتر شدن بود، اما همیشه، همه چیز آسون نبود. بعضی وقت ها خیلی سخت می گذشت. خصوصاً به خاطر وضعیت پدر و مادرم که روی من تاثیر گذار بود. در مدرسه، معلم های مخصوص فقط به خاطر من استخدام کردن! واقعاً عصبی شدم. من چموش بودم، البته، اصلاً من بدترین بودم. ولی آخه معلم ویژه! بابا بذارید یه استراحتی کنم! در هنر A می گرفتم و تو فیزیک، شیمی و انگلیسی، B. معتاد هم که نبودم، اصلاً به زور میشه گفت که یه پُک سیگار کشیده باشم. من فققط بی قرار بودم و بعضی وقت ها، کار های احمقانه انجام دادم. اما مردم از رفتن من به مدرسه خاص صحبت می کردن. می خواستن از شر من خلاص بشن انگار که من از مریخ اومدم. انگار یه بمب ساعتی، در درون من در حال تیک تاک کردن بود. یه بار داشتیم هاکی روی سالن بازی می کردیم. معلم ویژه هم اومده بود. هر حرکتی که من می زدم، مثل کسی که بخواد یه اسب رو مهار کنه اون خانم اونجا بود. من واقعاً عصبی شدم. یه ضربه کلاس جهانی زدم و توپ رو زدم تو سرش. واقعاً عصبی شد و داشت من رو نگاه می کرد. بعدش به بابام زنگ زدن و از اهمیت یه روان شانس و مدرسه استثنایی ها صحبت می کردن. شما که بهتر از هر کسی می دونید در خصوص این چیزا، نباید با بابام صحبت کرد! هیچ کس نباید راجع به بچه هاش، بد بگه، خصوصاً معلم ها. رفت مدرسه و با اون نگرش گاوچرونی اش گفت:" تو کدوم خری هستی؟ تو کدوم خری هستی که میای از کمک روان شناس و این چیزا حرف می زنی؟ تو خودت باید بری تیمارستان، با همه ـتون هستم! پسر من هیچ مشکلی نداره. پسر من، پسر ِ خوبیه. همه ــتون می تونید برید به جهنم!" بابام به معنی واقعی کلمه، یه یوگسلاو ِ دیوونه بود. خیلی طول نکشید که معلم استعفا داد. شرایط کمی بهتر شد. اعتماد به نفس من برگشت. اما هنوزم این ایده، یک معلم مخصوص برای من، هنوز عصبی ام می کنه. اگر هر کسی با مکسی و وینسنت (پسرانم) اینطوری برخورد کنه، بدون شک عصبانی میشم. به شما قول میدم. تمام این قضیه درمان مخصوص و ... هنوز با منه. من اصلاً احساس خوبی راجع به این ندارم. راه طولانی ای بود اما من رو قوی تر کرد. من بیش از پیش می جنگم. اما در کوتاه مدت، واقعاً من رو نابود کرد.
یه بار قرار بود با یه دختر برم سر قرار. اون روز ها هم جلو دخترا زیاد اعتماد به نفس نداشتم. مثلاً بیان بگن اون پسره که معلم ویژه 24 ساعت دنبالشه، به نظرتون این چقدر مشمئز کننده است؟ همین که بخوام شماره تلفنش رو بگیرم، باعث می شد عرق کنم. یه دختر خیلی خوب جلوی من ایستاده بود و من به زور خودم رو کنترل کرده بودم:
زلاتان:" می خوای بعد مدرسه با هم بریم یه جایی؟"
-:" البته!"
+:" نظرت در مورد میدان گوستاو در فلان روز چیه؟"
میدان گوستاو، به نظر ایده خوبی می اومد. اما وقتی به اونجا رسیدم، دختره نیومد. من واقعاً استرس گرفتم. احساس ناخوشایندی داشتم. حس می کردم روان پریش یا عجیب الخلقه هستم. چرا نیومد آخه؟ دیگه از من خوشش نمیاد؟ یه دقیقه گذشت، دو، سه، دَه دقیقه گذشت و من فهمیدم که خبری نیست. این یه تحقیر بی پایان بود. به خودم اومدم، کی می خواد با من بیاد سر قرار؟ به خاطر همین رفتم. کی به اون دختر اهمیت میده؟ به هر حال، من قراره یه ستاره بزرگ تو فوتبال بشم. اما اون قضیه، احمقانه ترین چیز ممکن بود. اتوبوس اون دختر فقط برای چند دقیقه دیر کرده بود. راننده اتوبوس داشته سیگار می کشیده و چند دقیقه استراحت می کرده، به خاطر همین دیر میرسه و به محض رفتن من، اون دختر میرسه. وقتی می بینه من نیستم، به همون اندازه ای که من ناراحت بودم، ناراحت میشه...
1گوسفند سیاه: به معنی فردی در گروه یا خانواده که برای دیگر اعضای آن، یک فضاحت محسوب می شود.