طرفداری- در قسمت چهارم از ترجمه کتاب زلاتان ابراهیموویچ، این ستاره سوئدی باز هم از دوران کودکیاش صحبت کرده است. زلاتان پیش از این در خصوص دوران سخت کودکیاش صحبت کرده بود که در قسمت های پیش، به آن پرداختیم. به مانند هفته های گذشته، به دلیل طولانی بودن حجم مطلب، این بخش از کتاب هم در دو قسمت مجزا تقدیم شما خواهد شد. راوی این داستان، زلاتان ابراهیموویچ است.
قسمت چهارم؛ از دروازه بانی و رویای وکالت تا هاکی غیرحرفه ای و دوباره فوتبال لعنتی
تصویر؛ تونی فلایگر و زلاتان ابراهیموویچ
در رزنگارد، محله های مختلفی از خونه های سازمانی وجود داشت. نمیشه گفت که یکی از اون ها از بقیه بدتر بود یا یه چیزی تو مایه های این- ولی خب یکی ــشون اوضاعش خیلی داغون بود و ما اون رو محله کولی ها صدا می کردیم. اینطوری نبود که تمام ترک ها یا آلبانیایی ها تو یه محله دور هم جمع بشن. اونجا ملیت پدر و مادرت اهمیت نداشت، که این محله ای که توش ساکن بودی اهمیت داشت. مامانم تو یه محله ای زندگی می کرد که الاکلنگ، زمین بازی، میله پرچم و یه زمین فوتبال داشت و این ها تفریح ما شده بودن. هر روز می رفتیم بازی می کردیم. بعضی وقت ها من رو راه نمی دادن چون خیلی کوچیک بودم. از اینکه بیرون بشینم یا بازنده باشم، متنفرم. با این وجود، پیروزی مهم ترین چیز برای من نبود. مهم ترین چیزی که اونجا ارزش داشت، حرکات تکنیکی و فریب دهنده بود. اونجا باید بقیه بچه ها رو با حرکات تکنیکی شگفت زده می کردی. به خاطر همین، مجبور بودی انقدر تمرین کنی تا توی اون حرکت، یه استاد بشی واسه خودت. البته، اغلب اوقات مادر ها از توی پنجره داد می زدن. "دیر وقته، شام آماده است. وقتشه که بیای داخل." و ما هم جواب می دادیم:" تا یه دقیقه دیگه میام." این رو می گفتیم و به بازی کردن ادامه می دادیم. ممکن بود خیلی دیر بشه یا چه می دونم، بارون شروع به بارش کنه و همه چی تبدیل به جهنم بشه، ولی ما، به بازی کردن ادامه می دادیم. ما کاملاً خستنگی ناپذیر بودیم و زمین کوچیک بود. باید تو کار کردن با پا ها و فکرت، خیلی فرز باشی و این قضیه واسه من، دو برابر دیگران اهمیت داشت چون کوچیک بودم و راحت تکل ام می کردن. به خاطر همین، همیشه دنبال یاد گرفتن حرکات جدید بودم. باید اینکار رو می کردم؛ در غیر این صورت، هیچکس به خاطر من نمی گفت:"واو!". بیشتر وقت ها با فکر فوتبال و حقه هایی که می خواستم روز بعد انجام بدم، به خواب می رفتم. همه این قضیه ها، مثل یک فیلم مدام و مدام تکرار می شد. اولین باشگاه من، MBI نام داشت، وقتی 6 ساله بودم، شروع به کار کردم. رو یه زمینی که بیشتر حالت سنگ ریزه داشت بازی می کردیم و من با دوچرخه های دزدی می رفتم سر تمرین. مربی ها یه چند باری من رو فرستادن خونه و منم به خاطر این کارشون معمولاً داد می زدم و فحش می دادم. مرتب می گفتن:" پاس بده زلاتان!" و این برای من آزار دهنده است!
احساس می کردم یه ماهی ام که توی آب نیست. تو باشگاه MBI هم بچه های مهاجر بودن، هم بچه های سوئدی. خانواده ها می اومدن سر تمرین و بازی ها و بیشتر ـشون، از حرکاتی که می زدم شکایت می کردن. خب، منم بهشون گفتم که می تونن برن به جهنم و باشگاهم رو عوض کردم! بارها و بارها باشگاهم رو عوض کردم تا رسیدم به FBK، بالکان کلاب! این، یه چیز دیگه بود! تو MBI پدرهای سوئدی می اومدن، تشویق می کردن و داد می زدن:" یالا بچه ها، آفرین آفرین، ادامه بده!" اما تو بالکان قضیه بیشتر اینطوری بود:" مادرتو فلان فلان شده!". اون ها یوگسلاو بودن و مثل دودکش، سیگار می کشیدن یا کفش هاشون رو پرتاب می کردن. منم با خودم گفتم:" عالیه! مثل خونه می مونه! عاشق اینجام!". مربی ــمون بوسنیایی بود. تو یوگسلاوی بازیکن فوتبال بود و اینجا برای ما مثل پدر می موند. بعضی وقت ها می رسوندمون خونه یا به من چند کرون می داد تا بستنی بخرم یا یه چیزی که بتونه مشکل گشنگی ام رو حل کنه. یه مدت دروازه بان بودم، ولی نمی دونم چرا. نمی دونم، شاید اعصابم از یه یارویی خراب شده بود و بهش گفته بودم:" خیلی بی مصرفی یارو! خودم تو گل وایسم بهتره." مطمئنم یه چیزی تو همین مایه ها بود. اما یه سری خیلی گل خوردم و روانی شدم! سر همه داد می زدم که هیچی حالی ــشون نیست. اصلاً کل فوتبال مزخرفه! اصلاً کل دنیا بی معنی و بی مصرفه! اینا رو گفتم و رفتم که برم سراغ هاکی روی یخ! "هاکی بهتره، برید گم شید! یه بازیکن حرفه ای هاکی می شم." به همین سادگی. رفتم سراغ هاکی و اینکه چه جور ورزشی ــه و با خودم گفتم:" لعنت بهش!". لباس محافظ می خواست و اینا پول ـشون خیلی زیاد بود. به خاطر همین مجبور شدم دوباره بیام سراغ فوتبال ِ لعنتی. اما بیخیال دروازه بانی شدم و اومدم تو پست مهاجم!
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ و تونی فلایگر
یه روز مسابقه داشتیم و من نرفته بودم. همه فریاد می زدن که زلاتان کجاست، چرا نیومده؟ چند دقیقه مونده بود به شروع بازی و شرط می بندم که همه تیمی هام و مربی ام، می خواستن خفه ام کنن! "زلاتان کو؟ آخه چطور میشه برای بازی مهمی مثل این، زلاتان نیاد؟" تو همین صحبت ها بود که یهو یکی رو دیدن که مثل دیوونه ها داره دوچرخه دزدی رو پدال می زنه و مستقیم میاد سمت مربی. دیوونگی بود اگر می زدم بهش؟ نه، ولی خب دقیقاً جلوی مربی زدم رو ترمز و دویدم سمت زمین. مشخص بود مربی خیلی عصبی ـه! یکم شن و ماسه رفت توی چشم هاش و بهم ریخت! اما گذاشت بازی کنم و فکر می کنم برنده شدیم. گروه خوبی بودیم. یه سری به خاطر اتفاقات مزخرف، برای اولین بار روی نیمکت بودم! تیم ما جلوی یه مشت افاده ای0-4 عقب بود. خیلی عصبی بودم، یعنی قشنگ داشتم منفجر می شدم. آخه مربی احمق چطور می تونه من رو بذاره روی نیمکت؟ به مربی گفتم:" احمقی؟!" مربی گفت:"آروم باش. به زودی میری داخل زمین." من نیمه دوم رفتم تو زمین و بازی رو 5-8 بردیم! تو زمین تمرین پیش خونه مادرم، به یه استاد توی حرکات غیر قابل منتظره توی فضا های کوچیک تبدیل شده بودم. با این حال، از رنگ عوض کردن های مردم خسته شدم، که میان و میگن:" از همون لحظه اول می دونستم زلاتان به یه چیز استثنایی تبدیل میشه، مزخرف، مزخرف، مزخرف. حقیقتاً هر چیزی که بلده رو من یادش دادم." همه این ها مزخرفه! هیچ کس هیچی نگفت. هیچ باشگاه بزرگی نیومد در خونه ما رو بزنه. من یه بچه بودم که بینی بزرگی داشت. فکر کردید که می گفتن:" اوه، ما باید با این استعداد خاص بهتر رفتار کنیم"، این چیزی ـه که فکر می کنید؟! نه، بیشتر اینطوری بود:"کی گذاشته این یارو بیاد تو زمین؟!". من می تونستم تو یه بازی 8 گل بزنم، اما برای آینده ام هیچ دستاوردی نداشته باشم. یه کسی بود به نام تونی فلایگر، خیلی با اون می گشتم. معلم های ما یکی بود، پدر و مادر اون هم اهل بالکان بودن. تونی توی رزنگارد زندگی نمی کرد، ولی همون نزدیکی بود. جفت ـمون متولد یک سال بودیم اما اون متولد ماه ژانویه بود و من اکتبر. همین موضوع، تمام تفاوت ها رو رقم زد.
تصویر؛ زلاتان ابراهیموویچ در تیم مالمو
فلایگر بزرگتر و قوی تر از من بود و به عنوان یک استعداد خاص فوتبالی و بهتر از من دیده می شد. خیلی به تونی توجه می کردن، مثلاً می گفتن:" نگاهش کن، خیلی بازیکن توپیه!". و من، در سایه تونی قرار گرفتم. شاید همین موضوع یه چیز خوب بود، نمی دونم. همین باعث شد که توی خفا، بجنگم. اما همونطور که گفتم، اون روزها من اسم بزرگی نبودم. من بچه سرکشی بودم، یه تهدید. واقعاً کنترلی روی خشم و عصبانیت نداشتم. به طور مدام باشگاه عوض می کردم. کسی نبود من رو برسونه سر تمرین یا بیاد بازی ام رو نگاه کنه. بعضی وقت ها به امید اینکه کسی لب خط وایساده باشه و بازی من رو نگاه کنه، اونجا رو نگاه می کردم اما هیچ کس نبود. هیچ وقت بابام نیومد بازی ام رو ببینه و واقعاً نمی دونم این موضوع باعث چه احساسی می شد. من مجبور بودم که از خودم مراقبت کنم. به این موضوع عادت کرده بودم. بابام ناامید، اما شگفت انگیز بود. فراز و نشیب های خاص ِ خودش رو داشت. شاید این موضوع، باعث رنجش من شد، نمی دونم. اون شکلی که بقیه بچه ها روی پدر و مادر هاشون حساب می کنن، من روی اون ها حساب باز نمی کردم. اما خب بعضی وقت ها انتظار داشتم. محض رضای خدا، تصور کن اگه بابام اون حرکتی که زدم رو می دید! اون حرکت برزیلی ِ خفن! بابام از من می خواست که وکیل بشم. نمی تونم ادعا کنم که چیز زیادی از این قضیه رو متوجه می شدم. تو جایی که من بودم، مردم برای اینکه تبدیل به وکیل بشن، زندگی ــشون رو ادامه نمی دادن. ما کارای دیوونه کننده ای انجام می دادیم و رویای این رو داشتیم که آدمای سر سختی بشیم. حقیقتاً اون قدر ها هم از پدر و مادرها حمایت نصیب ما نمی شد. اینطوری نبود که بگن:" می خوای یه داستان از سوئد برات تعریف کنم؟" زندگی ما بیشتر توی قوطی های آبجو، موسیقی یوگسلاوی و یخچال های خالی و جنگ بالکان خلاصه می شد. اما خب، بعضی وقت ها بابام وقت داشت و در مورد فوتبال با من صحبت می کرد و من ــو بگی؟ من توی ابر ها سیر می کردم! یه بار بابام اومد- هیچ وقت این رو فراموش نمی کنم، همه چی خیلی رسمی بود- و بهم گفت:
-" زلاتان، وقتش رسیده که تو یه باشگاه بزرگ مشغول به فعالیت بشی."
+" منظورت از باشگاه بزرگ چیه؟ باشگاه بزرگ چی هست اصلاً؟"
-" یه تیم خوب زلاتان. یه ترکیب قوی، مثل ِ تیم مالمو."
فکر نمی کنم که دقیقاً متوجه منظورش شدم... چی مالمو انقدر خاص بود؟ من هیچی از این موضوع نمی دونستم. اینکه ارزشمنده، ارزشمند نیست یا هر چی. اما باشگاه ـشون رو می شناختم. وقتی توی بالکان بودم، رو به روی اون ها بازی کرده بودم و با خودم گفتم، چرا که نه؟! اگر بابام میگه، بذار انجامش بدم!
این داستان ادامه دارد....