«حجاج بن یوسف ثقفی» یكى از ستمگران خونخوار روزگار است، حجاج مدت بیست سال از طرف خلفاى بنى امیه با كمال استبداد، در شهر كوفه، بر عراق و ایران حكومت مى كرد. این مرد سنگدل تشنه خون مخالفان خود بود، به طورى كه از ریختن خون مردم بى گناه خوددارى نمىكرد. بهترین اوقات او لحظه اى بود كه محكومى را جلو چشمش به فجیع ترین وضعى به قتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پا زدن آن بیچاره لذت ببرد.
بنابراین گزارش؛ حجاج گذشته از مردم بسیارى كه در جنگها كشته بود، صد و بیست هزار نفر را در مواقع عادى به قتل رسانید. بعد از مرگش پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار زن را در زندان او یافتند كه شانزده هزار نفر آنها برهنه و عریان بودند. زندان او محوطه وسیع و بى سقفى بود كه اطراف آن را دیوار كشیده بودند. هر گاه یكى از زندانیان مى خواست از گرماى كشنده به سایه دیوار پناه ببرد، نگهبانان سنگدل با سنگ و آجر او را از آنجا مى راندند، تا همچنان در آفتاب سوزان به سر برد و زجر بكشد.
براساس این گزارش؛ غذاى این زندانیان تیره بخت ، نانى بود كه از آرد جو و نمك و كمى خاكستر پخته بودند، و این خود یك نوع شكنجه بود. وضع عمومى زندان به قدرى طاقت فرسا بود كه در اندك زمانى چهره زندانى را دگرگون مى ساخت .
شعبى دانشمند معروف اهل تسنن مى گوید: اگر تمام امتها، افراد فرومایه و فاسق خود را در روز رستخیر بیرون آورند و ما هم حجاج را مقابل آنها قرار دهیم ، در رذالت و پستى بر همه آنها برترى خواهد یافت.
بنابراین گزارش؛ حجاج از دشمنان سرسخت امیرالمؤمنین على علیه السلام و شیعیان آن حضرت بود. به همین جهت گروه بى شمارى از شیعیان را به قتل رسانید. و مخصوصا هر جا به یكى از رجال بزرگ و رؤساى نامى شیعه دست مى یافت ، با وضعى دردناك شهید مى كرد. از جمله كمیل بن زیاد نخعى ، و قنبر غلام امیرمؤمنان ، و سعید بن جبیر را مى توان نام برد كه هر سه از مردان بزرگ اسلام و شیعه بودند. سعید بن جبیر از بزرگان تابعین یعنى طبقه بعد از اصحاب پیغمبر (ص ) و شاگرد عالیقدر عبدالله عباس صحابى معروف بود. سعید در فقه و تفسیر قرآن و سایر فنون دینى مهارت تمام داشت ، و از خواص امام چهارم حضرت على بن الحسین به شمار مى رفت ، و یكى از پنج نفرى بود كه در آن روزگار تاریك ، در ارادت به آن حضرت ثابت ماندند.
براساس این گزارش؛ ایمان قوى و روح بزرگ و استقامت او در دوستى خاندان پیغمبر و شخص امیرمؤمنان علیه السلام ضرب المثل بود. امام ششم فرمود: علت شهادت سعید بن جبیر این بود كه به امام چهارم ارادت مى ورزید. چون حجاج از راز عقیده وى آگاه گشت ، به جاسوسان خود دستور داد او را تعقیب كنند و دستگیر نموده نزد وى ببرند. سعید هم به اصفهان رفت و در آنجا پنهان شد.
سعید از اصفهان به حوالى قم و سپس به آذربایجان رفت و مدتى در آن نواحى مى زیست ، ولى چون توقف طولانى در آن محیط دور افتاده ، او را اندوهگین ساخت ، ناگزیر به عراق آمد و سپس به مكه معظمه شتافت و با جمعى كه مانند او از بیم حجاج متوارى شده بودند، به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزیدند.
حاكم مكه سعید را گرفت و به زنجیر كشید و به كوفه فرستاد. مکالمات نهایی بین وی و حَجاج به ترتیب ذیل بود: حَجاج: ها! نامت چیست ؟
سعید گفت : نامم سعید بن جبیر است
حجاج : نه ! تو شقى بن كسیرى (شقى یعنى بى سعادت و كسیر به معنى شكسته است)
سعید: مادرم بهتر مى دانست كه مرا سعید نامید
حجاج : تو و مادرت هر دو شقى هستید
سعید: تنها ذات پاك خداوند عالم به غیب است
حجاج : من تو را در همین دنیا به آتش دوزخ مى افكنم
سعید: اگر مى دانستم این كار به دست تو است ، تو را خدا مى دانستم
حجاج : عقیده تو درباره (محمد) چیست ؟
سعید: محمد (ص ) پیغمبر رحمت است
حجاج : على را چگونه مردى مى دانى ؟ آیا در بهشت است یا دوزخ ؟!
سعید: اگر مى توانستم به بهشت یا دوزخ بروم قادر بودم بدانم چه كسى در بهشت و كى در جهنم است
حجاج : درباره ابوبكر و عمر و عثمان چه مى گویى ؟
سعید: به آنها چه كار دارى ؟ مگر تو وكیل آنها هستى ؟
حجاج : كدام یك نزد خداوند پسندیده ترند، على یا آنها؟
سعید: این را كسى مى داند كه از مافى الضمیر آنها آگاه است
حجاج : نمى خواهى راستش را به من بگویى ؟
سعید: نمى خواهم به تو دروغ بگویم
حجاج : چرا نمى خندى ؟
سعید: كسى كه از خاك آفریده شده و مى داند خاك هم در آتش مى سوزد، چرا بخندد!
حجاج : پس چرا ما مى خندیم ؟
سعید: براى این است كه دلهاى شما باهم صاف نیست
حجاج : این را بدان كه در هر حال من تو را خواهم كشت
سعید: در این صورت من سعادتمند خواهم بود، چنانكه مادرم نیز مرا سعید نامیده است !
حجاج : مى خواهى تو را چگونه به قتل رسانم ؟
سعید: اى بدبخت ! تو خود باید طرز آن را انتخاب كنى ، به خدا هر طور امروز مرا بكشى فرداى قیامت به همان گونه كیفر مى بینى !
حجاج : مى خواهى تو را عفو كنم ؟
سعید: اگر این عفو و بخشودگى از جانب خداست ، مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم !
حجاج جلاد را خواست و دستور داد كه طبق معمول سعید را نیز در جلویش سر ببرند!
جلاد دستهاى سعید را از پشت بست و چون خواست او را گردن بزند، سعید این آیه قرآن را تلاوت نمود: انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنیفا و ما انا من المشركین(سوره انعام ، آیه 79) من روى خود را به سوى كسى گردانیدم كه آسمانها و زمین را آفرید، من به او ایمان دارم و از مشركان نیستم .
حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب دیگر بگردانید، وقتى برگردانیدند، سعید گفت : اینما تولوا فثم وجه الله (سوره بقره ، آیه 149) هر جا روى بگردانید باز به سوى خداست !
حجاج گفت : او را به رو بخوابانید، همینكه سعید را به رو خوابانیدند گفت : منها خلقناكم و فیها نعیدكم و منها نخرجكم تارة اخرى (سوره طه، آیه 55) شما را از خاك آفریدیم و به خاك باز مى گردانیم و بار دیگر از خاك بیرون مى آوریم .
حجاج گفت : معطل نشوید، زودتر او را بكشید. سعید كه دم واپسین خود را احساس كرد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . سپس گفت : خداوندا! به حجاج مهلت مده كه بعد از من كسى را به قتل رساند. با این سخن سر آن مرد بزرگ و باایمان را از تن جدا كردند.
سعید در آن موقع 49 سال داشت . بعد از شهادت سعید، حال حجاج دگرگون شد و دچار اختلال حواس گردید. پانزده شب بیشتر زنده نبود و در این مدت فرصت نیافت كسى را بكشد.
چون به خواب مى رفت ، مى دید سعید با حالى خشمگین به وى حمله مى كند و مى گوید: اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ چرا مرا كشتى ؟
حجاج هنگام مرگ به سختى جان داد. گاهى بى هوش مى شد و زمانى به هوش مى آمد، و پى در پى مى گفت : مرا با سعید بن جبیر چه كار بود؟
به نقل از: - مروج الذهب - چاپ مصر ج 3 ص 173 - كامل ابن اثیر چاپ مصر جلد 4 ص 130