میدانم سُخن گفتن از کتاب و خریدِ کتاب، سُخنی گزاف و وراج است. از آنجا که کتابخوانَش خود این سخنان را از بر است و کتابنخوانَش نیز چنین. آنهم در این زمانه که آدمی هنر کند مخارجِ واجباتِ زندگی را به دست آورد تا چه رسد به مخارجِ دیگر. میدانم سُخن گفتن از کتاب و خریدِ کتاب، پُرچانگیست. از آنجا که کتابخوانَش خود میداند پولهایِ جیبِ مبارک را چگونه روانهٔ صندوق کتابفروش کند. از آنجا که کتابنخوانَش خود میداند که واجباتی واجبتر از خریدِ کتاب دارد. از آنجا که هم کتابخوانَش و هم کتابنخوانَش میدانند که در این زمانه گاهی برای خریدِ کتاب باید از خوراکِ فرزندش یا خودش صرفنظر کند. میدانم سُخن گفتن از کتاب و خریدِ کتاب، سُخنی گزاف و وراج است. از آنجا که کتابخوانَش خود تلمباری از کتابهای خریده یا در آرزوی خرید دارد. امّا که گفته است که نمیتوانم آنها را از خُردکْ لیستِ خریدِ خود مُطلع نسازم؟ و گوشهای از متنِ کتاب را برایشان ننویسم؟
«مو قرمز» اُرهان پاموک:
از مترجم؛ پیش از آغاز؛ گوستاو یانوش بخشی از گفتوگو با کافکا:
...من فکر میکنم بدون کتاب نمیتوانم زندگی کنم. کتاب، زندگیِ من، جهانِ من است. کافکا ابروها را درهم کشید و گفت «اشتباه میکنید. کتاب نمیتواند جایِ زندگی، جایِ جهان را بگیرد. ...مردم سعی میکنند زندگی را در کتاب محبوس کنند، همانطور که پرندههای خوشخوان را به قفس میاندازند و از تجریدهایی که در کتابها است، فقط نظامی میسازند که قفسی است برای خودِ آنها و فیلسوفها فقط طوطیهایِ رنگینجامهای هستند در قفسهای گوناگون.».
«برادرزادهٔ رامو» دُنی دیدرو:
عدهٔ ما زیاد است، و باید هر کدام سهمِ خودمان را بپردازیم. بعد از قربانی کردنِ حیواناتِ بزرگ، نوبتِ بقیه است.ورقِ هفتاد و هشت.
«به آوازِ باد گوش بسپار» هاروکی موراکامی:
«نه، نه، اصلاً درست نیست. باید به رادیوت گوش کنی. کتاب خوندن فقط تنهات میکنه، اینطور فکر نمیکنی؟»
«چرا.»
«کتاب واسهٔ اتلافِ وقت، موقع درست کردن اسپاگتی خوبه. چون فقط یه دست میخواد فهمیدی؟»
«اوهوم.»
«مثل عکسی سیاه و سفید. ۱۰۰ نامهٔ فرانسوآ تروفو.» به کوشش ژیل ژاکوب و کلود دُ ژیوْرای.
اسکاتی عزیز؛
دارم با ماشینتحریری امریکایی مینویسم و هیچ بعید نیست چندتا اشتباه تایپی هم داشته باشم. بابتشان معذرت میخواهم. ....
اول از زندگیام بنویسم: زندگیِ رهبانیای برای خودم ساختهام؛ روزی شش ساعت درسِ انگلیسی میخوانم؛ اتاقِ کوچولویی هم مخصوصِ خودم دارم که خیلی راحت است و هر روز خودم را اینجا زندانی میکنم و خیلی کِیف دارد؛ مثل امروز که با فیلمهای سیاهوسفیدِ تلویزیون عشق میکردم. ورقِ صد و یازده.
تمامیِ اینها، سفارشی بود که پیش از نوروز به دستَم رسید.