زیر نور منور میشد دید! سید روی پل داز کش خوابیده بود و سینه خیز جابجا می شد و مواد رو به بدنه پل می بست. آخرین نفری که مواد برای سید برد عبدالحسین بود. گفت سیدجان من اومدم کمکت کنم. سید گفت برگرد عقب. من هم کارم تموم شد چاشنی رو به مواد محکم میکنم و فتیله رو آتیش میزنم و به شما ملحق می شم...
گروه جهاد و مقاومت مشرق- نزدیک 30 سال از یک حماسه می گذره. اما اون حماسه هنوز زنده است. زنده بودنش به خاطر این نیست که در همه جا نقل مجالس است ... زنده است چون ازجنس اخلاص وجوانمردیست. این حماسه به این خاطر غریب مونده که به افسانه شبیه است. و شاید بتوان گفت که در طول 8 سال دفاع مقدس ما از این جنس حماسه ها به عدد انگشتان یک دست اتفاق افتاده است. این حماسه بزرگ در عملیات بدر در 25اسفند ماه 63 رقم خورد و فرزندی از سلاله فاطمه سلام الله علیها، جوانمردی از شهر شیراز ، جانشین گردان تخریب لشگر المهدی(ع) سید حمید رضا رضازاده جوان 19 ساله شیرازی ، نواده زعیم مجاهد شیرازی مرحوم آیت الله العظمی سید نورالدین حسینی الهاشمی خالق اون بود و در شرق دجله مثل مادرش فاطمه(س) بیمزار شده بود ...
حاج جعفر اسدی فرمانده لشگر المهدی از قرارگاه اومد و حسین ایرلو فرمانده گردان تخریب رو کناری کشید و ماموریتی رو به او ابلاغ کرد. حاج جعفر به حسین گفت: قرارگاه دستور داده که امشب پل روی دجله هر طوری که هست باید منهدم بشه تا دشمن نتواند نیروهای خود را در شرق دجله پشتیبانی کنه.
حسین ایرلو هم چند تا از بچه های کار کشته تخریب رو که آشنایی با امور انفجار پل داشتند به مشورت خواست و وظیفه انجام این عملیات به شهید سید حمیدرضا رضازاده سپرده شد.
بلافاصله تیم عملیات 24 نفره آماده و قرار شد هریک از بچه ها نزدیک 20کیلو مواد انفجاری سی4 را با خود حمل کنند. اطلاعات زیادی از پلی که قرار بود منفجر کنند نداشتند فقط گفته بودند که بدنه پل فلزی است و با بازوهای فلزی مهار شده
تیم بچه های تخریب به فرماندهی سید حمیدرضا عازم محل ماموریت شد. برای این عملیات قرار بود گردان الفتح به مواضع دشمن حمله کنه و بچه های تخریب از خط عبور کنند و سراغ پل بروند و مواد منفجره را روی پل جاسازی کنند. مسیر طولانی بود و بایستی از داخل نیزارها حرکت میکردند. در این مسیر هر لحظه امکان خطر بود. از یک طرف گلولههای توپ و خمپاره که کنار بچه ها به زمین میخورد نگران کننده بود احتمال میرفت موج انفجاری به کوله پشتی هایی که پر از مواد منفجره بود برسد و اتفاقی بیفتد و از طرف دیگر چون در عمق خط دشمن نفوذ میکردند هر لحظه امکان درگیر شدن با کمین های دشمن که داخل هور مستقر بودند وجود داشت.
در این مسیر یکی دو بار با کمین های دشمن درگیر شدند و از اونها عبور کردند. قرار بر این شده بود که برای رسیدن به پل به موازات رودخانه دجله حرکت کنند چون این مسیر خطرات کمتری داشت.دو سه ساعت راه رفته بودند اما کسی ابراز خستگی نمیکرد همه بچه ها مصمم بودند تا ماموریت خود رو به انجام برسونند. نزدیکی های پل به یک گروهان دشمن بر میخورند که با توکل به خدا و تدبیر سید حمید و با رعایت سکوت و اختفا درگیری صورت نمیگیرد. ستون دشمن که رفت سید حمید به سجده افتاد و خدا رو شکر کرد. بچه ها حرکت کردند سید مدام تذکر میداد که برادرها فاصله رو رعایت کنید و مواظب همدیگه باشید.ستون بی سر و صدا و با احتیاط از کنار رودخانه دجله حرکت میکرد که باز گرفتار کمین دشمن شد و در این درگیری تعدادی از بچه ها مجروح شدند .در این درگیری بی سیم چی گروه هم گم شد این احتمال وجود داشت که مجروح شده و یا داخل نهرهای فرعی دجله افتاده باشه... اما گروه باید به مسیر خود ادامه میداد تا به محل ماموریت برسه.از اینجا به بعد ارتباط این گروه با عقب قطع شد. فرمانده شجاع و متوکل بچه های تخریب ، سید حمید خیلی بزرگتر از اینها بود که با این حوادث از ماموریت پا پس بکشه. سید مدام به بچه ها روحیه میداد انگار نه انگار دو سه تا درگیری سخت با دشمن رو پشت سر گذاشته اند.نزدیک دژ بود که صدای الله اکبر شنیدند.صدای تکبیر برای بچه های گردان الفتح بود که با دشمن درگیر شدند. سید با بی سیم معاون گردان، حاج اسدی فرمانده لشگر المهدی رو به گوش کرد.به حاجی گفت:حاجی ما پای کار رسیدیم. دشمن به شدت از پل محافظت میکنه. کار خیلی سخته. حاج جعفر اسدی به سید گفت: سیدجان."حتی اگر یک نفر هم از شما بمونه اون یک نفر باید ماموریت رو انجام بده"
دستور فرمانده بود و باید انجام میشد. سید کنار دژ ، بچه های باقی مونده تخریب رو جمع کرد و گفت: بچه ها منتظر میمونیم تا گردان پل رو بگیره و بعد ما مشغول جاسازی موادها روی پل میشویم. سید مکثی کرد و دوباره ادامه داد بچه ها من با حاج اسدی تماس گرفتم و گفت هر طور شده پل باید منفجر بشه. بچه ها من به شما تکلیف نمیکنم اگر خودم هم تنها باشم این کار رو انجام میدم. تا اینجا هم که با این همه مواد منفجره خطر کردید و اومدید مردی کردید. مواد ها رو بگذارید و برگردید.من راضی نیستم خون از دماغ یکی از شما بیاد.بچه ها اگر این پل منفجر نشه و تانک های دشمن فردا از اون عبور کنند و بچه های رزمنده از بین برند ما پیش خدا جواب نداریم! حرف های سید که طولانی شد صدای هق هق گریه بچه ها بلند شد.آقا سید این حرفها چیه میزنی؟ اگر میخواستیم برگردیم که این همه راه رو با همه خطراتش نمیومدیم. حرف های بچه ها سید رو شرمنده کرد. گفت میدونستم یاران با وفایی دارم. دقایقی که سید با بچه ها صحبت میکرد تقریبا رزمنده ها دشمن رو عقب زده بودند و دشمن به پشت پل عقب نشینی کرده بود حالا نوبت بچه های تخریب بود که کارشون رو انجام بدهند و موادهای منفجره رو به روی پل منتقل کنند.
برای رسیدن به پل باید از دژ عبور می کردی. نور منورها همه جا رو روشن کرده بود. سازه فلزی روی پل نمایان بود و سنگر بتونی دشمن در آنسوی پل اجازه تحرک به کسی رو نمیداد. صدای شلیک گلوله در آن تاریکی شب حکایت از این داشت که دشمن با تیربارهای سنگین از پل محافظت می کنه. نزدیک شدن به پل دل شیر میخواست. یک لحظه شلیک گلوله از آنسوی پل قطع نمیشد. بچه های گردان که آتشباری دشمن رو از اونطرف پل دیدند باز دست به کار شدند و با شلیک چند آزپی جی ماشین مهمات دشمن رو اونطرف دجله مورد هدف قرار دادند. این کار دشمن رو مشغول کرد و فرصتی شد تا بچه ها کار رو شروع کنند. سید گفت: بچهها شما آتیش بریزید تا ما بتونیم زیر آتیش شما بریم روی پل.
سید گفت : بچه ها من وقتی رفتم یکی یکی موادها رو بیارید روی پل بگذارید و برگردید من خودم موادها رو جاسازی میکنم. بچه ها همه با هم شروع به تیراندازی کردند و سید یک یا علی بلند گفت و از دژ بالا رفت و با همه توانش به سمت پل دوید. دشمن هم زیر نور منور سید رو که تازه قدمهاش روی پل رسیده بود به رگبار بست. یکی از بچه ها که با سید رفته بود مواد منفجره اش را روی پل گذاشت و برگشت. گفت: فکر کنم سید تیرخورده باشه. اما گفت یکی یکی بیایید و موادها رو بگذارید و برگردید. یکی یکی بچه ها میرفتند اما هر کی میرفت مواد رو میرسوند یا شهید میشد و یا زخمی برمیگشت.
زیر نور منور میشد دید! سید روی پل داز کش خوابیده بود و سینه خیز جابجا می شد و مواد رو به بدنه پل می بست. آخرین نفری که مواد برای سید برد عبدالحسین بود. گفت سیدجان من اومدم کمکت کنم. سید گفت برگرد عقب. من هم کارم تموم شد چاشنی رو به مواد محکم میکنم و فتیله رو آتیش میزنم و به شما ملحق می شم. حالا نزدیک صدها کیلو مواد منفجره رو پل نصب شده بود و سید حمیدرضا تک و تنها روی پل آماده انفجار بود. عبدالحسین که عقب اومد بازوش تیر خورده بود و گفت سید دستور داده همه عقب برید. همه بچه ها مات و متحیر بودند کسی حاضر نبود بدون سید عقب بره. بعضی هاشون سینه خیز از دژ بالا رفتن و زیر نور منور سید رو میدیدند که روی پل سینه خیز اینطرف و آنطرف میره. احتمال اینکه سید بازهم توی این جابجاییها روی پل تیر بخوره و یا اینکه موج انفجار به موادها برسه و پل با سید منفجر بشه بود. بچه ها ناامیدانه به سید نگاه میکردند. نیروهای کمکی دشمن برای حفاظت از پل هم رسیدند. شرایط منطقه درگیری عوض شد و آتیش سنگین دشمن روی بچه ها شروع شد .
ستون نیروهای بعثی برای گرفتن سید روی پل حرکت کردند. بچه ها اگر بیشتر می موندند تلفات بالا میرفت و احتمال اسارتشون زیاد بود. بچه ها هنوز چند دقیقه ای راه نرفته بودند که صدای انفجاری مهیب و بعد هم شعله های آتش روی دجله رو گرفت.کسی حاضر نبود باور کنه که سید روی پل بوده و منفجر شده. همه میگفتند سید گفته شما برید عقب من هم میام. اما اومدن سید خیلی طول کشید و سر قرار نیومد. کسی نمیدونه چه اتفاقی افتاد سید را با گلوله زدند یا به مواد منفجره موج انفجار رسید و یا سید داغ اسارت و سالم موندن پل رو به دل دشمن گذاشت. با انفجار پل روی دجله روح سردار بیمزار تخریب شهید سید حمیدرضا رضازاده به آسمان پرکشید و جسمش به آب دجله سپرده شد.