مطلب ارسالی کاربران
داستان فوتبال قسمت ۱
مثل هر زمستان برف تمام پهنهی «ساکر لند»را پوشانده بود؛سرمای خشک و استخوان سوز برف ها را به خود می لرزاند و متراکم میکرد.
«سر فرگیشانو»با وقار تمام به همراه ملازمان خود از قلعه خارج شد،صدای نرم شدن برف زیر سم اسبان تنها صدایی بود که ساکر لند را از سرزمین مردگان متمایز میکرد.این وقار اما اخم ها و کلافگی های او را پنهان نمیکرد؛سرخوردگی ناشی از تفرقه «سمپینز»ها،خشکسالی چند ساله و خیانت «سر دیراک» را میشد در چشمانش دید.
سر فرگیشانو به سردارانش گفت:هنوز هم میگویم جنوبی ها نمرده اند،آن ها قوی ترین مردمان ساکر لند بودند،محال است!
«پل»:اندوه شما را درک میکنم پدر ولی به خاطر خدا منطقی باشید،سرما در حدی است که در چند کیلومتری آن ها حتی پرندگان یخ زده اند.
«رایان»:پل راست میگوید پدر؛تنها ثمره جست و جو در جنوب کشته شدن خودمان است.
«سیارسن»:پدر یادتان است برایم تعریف کردید که «مارشال مینوگ» گفته بود:(مرگ داستان قشنگی است ولی حیف که جنوبی ها خرابش کردند!)به نظر من هنوز هم زنده هستند.
رایان:تو هنوز کودکی،نمیفهمی!
پل:نکند انتظار داری به خاطر افسانه های کودکی تو،خودمان را به کشتن دهیم؟
سر فرگیشانو:بس کنید!حوصله ام را سر بردید؛سریعتر به قلعه برگردید...سیارسن تو اینجا بمان.......
پ.ن:قسمت های بعدی به زودی قرار داده میشود.