مطلب ارسالی کاربران
پیرمردی که خانه اش را گم کرد ...
دانلود و پخش تنها با قطع کردن فیلترشکن امکانپذیر است.
برای یک پیرمرد از همه چیز بدتر، رفتن به جایی دور از خانه است، جایی برود که او را نمیشناسند، اینکه دگر، صندلی اش همان همیشگی نباشد، پنجره اتاقش رو به چمن های حیاط خانه باز نشود... شب، عکس پسرش را در آغوش نگیرد ... اینها برای او مانند یک قهوه تلخ، یک خط پایان غم انگیز است ... پیرمرد وقتی به خانه سالمندان میرود، وقتی پسرهایش را بعد از ماها میبیند، لبخندی شاید، دستی تکان دهد، اشک نمیریزد. زار نمیزند، نمیخواهد حالا که همه چیز تمام شده، حداقل پسرش دلگیر شود ...
میان دویدن، میان پرواز کردن هایش، بطری نیمه پر آب، که آن گوشه، روی چمن های تر بریج جا خوش کرده بود، را برداشت
دوید و دوید، در آن لحظه شورله را از بقیه جدا کرد، بطری را به او داد و در گوشش گفت: فقط میخواهم در این دقایق گلی دریافت نکنیم ...
او میخواست دوباره برنده باشد، دوباره جام ببرد، دوباره با همان تیم قدیمی ...
2014 نیمه نهایی جام باشگاه های اروپا، البته همه چیز همانطور که او میخواست پیش نرفت اما خوشحال بود، چون دگر دلهره جدایی نداشت...
وقتی سال بعد روی سکوهای سرخ ومبلی جام قهرمانی خیریه را برد، انگار چیزی را پنهان کرده بود، حیا کرد و اشک هایش را با گوشه کروات آبی رنگش پاک ... او میدانست، حالا با این جام کسی جایش را نمیگیرد، اشک شوق میریخت شاید چون قلب رومن را دوباره به دست آورده بود.
برای یک پیرمرد، همه چیز خانواده اش است، آنها از دیدن نوه هایشان به وجد می آیند، از دیدن شربازی بچه هایی که درون حیاط، افتاب روی شانه هایشان نمک میپاشد ...
برای یک پیرمرد همین کافیست، انگار دوباره جوان شده، انگار اینها، بچه های خودش در همان سالهای دور هستند...
پیرمرد چلسی البته، خیلی آدم برون گرایی نبود، زیادی اهل این چیزها نیست، وقتی اسکار را میدید با اینکه او را یاد فرانکی می انداخت اما بغض نمیکرد، حداقل در جمع نمیخواست فکر کنند پیر شده، همان پیراهن سفید، همان کت و شلوار و بارانی، همان کروات سرمه ای رنگ سالهای دور، همه اینها بهانه ای ـست که خود را جوان نشان دهد، البته جوانی که دگر آن تاب دلربا را روی موهایش ندارد، حالا از ترس سفیدی، موهایش را ماشین میکند ... از ترس اینکه کسی از او عکس بگیرد ... او را دست بی اندازند، به او بگویند تمام شدی ... او را از خانه بیرون کنند ... برای یک پیرمرد از همه چیز بدتر، رفتن به جایی دور از خانه است، جایی برود که او را نمیشناسند، اینکه دگر، صندلی اش همان همیشگی نباشد، پنجره اتاقش رو به چمن های حیاط خانه باز نشود... شب، عکس پسرش را در آغوش نگیرد ... اینها برای او مانند یک قهوه تلخ، یک خط پایان غم انگیز است ...
وقتی رفت، کلاه پلیورش را روی صورت گرفته بود، این بار هم حیا کرد، حیا کرد تا کسی اشکهایش را نبیند، شاید چون نمیخواست پسرانش دلگیر شوند ...