طرفداری- پپ کنار زمین ایستاده و مشغول صحبت با دستیارش است:
- خب الان اینیستا کدوم یکیشونه؟
دستیار داوید سیلوا را نشان می دهد.
پپ ادامه می دهد: خوبه... خوبه. آگوئرو هم که همون مسیه... کمپانی هم که پیکه است... ببینم ویکتور والدز نداریم نه؟
دستیار سری تکان می دهد و می گوید: اگر نیاز هست بگویم مینیوله، دروازبان لیورپول را بخرند.
پپ مخالفت می کند و می گوید: نه... نه... نیازی نیست. خوبه... خوبه...
پپ در خواب غلت می خورد و خود را وسط دربی منچستر می بیند که در حال فریاد زدن است:
- پاس بده... پاس بده... هنوز پوزیشن به هفتاد درصد نرسیده. مهم نیست دو هیچ عقبیم. پاس بده آقا... پاس.
ناگهان منچستر سیتی گل می زند.
- گل! گل! یس! این گل خودش سه درصد پوزیشنه! ماشالله بچه ها... ماشالله... برگردین ما می تونیم بازیو مساوی... آقای داور! مورینیو داره می آد سمت من! آقای داور... آقای داور... کمک!
مورینیو به سمت پپ می دود و انگشتش را در چشم او فرو می کند.
- آی! خوزه نکن! کور شدم! آی ی ی ی... خوزه آقا... خوزه آقا... نکن... خوزه آقا کور شدم... خوزه آقا...
مورینیو جواب می دهد: آقاشو بذار اولش... آقا خوزه! هاهاها... یو هاهاهاهاها...
پپ از خواب می پرد.
***
خوزه مورینیو در خانه تازه اش در شهر منچستر، در حال خواندن روزنامه سان است.
- آخه این چه وضعه شایع پراکنیه... من خودم نمی دونم پوگبا می آد یا نه بعد این سان آو...
ناگهان زنگ خانه به صدا در می آید.
خوزه تعجب می کند و ساعتش را نگاه می کند. منتظر کسی نبود. دوباره زنگ به صدا در می آید و خوزه به آرامی به سمت در می رود و در را باز می کند.
- جان! توئی؟ عجب سوپرایزی! به به صفا آوردی. بفرما داخل... بفرما داخل.
جان تری و خوزه مورینیو روی کاناپه می نشینند. خوزه شروع به صحبت می کند:
- از این ورا جان جان؟ راه گم کردی؟
+ نه راه گم نکردم. از طرف آقای آبرامویچ، یک پیغام برایت دارم.
خوزه اخم می کند:
- پیغام؟ من دیگه کاری با اون مافیای روس ندارم.
+ تو نباید چلسی را ترک می کردی. تو نباید به تیم حریف می رفتی. تو به ما خیانت کردی خوزه.
- جان... ما دیگه حرفه ای هستیم. این حرف ها درست نیست. تو فوتبال حرفه ای...
جان تری حرف مورینیو را قطع می کند:
- تو به ما خیانت کردی خوزه... باید تاوانش را پس بدی و چه تاوان سنگینی خواهد بود...
جان تری شروع به لبخند زدن می کند و مورینیو متوجه تاوان سختش می شود:
- نه نه... به خانواده من کاری نداشته باش جان... به همسر و دختر من کاری نداشته باش... اونا هیچ ربطی به این قضیه ندارند. اگه می خوای انتقام بگیری منو مجازات کن.
جان تری همچنان در حال لبخند زدن است.
خوزه فریاد می زند: جان... جان.... جان جان من نکن... تو کاپیتان من بودی... جا ا ا ا ا ن ن ن ن ن...
از خواب می پرد.
***
یورگن کلوپ نفس عمیقی می کشد، چند ثانیه مکث می کند و به روی استیج می رود. سالن پر از جمعیت است و جای سوزن انداختن نیست. با ورود کلوپ به روی صحنه، سالن به هوا می رود.
- یورگن دوست داریم... یورگن دوست داریم...
کلوپ با حرکات سر و دست از آنها تشکر می کند. لبخند می زند و گیتار برقی معروفش را برمی دارد. نگاهی به جمعیت مشتاق می کند و شروع به خواندن و نواختن یکی از آهنگ های کاوه یغمایی می کند:
" باورم کن
من هنوز مترسک
باغ جنونم
عمریه مسافری و
من هنوز... غرق سکونم "
جمعیت از شنیدن این آهنگ زیبا سر از پا نمی شناسند. یورگن کلوپ با استادی هرچه تمام تر آهنگ را به پایان می رساند. صدای جیغ و فریاد جمعیت، به آسمان هفتم می رود. یورگن مشغول پاسخ دادن به ابراز احساسات تماشاگران است که ناگهان چند نفر دیگر هم به روی استیج می روند و پشت سازهایشان قرار می گیرند. کلوپ با دیدن بالوتلی و مینیوله و بنتکه اخم می کند.
بالوتلی هم بازی هایش را نگاهی می کند و آهنگ را آغاز می کند:
- وای وای وای! پارمیدای من کوش؟ وای وای وای! می رم از هوش!
کلوپ گیتارش را برمی دارد و محکم به دیوار می زند. وقتی گیتار تکه تکه شد، کلوپ شروع به کوبیدن سرش می کند و از خواب می پرد.