[برگی از تاریخ خانه قدیمیمان]: یکی از آن تلویزیون 21 رنگیهای قدیمی پارس که روی شبکه سه مکث میکند. فوتبال داشت. بازی دو تیم بزرگ شهر میلان. در دورهای که کالچو مجموعه ای بود از بهترین بازیکنان دنیای فوتبال. در بالای تصویر و به زبان ایتالیایی چیزی نوشته بود در دو طرف خط تیره دو عدد 6 و 0 به چشم میخورد.
- تعداد کرنره ؟
- شاید تعداد کارت زرد باشه؟
- شاید
[یک دقیقه بعد]
- اگه تعداد کارت یا کرنره چرا نمیره؟
برای باشگاهی که چند نسل پر افتخار و پر از بازیکنهای بزرگ فوتبال همیشه در پیراهنش حضور داشتند سخت بتوان نسلی، یا بازیکنی را به عنوان نماد باشگاه در نظر گرفت. سخت بتوان سالی را به عنوان شاخصِ بزرگی یک باشگاه همواره بزرگ مشخص نمود و مطمئنا نمیشود با چند فصل افول کار باشگاه را تمام شده دانست.
لیورپولیام. همیشه لیورپولی بودهام. از روزهای ورود هولیه که باشگاه موفقیتی کسب نمیکرد تا همین حالا که باز دستش به جامها نمیرسد. فوتبال برای ما جایی دور از بردنها و جامها رغم میخورد. جایی در بطن. جایی که نیازی نیست جملهی معروف شنکلی را برای اثباتش نقلقول کنم. فوتبال مجموعهای از لحظات بیمانند را در خاطرهمان ساخته است. بخشی بزرگ و جدا نشدنی از زندگیمان است و با هر دم و بازدم آن عجین است. سخت بتوان طوری قلم را چرخاند تا به کسی که درکی در مورد فوتبال ندارد نشان داد که میتوان از هر لحظه فوتبال لذت برد. میتوان از یک تکل طوری لذت برد که کس دیگری از بالا رفتن یک جام. نمیتوان لیورپولی بود و برای میلان احترام قائل نبود. نمیتوان فوتبال را چیزی ورای سرگرمی و لحظات کوتاه بالا بردن جام دید و برای باشگاه بزرگ میلان ارج قائل نشد.
از هر طرف که باشگاه میلان را زیر ذرهبین قرار بدهیم به چهارم خرداد 1384 برمیخوریم. حتا اگر لیورپولی نباشیم، که از بد ماجرا هستیم. سه سال قبل از استانبول هم لیورپول شانس رسیدن به فینال معتبرترین جام باشگاهی جهان را داشت. جایی که در یک قدمی رسیدن به نیمهنهایی و در عین شگفتی بایر لورکوزن بود که لیورپول را حذف کرد و تلخترین شب زندگی نویسندهی این مطلب را رغم زد. لورکوزن در دور بعد یونایتد - که در آن فصل در دو بازی رفت و برگشت لیگبرتر در آن سال و سال پیش از آن مغلوب لیورپول شده بود - را شکست داد و به فینال رسید. جایی که ضربهی دیدنی زیزو به انتظار نشسته بود. لیورپول به طور دراماتیکی خود را به استانبول رسانده بود. کمتر لیورپولیای میتواند فراموش کند که چطور شوت آخرین لحظات جرارد مقابل المپیاکوس و یا بی دقت بودن گودیانسن در آخرین ثانیههای بازی برگشت دور نیمهنهایی مقابل چلسی به چه شکلی قرمزها را به فینال رسانده بود.
کلیات همیشه هستند. قابل خواندن در ویکیپدیا و سایتهای بسیار دیگر. آنچه - شاید - نوشته نشود احساس است. احساس منِ هوادار. احساس اینکه تیمم در مقابل تیمی صف آرایی میکند که نمیتوان هر کدامشان را ستایش نکرد. میتوان در لحظه پتانسیل گاز گرفتن خرخرهشان را داشت و در عین حال تحسینشان کرد. میتوان به هرکدامشان در هر لحظه فحش داد اما دلیل جز اینکه چرا انقدر خوب بازی میکنند نیست. مگر میشد فوتبالی بود و لطافت بازی پیرلو را نستود؟ مگر میشد فوتبالی بود و گتوزوی دیوانه را با آن حجم عشق و شور و تعصب تحسین نکرد؟ مگر میشد نگاهی به صندوق افتخارات کاپیتان مالدینی انداخت و حسرت نخورد؟ مگر میشد ظرافت بازی نستا را در عین مدافعی شاخص بودن، دید و تحت تاثیر قرار نگرفت؟ مگر میشد کاکا را دید و سخنی جز تحسین پیدا کرد؟ کافو را، دیدا و شوچنکو و روی کاستا و ... را مگر میتوان از حافظه فوتبالی پاک کرد؟ نه حالا و نه هرگز پاسخی جز " نه " برای این سوالها پیدا نمیشود.
با داستانی که همه به یاد دارند میلان با این همه ستاره به عطش و بغضهای فروخوردهی قرمزهای جزیره باخت. به شورِ هوادارانی که به مانند قدیس بازیکنان تیمشان را حتا به رغم باختن میپرستیدند. حالا بیش از 8 سال از آتاتورک سیاه برای ایتالیاییها و آتاتورکِ بهشتی برای لیورپولیها میگذرد و هنوز قابل باور نیست که چطور دودک ضربهی شوا را مهار کرد ...
بارسی به تهران آمد و قولهایی در مورد بازی دوستانه پیشکسوتان دو تیم داده شد. قولهایی که بسیار از آنها را در یادمان داریم. قولهایی که در فوتبال بی بند و بار ایران به مانند همهی عرصههای دیگرش بوده و هست و خواهد بود. هرچه که گذشت وعدهها پررنگتر بودند و گوشهای ما ناباور. اما آمدند. میلانیهایی که سابق بر این در صفحهی تلویزیون خانه داشتند حالا در وطن بودند. حالا بین مردمی که زبانشان را میفهمیم بودند. هوادارانشان که به لهجهی خودمان صدایشان میزدند و این چه احساس خوشایندی میداد.
اینجا، در جهان سوم خودمان زیاد عادت به دیدن بزرگهای فوتبال و بقیه ورزشها نداریم. چند سال پیش و بازی ایران با آلمان و بعد پرسپولیس با بایرن مونیخ شاید تنها خاطرات مشابهمان باشند. اما بزرگیِ آمدن میلان - هرچند نه تیم اصلی آن - به مراتب بزرگ تر بود. میدانید، باید آلمانی بود تا توانایی دوست داشتن آلمانیها را داشت. شخصیت اکثر آلمانیها - حتا با ابعادی مانند کان و بالاک - یک طوری است که سخت میتوان طرفدارشان نبود اما دوستشان داشت. میتوان برایشان احترامی فراوان قائل بود، اما این بیرهوفی که در خیابان از کنارمان رد میشود، ذوق ندارد. شور ندارد. خیلی جا برای عکس انداختن و امضا گرفتن ندارد. خوب بیرهوف است دیگر، بازیکن بزرگی بوده اما خوب به ما چه. مگر میشود نام بزرگ پائولو مالدینی را با افراد زیادی یکی دانست؟ شاید تمام علاقه مردم به این بازیکن همیشه محبوب بازخورد بازی او در زمین نباشد. شاید غیر منطقی و حتا احمقانه باشد که نوجوانی 10 ساله آروزی ماچ کردن صورت مردی که سن پدرش است را داشته باشد. اما فوتبال ورزش منطقها نیست. با هیچ منطقی نمیتوان علاقه به آن را اثبات کرد. جایی برای آسیبشناسی وجود ندارد. شاید دیدن یک اسطوره برای یک جوان، یک نوجوان یا حتا یک فرد میانسال لذتی را سبب شود که با هیچ لحظه دیگری در زندگیش قابل مقایسه نباشد. افراد بسیاری را میشناسم که بزرگترین آرزویشان یک بار دیدن بازی تیم محبوبشان در سنسیرو، آنفیلد، نیوکمپ، وستفالن، سانتیاگو است و نه رفتن به لاسوگاس، ونیز، پاریس و حتا مکه.
خودمانیم، بازی چنگی به دل نزد. از شکمهای برآمده و خراب کردن خاطرههای شیرینمان از برخی بازیکنها و تاخیر در شروع و مصدومیت مضحک رضا شاهرودی تا تکل خشن استیلی و " دوستانه بودن " ی که زیاد به چشم نخورد.
یک بزرگی میگفت بهتر است که هیچوقت با اسطورهتان دیدار نکنید. این روزها و با دیدن تصاویر گیر کردن مالدینی در آغوش دوستدارانش در فرودگاه این سوال را از خودم میپرسم: اگر در یک قدمی اسطورهات قرار بگیری؛ کدام جمله؟ کدام نگاه؟ چطور میتوان احساسات عمیق را به زبانی غریبه و در متن ازدحام و ناامنی بروز داد؟ شاید درست همین باشد که کنار بایستی و خارج از شلوغیها به جای رسیدن و از نزدیک زیارت کردن، فرصت نفس کشیدن بدهی و دستی به مهر تکان بدهی ...