«کودکانه های تکفیری-12»
هشتم مِی(حمد): چرا از همه آیدی ها داره یه عکس میاد؟!... چرا ادبیاتتون متفاوته... الله اکبر... الله اکبر... من دارم به همه چیز شک میکنم... ینی چی تو اینجا هستی؟ تو وسط بیابون پر از آتش چه میکنی؟ اصلا چرا باید بهتون اعتماد کنم؟ تو از کجا بن ممدوح را میشناسی؟ چرا گرا و اطلاعات حیات و آسایشگاه و دوربین ها و... را دارین؟... دوباره سوزش گرفتم... تپش دارم... وفاء کدومتون هستین؟ بقیه تون کی هستین؟
هشتم مِی(....): حمد هنوز پای سیستمت هستی؟ امشب بیا... ضرر نمیکنی... حداقلش اینه که جونت را خریدی... چون امشب احتمالا خبرایی باشه...
هشتم مِی(حمد): تو کی هستی؟ ازت میترسم... ترس که نه... ازت متنفرم... تو وفاء نیستی...
هشتم مِی(....): گور پدر وفاء... خودت را نجات بده... تو واسم مهم ترین آدم دنیا هستی... همه به تو نیاز دارن... تو میتونی یه برگ برنده باشی...
هشتم مِی(وفاء): نمیگی چطور مسدودم کرده بودی؟ حمد من خیلی تنهام... وقتی هم تو نباشی، میشم غُدّه غم و غضه... بدتر از کتک های پدرم، بی خبری از تو هست... دستت چطوره؟ بهتر شده عزیزم؟ ... تا حالا خجالت میکشیدم بپرسم اما حمد، سوزشت برطرف شده؟ دیگه تو خواب حرف نمیزنی و کابوس نمیبینی؟ دیگه خودت را خیس نمیکنی؟ جان دل وفاء... باهام حرف بزن... نمیدونم این پیامم بهت میرسه یا نه... اما اگر میرسه لطفا جوابم بده... قول میدم دیگه از عملیات ها و مسائلی که به من مربوط نیست سوال نکنم...
هشتم مِی(حمد): تو وفا هستی... وفای کوبانی... باوفاترین دختر زندگیم... اینجا نمیدونم چه خبره اما احساسم میگه این پیام آخری، خود وفاست... اما بقیه کی هستند؟ سوزشم بهتره اما دستم درد میکنه... مخصوصا وقتی چاقو دست میگیرم و توی صف می ایستم تا نوبتم بشه و سر گوسفندان تمرینی را ببرم، از بازوهام تیر میکشه تا مغز سرم... میگن باید یاد بگیریم که بتونیم سر انسان را ببریم و نه تنها ناراحت و ملول نشیم بلکه کیف کنیم و لذت ببریم!! ... کابوس ها هم برطرف نشده... مدام خواب میبینم دنبالم هستند و دارم فرار میکنم اما هرچی تلاش میکنم نمیتونم دور بشم و بدوم... خواب میبینم هرچی به دشمنم شلیک میکنم نمیمیره و میاد طرفم... وفاء من یه کار بد کردم... میترسم بهت بگم... باید برم... تا بعد...
نهم مِی(....): کاش اینقدر احمق نبودی... اگر دیشب اومده بودی، از وفاء بهتر در انتظارت بود... میخوام یه فرصت دیگه بهت بدم... جونت را بردار و فرار کن... برو... برو هر جا که دلت خواست... فقط اینجا نمون... اینجا نمون لعنتی... امشب شب خوبی نیست... امشب بوی خون میاد... دوس نداریم بوی خون تو هم با بقیه قاطی بشه... دیگه اصرار نمیکنم... اما برای اینکه به حرفام اعتماد کنی، یه نشونه برات میذارم... یه کاغذ در جیب سمت چپ لباسی هست که روی طناب انداختی... خوندن اون کاغذ مساوی است با آخرین فرصت برای زندگی و تولد دوباره...
نهم مِی(....): اسم شما حمد شهاب است... اطلاعاتی در اختیار ماست که نشون میده بچه باهوشی هستی و داری دوره های انصار و مهاجرین را میبینی... ما میدونیم که شما معشوقی به نام وفاء اهل کوبانی دارید که بهم وابستگی دارید... و حتی از بیماری هایی که سراغت اومده اطلاع کامل داریم... یه پیشنهاد شرافت مند داریم... پیشنهادی که میتونه هم به تثبیت جایگاه و زندگیت منجر بشه و هم میتونه معامله جالب توجهی باشه... تعجب میکنم که چرا پسری مثل تو نباید حساب بانکی عربی یا سوئدی داشته باشه... پسر خوبی هستی و درست نیست که اسیر سگ های وحشی سعودی و ترکی باشی که حتی محل حیوانات خانگیشان را هم بهت نمیذارن... من حسن نیتم را بهت ثابت کردم که تا الان کسی از این اطلاعات و چیزهای دیگر خبر نداره... تو هم حسن نیت خودت را نشون بده و برای گام اول، جنس شرابی که ابوجلال مصرف میکنه واسم پیدا کن و بهم بگو... منتظرتم دوست عزیز و برادر مجاهد...
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour