طرفداری- سامان خدائی چهاردهمین مهمان از سری دوم صندلی داغ طرفداری در بهار، در چهاردم فروردین 1395 خواهد بود. دقیقا یادم نیست از کی پیدایش شد اما بعد از وداع با چند آلمانی قدیمی در سایت؛ یکهو پیدایش شد، کار را در دست گرفت و البته خودمانی شد. هفته پیش بود که گفت خواب دیده کلوپ در وستفالن با لیورپول، دورتموند را می برد و واکنش من، بعد از یک سری شکلک این بود اگر یک نفر بتواند دورتموند را شکست دهد، آن شخص؛ شخص شخیص یورگن کلوپ است. گفت از همین می ترسد. در نهایت با این قول که بایرن در لیگ امتیاز از دست می دهد، پشت درهای بسته به تصمیم نهایی رسیدیم که لیگ اروپا مال لیورپول و بوندسلیگا ارزانی دست های متس هوملز. زیاد حرف زد و جای زیادی برای سوال و توضیح و چالش نگذاشت مع الاسف. اگر بولد کنم، همه آن بولد می شود که زشت است. جایی اگر حرفی زدم، به این صورت ایتالیک و تیره تر خواهد بود.
خوب همیشه آغاز برام مقداری دشوار بوده. چطور شروع کنم، از کجا بگم؟ آهان به جز این روی تیتر هم زیاد فکر می کنم، همش موقع نوشتن با خودم میگم تیترش قرار هست چی باشه. خوب سامان خدائی هستم، 23 سال سن و چند ماه دیگه فارغ التحصیل کارشناسی معماری. اینکه چند سالم هست یادم نبود. دوران کودکی آدم می خواد بزرگ شه. "قدر این روزا رو بدون" برو بابا، کل هفته مدرسه آدم اختیاری از خودش نداره قدر چیش رو بدونم؟ من سنم رو الان حساب کردم و نوشتم، پس از گذر از 20 سالگی همین بوده، ذهنم یادش نمیمونه. سن نزدیک ترین کسانم هم، سال تولدشون به هیچ وجه تو ذهنم نمیمونه. وقتی کسی سن پدرم رو می پرسه میگم حدود انقدر [شکلک خنده] مغز آدم چیزایی که دوست نداره رو می ندازه بیرون. من دوست ندارم گذر زمان رو ببینم، اینکه چقدر زود داره میگذره، چه وضشه چرخ گردون؟ یه کم آروم تر.
به جز آغاز و تیتر چیز دیگه ای که باید بهش فکر کنم چطور ادامه دادن هست [شکلک خنده] خوب با همون نوشتن سنم ادامه حرفا اومد، آدم پرحرفیم، بهم میگن باید [سانسور] می شدی [شکلک خنده] از هواداری بگم. جام جهانی 2002، 9 سالم بود، بالاک ستاره تیم بود اما من به خاطر کلوزه و کان عاشق آلمان شدم. راستش رو بگم از بازی بالاک بدم میومد، از یه بچه 9 ساله چه انتظاری دارید؟ همین که تو جام جهانی 2002 بین اون همه تیمای پرستاره اومدم آلمان رو انتخاب کردم خودش خیلیه، بعد قدرت درک بازی بی نظیر بالاک رو هم داشته باشم؟ [شکلک خنده] اکثر وقتا با پدرم فوتبال تماشا می کنم، یه بار تو همون 9 ده سالگی یه بازی پخش می شد، گزارش گر فکر کنم فردوسی پور بود، داشت از بالاک تعریف می کرد، گفتم این بالاک چی داره انقدر بالاک بالاک می کنن، چند ثانیه نشد بالاک چنان تو دهنی بهم زد! توپ از ضربه ایستگاهی سانتر شد و بالاک با یه ضربه سر تماشایی دروازه حریف رو فرو ریخت. پدرم گفت فهمیدی چرا بالاک بالاک می کنن؟ گفتم بله [شکلک خنده]
(عکس اول: بزرگترین حسرت 2010؛ در 2014 هم تکرار شد. مصدومیت رویس، یکی از تلخ ترین شب های فوتبالی ام. با قهرمانی جهان جبران شد. )
چند روز پیش بازی آلمان آرژانتین 2006 پخش می شد از تلویزیون. هنرنمایی بالاک رو می دیدم، به خودم می گفتم آخه بیشعور تو چه می فهمیدی بالاک چیه. حظ می کردم بازیش رو می دیدم، اوج لذت بود. حسرت می خوردم چرا اون موقع نمی فهمیدم این مرد چقدر بی نظیره. جام جهانی بعدی رو از دست داد. شاید اگه می بود 4 سال بعدش می فهمیدم. 4 سال بعد باخت به اسپانیا شب تلخی بود، اما عیب نداره کی نمی دونه که ژرمن ها همیشه برمی گردن؟
جام جهانی 2014، فوق العاده بود، با برد پرتغال آغاز شه با قهرمانی به پایان برسه. آقا از این بهتر هم مگه میشه؟ بازی با پرتغال استرس داشتم، اول بازی خدیرا دروازه خالی رو خراب کرد دیوانه شدم، گفتم بلایی که سر بازی یورو تو ایتالیا سرمون اومد باز تکرار شد، اونجا هم اول بازی خدیرا یه توپ تو 6 قدم گل نکرد و بعدش یه شب تلخ فوتبالی رقم خورد. بازی با برزیل، استرس وحشتناکی داشتم، مولر گل. آخیش استرس خوابید. دقیقه 23 گزارشگر بی بی سی:
KLOSE, brilliant save,klose scores, historic goal,germany 2 brazil no and miroslavklose is the all time world cup record goal score
(عکس دوم: آقای گل ادوار!)
از شدت خوشحالی و هیجان دستم می لرزید، جام جهانی 2002 جبران شد، چقدر گلش شبیه گلی بود که رونالدو به کان زد. الان که دارم می نویسم باز هیجان گرفتتم، رفتم صحنه گل رو تماشا کردم باز.
و فینال، گفته بودم ایمان دارم به فوتبال؟ نه هنوز، بعدا مفصل می گم. بازی رو دسته جمعی تماشا می کردیم، استرس همراه بود باز هم، اما از یه جایی خیالم از قهرمانی آلمان راحت شد. اونجا که آرژانتینی ها شروع کردن به زدن شواینی، اونجا که پیرهن لام رو کشیدن، اونجا که مولر رو هل دادن. اونجا که کل نیمکت مانشافت بلند شد که بیاد تو زمین، که آقا این چه وضه بازی کردن هست؟
(عکس سوم: انصافا قرمز نداشت!؟ )
این اتحاد، می گفت که آلمان باید قهرمان شه. ایمان داشتم که قهرمان خواهد شد.
(عکس چهارم: حسرت 2002 در خاک برزیل جبران شد، ژرمن ها همیشه باز می گردند )
خوب فلسفه هواداری باشگاهی، مثه اکثر هواداری آلمان منم عاشق کل فوتبال آلمانم، تو آلمان تو خود ایالت باواریا به جز خود طرفدارای بایرن کسی نمی خواست بایرن یووه رو شکست بده، کوادرادو گل دوم رو زد حال کردن باقی ایالت(اینو مهرداد برام تعریف کرد). ولی خوب ما که تو آلمان به دنیا نیومدیم، پس حق بدید عاشق تمام فوتبال آلمان باشم. مثلا ای هفته از سه شنبه تا پنج شنبه هم هوادار بایرنم، هم وولفسبورگ، هم دورتموند [شکلک خنده] اما طبیعتا یه باشگاه سوگلی وجود داره. بهم نخندید انصافا، ببینید اون زمانا مقصد اکثر لژیونرا ایرانی بوندس لیگا بود، نه قطر! به خاطر گل روی همونا صدا و سیما بوندس لیگا رو همیشه تحت پوشش داشت. بعد ملت اون زمان با خیابانی حال می کردن، بهترین گزارشگر میدونستنش، منم بچه بودم، رو حساب اینکه ایشون بهترین گزارشگره طرفدار دورتموند شدم. اون زمان خیابانی طرفدار دورتموند بود [شکلک خنده]
الان هم سوگلی من در آلمان دورتموند هست اما دیگه نه به اون دلیل. به این دلیل که آقا واقعا شعار عشق واقعی درست هست در مورد این باشگاه. این دو سه فصل رو مثال بزنم شاید مجموعا 5 تا دونه بازی دورتموند رو از دست داده باشم. من روز انتخاب واحد دانشگاه تقویم بوندس لیگا رو هم میذارم کنارم، درسم به فوتبالم لطمه نزنه یه وقت. یه ترم نمی شد، اکثر بازی های لیگ شنبه بود و مجبور بودم شنبه ها درس بردارم. کلاس تا ساعت 4 بود، دست استاد درد نکنه تا 3:30 کلاس رو تموم می کرد و منم برمیگشتم به بازی می رسیدم. خوشبختانه خودشون هوادار بایرلورکوزن بودن درک می کردن یه عاشق رو [شکلک خنده]
انقدری که دورتموند اوقات بی نظیر هدیه داده بهم حسابش از دستم در رفته دیگه. من به فوتبال ایمان دارم. 1/4 لیگ قهرمانان اروپا بود، دورتموند مالاگا، نمیتونستم بازی رو ببینم، شبکه ورزش نشون میداد و شبکه ورزشمون قطع شده بود اون شب. اون یکی بازی رو شبکه 3 میدیدیم، باز هم با پدرم. نتیجه دورتموند هم زیرنویس می شد. دورتموند جلو افتاد، گفتم نگفتم دورتموند نیمه نهایی میره. مساوی شد، پدرم پرسید چی شد پس؟ گفتم می زنه. 2-1 مالاگا تو وستفالن جلو افتاد، چی شد پس؟ می زنه. ایمان داشتم آقا ایمان، دقایق آخر بازی بود دو تا گل میخواستیم ولی مطمئن بودم میزنه. 2-2 شد، گفتم بفرما، گفت تموم شد که. یه دیقه بعد گزارشگر: یه اتفاق عجیب اونور افتاده بروسیا دورتموند در دو دقیقه دو گل زده و حالا بروسیا دورتموند صعود می کنه.
(عکس پنجم: رویس گل مساوی رو زد، نوبرت میکروفون رو برداشت. فریاد نام مارکو و پاسخ کر کننده تماشاگران، غویس! نوبرت پشت میکروفون: یکی دیگه بچه ها! و کمتر از یک دقیقه بعد، گل سوم، انفجار وستفالن )
در ادامه یک نیمه نهایی رویایی مقابل رئال و فینال ومبلی. فینال رو دورتموند شکست خورد، عیب نداره، فصل بعد هم مقابل رئال حذف شد، با یه لشگر مصدوم بازی برگشت رو 2-0 بردیم. این ویژگی دورتموند بی نظیر بود، حذف می شدیم، می باختیم، اما تیم همیشه عالی بازی می کرد، همیشه مثل یک تیم برنده بود، زنبور خودش رو به کشتن میده ولی نیشش رو می زنه. این خاصیت دورتموند بود.
تا رسیدیم به فصل کابوس وار 2014/15، دورتموند به قدری تیم بی آزاری شده بود که شکست می خورد و نیش هم نمی زد. خواستم دلایلش رو بگم اما خوب این صندلی داغه، مقاله تحلیلی که نیست، ولش کن. از یووه در وستفالن باختیم، عجیب بود باخت. ایستاده مردن فراموش شده بود. بازی برگشت با آوکسبورگ در وستفالن، دورتموند باخت، صدای هوادارا دراومد، کلوپ خداحافظی کرد، شوک به تیم وارد شد و بروسیا دوباره متولد شد.
(عکس پنجم: سیه ترین شب وستفالن در فصل 2014/15؛ برای اولین بار در سال، اولین بار در سال ها، صدای اعتراض دیوار زرد بلند شد. رومن و متس به نزد هواداران رفتند، قول جبران، کلوپ و دیگر بازیکنان نظاره گرند. تیم به خود آمد، بردهای پیاپی از راه رسیدند. پایان شب سیه سپید است )
از قبل حرف زده بودیم. با توجه به قرعه های بازی های قبل، اینطور استدلال می کردم که در قرعه کشی دست برده می شود. وگرنه امکان نداشت 4 تیم بزرگ باقی مانده در مسابقات در دور یک هشتم به هم برخورد کنند. از همین رو مسئولان لیگ اروپا برای افزایش جذابیت مسابقات، اجازه نمی دهند که تیم های بزرگ در بازی با تیم های ضعیف تر وقتی کار را جدی نمی گیرند، شکست بخورند و این فرصت حضور آن ها در این مسابقات از دست برود. روز قرعه کشی بیرون بودم. دیتا را که روشن کردم دیدم بله، مسیج ها در این خصوص بسیار است. یکی از آن ها سامان بود که نوشته بود، دیدی گفتم؟ [شکلک خنده] بله از ایمان به فوتبال می گفتم، از شب قبل قرعه کشی 1/4 نهایی لیگ اروپا بهت می گفتم که باور کن دورتموند و لیورپول میخورن به هم. انقدر عاشقم پنج شنبه که خوابیدم، خواب پنج شنبه هفته بعدش رو دیدم، بازگشت کلوپ به وستفالن!
وقتی یورگن دورتموند رو ترک کرد ازش ناراحت بودم، میدونستم اون فکر کرده و بهترین تصمیم رو گرفته، از این که این تصمیم رو گرفته ناراحت نبودم، ناراحتیم از عملی نکردن قولش بود. یورگن به هواداری دورتموند قول داده بود که تا 2018 تیمی می سازه که همه آرزوی بازی درش رو داشته باشن. الان که اوضاع تیم رو می بینم می فهمم حتی این هم دروغ نبوده. 7 سال عالی، پایه این تیم رو کلوپ بنا نهاده، تو فوتبالی که بهترین مربی ها دو سه سال به زور در یه باشگاه دووم میارن کلوپ هفت سال موفق در وستفالن داشت، آقا کم حرفی نیست. خداحافظی کرد، گفت که یک مربی فوق العاده خواهید داشت فصل بعد، گفت که بلیط بازی های دورتموند برای فصل بعد رو در جیبش داره، هی منتظر بودم تو استادیوم ببینمش در یه بازی حداقل، اما خبری نبود. تازه دلیلش رو فهمیدم، یکی دو هفته پیش مصاحبه کرد و گفت بلیط 3 فصل بازی های دورتموند همراهم هست، اما پسرم از اونها استفاده می کنه. من نمی خوام مزاحم کار مربی تیم باشم. بعد این مصاحبه خیالم راحت شد که یورگی حرف الکی به هوادارا دورتموند نمی زنه و کسی چه می دونه، 2 سال تا 2018 داریم و شاید تیمی که هفت سال کلوپ روش کار کرد و حالا راه پیشرفت رو با توخل ادامه میده، 2 سال دیگه آرزوی هر بازیکنی باشه. اگه به دورتموند ببازه این هفته گام بزرگی برای عملی کردن قولش برداشته. تیمی که یورگن ساخته برای اینکه به معمارش نشون بده چقدر عالی هست مسلما پیروز می شه [شکلک خنده] به این موضوع ایمان ندارما، از کلوپ میترسم، اینو صرف کری دارم می گم [شکلک خنده]
اومدن به طرفداری؛ خوب واسه هواداری فوتبال اروپا طرفداری همواره بهترین سایت بود و هست، من هم یه اکانت کاربری داشتم در سایت. اکانت برای بیش از دو سال پیش هست اما نویسنده شدنم به آغاز فصل 2015/16 برمی گرده. یه روز مسیج دادم به زانیار بهروش، گفتم زانیار فلانی رو نذاری نویسنده دورتموند ها! شوخی بود البته [شکلک خنده] گفت نه بابا کی گفته؟ حالا سامان کسی رو سراغ نداری تو هواداری دورتموند که ترجمه بلد باشه، بتونه بیاد؟ گفتم می خوای خودم باشم؟ گفت چرا که نه، اکانتت رو بده، اکانت رو دادم و اکانتم از کاربر تبدیل شد به نویسنده. بله اینجوری وارد طرفداری شدم. اول از همه با بخش آلمان آشنا شدم، با زانیار و حسین که دوستی از قبل داشتم، آشنایی با مهدی جوانی و محمدرضا احمدی هم به لطف طرفداری. خارج از بخش آلمان، خوب هرکس که وارد سایت میشه بیش از همه با مهیار میرزاپور برخورد خواهد داشت. مهیار عالی هست، از آنجا که در اکثر صندلی های داغ در مورد مهیار صحبت شده به همین عالی بودن بسنده می کنم [شکلک خنده]
رفتن یورگن به لیورپول همانا و صمیمیت با علی امیری فر همانا [شکلک خنده] واقعا تمام افراد سایت عالی هستن، جمع فوق العاده ای هست، کل کل و بحث از فوتبال گرفته تا مسائل اجتماعی و سیاسی بین بچه ها همواره وجود داره، اکثرا نظرا متفاوت ولی تقریبا ندیدم دلخوری پیش بیاد. از امیری فر گفتم، وقتی گیر موسیقی برای یک متن خاص یا پادکست هستم میرم سراغش [شکلک خنده]
تعصب رو سبک خاصی ندارم، از موسیقی لذت می برم، ولی سرسختانه یکسری خواننده های داخلی رو گوش نمیدم، بگم کیان؟ بنیامین، افتخاری، تتلو، مهم ترینایی که اصلا و ابدا گوش نمیدم. یکی دیگه هم هست فقط به معشوقه های سابقش فحش میده، اونم گوش نمیدم [شکلک خنده]
خوب از موسیقی داخلی گفتم از فیلم های هم بگم. آخرین فیلم ایرانی که تو خونه نشستم دیدم مرگ یزدگرد، فیلمش ده سال از من بزرگ تره، و آخرین فیلم ایرانی که رفتم سینما کلاه قرمزی و بچه ننه. جنابان ایرج طهماسب و حمید جبلی در سینما و تلویزیون این مملکت یکتا هستن، واقعا یکتا هستن.
اما فیلم های خارجی فیلم های نولان محشرن، آدم رو غرق می کنه در خودش، نابغه هست این بشر. موزیک، دیالوگ، صحنه، اکت بازیگر، کوچکترین جزئیات در فیلم هاش هم تو رو تحت تاثیر خودش قرار میده.
(عکس ششم: دیالوگ لیام نسون در فیلم آغاز بتمن: یه روزی میرسه که به خودت میگی، کاش کسی که دوست داری هرگز وجود نداشت. تا بتونی دردت رو تسکین بدی. )
داگویل هم بی نظیره، 3 ساعت فیلم روی یک صحنه بدون هیچ دکور خاصی، جوری داستان پیش بره که تو رو میخکوب کنه پای فیلم، کار کارگردان فوق العاده هست. سکانس آخرش رو دوست دارم، نه به خاطر کینه، به خاطر اون حرف هایی که میون گریس و پدرش تو ماشین رد و بدل میشه و فکرهای گریس که بر زبان راوی جاری می شه، اینکه برخی لیاقت بخشش رو ندارن.
(عکس هفتم: میخوام این دنیا رو یه کوچولو بهتر کنم )
تو این زمینه با خودم درگیرم البته هنوز، اینکه هرچقدر کار اشتباه باشه، هرچقدر لیاقت بخشش رو نداشته باشن، آیا لیاقت تنفر و انتقام دارن؟ این فکر از کجا اومد؟ حمله تروریستی داعش و مردی که همسرش رو از دست داد. کودکشون تازه به این دنیا اومده بود. مرد نامه نوشت خطاب به تروریست ها و گفت که من نمیذارم شما پیروز بشید، هیچوقت تنفر من رو نخواهید داشت. واقعا واقعا آدم در اون لحظه انقدر بزرگ فکر کنه سخته، باید درود فرستاد به فرهنگی که درش رشد پیدا کرده.
راوی خوش صدا واقعا اثرگذاره در فیلم. آهان راستی مرگ یزدگرد هم همینه، دو ساعت فیلم روی یک صحنه، کار بیضایی فوق العاده بود.
بخوام از کتاب بگم باید کتاب و فیلم رو با هم پیوند بدم، هری پاتر، اکثر نوجوان های دوره خودش تو سرتاسر دنیا باهاش زندگی کردن. خیال پردازی، غرق شدن در رویا، هر نوجوانی میخوادش، جی کی رولینگ خیال و رویای بچه ها رو نشونه رفت و انقدر موفق شد. هنوز هم خیال پردازی می کنم، مثه اون موقع ها نمی رم تو مدرسه هاگوراتز؛ ولی وقتی از دنیای واقعی خستم میکنه غرق میشم تو خیال پردازی. یه جای دیگه، یه داستان، یه اتفاق رویایی تو ذهنم می سازم. برایش توضیح دادم که صمیمی ترین دوستم، همه زندگی اش هری پاتر است. اما برای من با اینکه با فیلم همراه شدم و یکی از کتاب ها را خواندم، جذابیتی نداشت. دلیلش هم این بود که پیش تر ژول ورن را خوانده بودم. که اعتقاد داشت خیال پردازی هری پاتر معرکه بود. ژول ورن عالیه ولی یه ادبیات تازه بود هری پاتر. گفتم که از آن زمان هم به نظرم سطحی می آمد و بله، در پانزده سالگی هم صاحب نظر بودم. گفت من چهارشنبه سوری ها منور میگرفتم به عنوان چوب هری پاتر ازش استفاده کنم و [استیکر هری پاتر با چوبش]. در جواب استیکر دیگری برایش فرستادم که بگذریم.
(عکس آخر: رویای هر نوجوان دیوانه هری پاتر، مدرسه هاگوارتز)
همونطور که آغاز سخته پایان هم سخته، تنها با امید به روزهای بهتر، امید که بتونیم در حال زندگی کنیم همواره، گذشته که رفته، حرص آینده هم بزنیم چیزی نمی مونه ازمون. گر نکوبی شیشه غم را به سنگ/ هفت رنگش می شود هفتاد رنگ.