اختصاصی طرفداری - مفهوم آن جمله برای کسانی که با لهجه اسکاتلندی آشنا هستند روشن بود و برای آنهایی که این لهجه را نمی فهمیدند، بسیار گنگ. جمله اسکاتلندی " AHCUMFIGOVIN" با حروف بزرگی روی تابلویی بر دیوار اتاق او در زمین تمرین منچستر یونایتد خودنمایی می کرد (معادل انگلیسی آن جمله که واژه هایش پیوسته آمده اند این است:I come from Govan ). او با تاکید نوشته بود "من از گوان می آیم". نه گلاسکو. فقط گوان.
گوان در آغاز قرن بیستم یکی از کارگاه های بزرگ کشتی سازی امپراطوری بریتانیا بود. می گفتند محال است صدای کوفتن چکش ها را در گوان نشنوید. می گفتند صدای به هم خوردن آهن ها در گوان همیشه و همه جا بی وقفه، از صبحگاهان تا شبانگاهان، به گوشتان می رسید. "کلاید ساید" در سواحل غربی اسکاتلند تا نیمه های قرن بیستم، پایتخت کشتی سازی جهان به شمار می رفت و سه کارگاه معروف در گوان برپا شده بود. جایی که شب ها صدای کوفته شدن چکش ها و صفیر سوراخ کردن قطعات فلزی اجازه نمی دادند خواب به چشم هایتان راه یابد. الکس فرگوسن می گفت: "دشوار بود و آزار دهنده. ولی همان شرایط سخت، صدای چکش زدن ها، احساس کنار هم بودن را از پدر به پسر منتقل می کرد و اهمیت سختکوشی و راز جان سختی را به رخ می کشید".
کارگاه های کشتی سازی این عصر در فضاهای سرپوشیده فراخ برپا می شوند، ولی کارگران آن دوران در فضای باز دست به چکش برده و بر فولاد می کوبند. جایی که کار کردن در زمستان ها طاقت فرسا بود. با این وصف سرالکس بارها مصائب کار کردن در آن شرایط را ستود و یادگارهایش را به رخ کشید. او می گوید: " شخصیت شما در آن حال و هوا شکل می گرفت. با چکش زدن بالای عرشه یک کشتی در اوج سرمای زمستان. با تحمل شلاق بادهای سرد کلاید. وقتی پارچه ای دور دستتان می پیچیدید تا آهن منجمد شده پوست تان را نسوزاند".
اگر امروز سری به گوان بزنید، ردیف آپارتمان های دولتی ساز یک شکل، فضاهای فراخ گذشته را محو کرده اند. گوان این دوران نشانی از شور زندگی سال های کودکی الکس فرگوسن ندارد. همان جایی که فرگوسن همیشه بدان اشاره کرده و جمله معروف محلی را بارها و بارها در ستایش از سرزمین مادری و همشهری های سرسختش بر زبان آورده "می توانید پسری را از گوان جدا کنید، ولی نمی توانید گوان را از پسرهایش بگیرید".
در ستایش طبقه کارگر
پدران خانواده فرگوسن از نسلی به نسل دیگر از طبقه کارگر برخاستند. آنها از دوره ای به دوره دیگر در کارگاه های کشتی سازی کار کردند. پدر بزرگ سر الکس، کارگر ساده جابجایی صفحات فلزی بود و پدر پدر بزرگش، رابرت فرگوسن، پرچ کننده. پدر الکس نیز کارش را به عنوان کارگر آغاز کرد. وظیفه اولیه اش جابجایی و قراردادن صفحات فولادی بود. در عین حال اگر کشتی سازی سنت دیرینه فرگوسن ها بود، فوتبال سنت دیگرشان به شمار می رفت. جان فرگوسن، پدر بزرگ الکس طی سال های پیش از جنگ جهانی اول، به عنوان هافبک تیم "دامبرتن" در سوی دیگر کلاید بازی کرده بود. پدر سر الکس (که او را نیز الکس می خواندند، و در حقیقت الکس سنیور) نیز بازیکن فوتبال به شمار می رفت. وقتی مادر بیوه الکس سنیور در دهه 1920 دوباره ازدواج کرد، راهی شمال اسکاتلند شد. جایی که الکس سنیور با تیم "همیلتن هیل" جام حذفی جوانان را به دست آورد. الکس و مارتین ادعا می کنند بزرگترین توفیق پدرشان در فوتبال طی دهه 1930 رقم خورد. زمانی که خانواده برای مدت کوتاهی راهی ایرلند شمالی شد و الکس سنیور در کارگاه معروف کشتی سازی "هارلند اند وولف" بلفاست شروع به کار کرد. سر الکس می گوید "اوج زندگی فوتبالی پدرم در بلفاست سپری شد. وقتی با پیراهن گلانتوران کنار بهترین بازیکنی که ادعا می کرد دیده، قرار گرفت. کنار پیتر داچرتی". ولی به نظر می رسد اگر الکس سنیور برای "گلانتوران" بازی هم کرده باشد، نقش بااهمیتی نیافت. چرا که نامی از او در دیدارهای باشگاه دو دهه 1920 و 1930 نیامده است. چنان که بعدها نویسنده کتاب تاریخ باشگاه گلانتوران نیز نتوانست مدرکی از سر الکس در این زمینه کسب کند.
الیزابت هاردای مادر الکس ده سال جوانتر از الکس سنیور بود: دختر یک سرکارگر محلی و یک گوانی تمام عیار. کسی که در گوان زاده شده و در گوان هم بزرگ شده بود. لیز یا لیزی، نامی که صدایش می کردند، نیز در کارگاه های محلی فعالیت می کرد. او حتی زمان ازدواج با الکس سنیور در تابستان 1941 در یک کارخانه لاستیک سازی کار می کرد و بعدها هم فعالیتش را تا مدتی در کارگاهی نزدیک خانه شان ادامه داد. لیز کمتر از یک سال پس از ازدواج، الکس را به دنیا آورد. مارتین هم کمتر از دوازده ماه بعد به خانواده اضافه شد. او به دنیا آمد و خانواده کامل شد. آن چه در خانواده های اسکاتلندی متعلق به طبقه کارگر که معمولا پر بچه بودند، نامتعارف به شمار می رفت.
فرگوسن بارها حکایت دستمزد پدرش را تعریف کرد. بارها گفت "ده یازده ساله بودم که دریافتم دستمزد هفتگی پدرم هفت پوند است. مبلغ شاید قابل قبولی برای آن روزها. ولی برای به دست آوردنش جان کنده بود. سه شنبه و پنج شنبه شب را هم کار کرده بود. همین طور شنبه صبح و سراسر یکشنبه تعطیل را... هفت پوند برای حدود شصت و هشت ساعت کار طاقت فرسا، فقط هفت پوند".
سر الکس از پدرش به عنوان یک "مرد منضبط و مقرراتی" یاد می کند و می گوید "... او به من ارزش های زندگی را آموخت، همین طور اهمیت ارزش های درونی را. ولی خوب همه خانواده های اطرافمان مثل ما بودند. پدرم در سال های کودکی همیشه مرا به جلو راند. هرگز اجازه نداد احساس کنم آن چه داریم کافی است. همیشه ما را به کار و فعالیت فرا خواند." مارتین فرگوسن می گوید "پدرمان مرد ناشکیبایی بود. سریع واکنش نشان می داد و زود به خشم می آمد. درست مثل الک. الک این حالتش را از او گرفته است. آنها گاه و بیگاه با هم برخورد های تندی می کردند."
به نظر می رسد فرگوسن نظم آهنینش را هم از پدر وام گرفت. او می گوید "پدرم انتظار داشت وقتی بعد از ظهر به خانه بازمی گردد سوپ داغش را روی میز ببیند که بدین معنی بود مادرم باید برنامه زمانی را دقیقا رعایت می کرد". فرگوسن جوان از پنجره اتاق به بیرون خیره می شد تا خبر نزدیک شدن پدر از کارگاه کشتی سازی به خانه را بدهد. می گوید "می توانستم همه کارگرها را حین ترک کارگاه ببینم. دریایی از کلاه های لبه دار روی سرکارگرها برپا می شد، ولی پدرم را از نیم مایلی تشخیص می دادم."
برادران فرگوسن در سال های بزرگسالی دریافتند پدرشان در گوان از چه احترام والایی برخوردار بود. همان جایی که او را "فرگی بزرگ" می خواندند. چرا که قدش بیش از پنج فوت و ده اینچ بود و مرد بلند قامتی به شمار می رفت. وقتی سر الکس بعدها به عنوان چهره سرشناسی به محله قدیمی اش بازگشت با یکی از دوستان قدیمی پدر روبرو شد. دوست قدیمی رو به پیرمردی کرد و گفت "نیگاش کن، اون پسر الکس فرگوسنه". پیرمرد با خونسردی نگاهی به سر الکس انداخت و زیر لب زمزمه کرد "یادت باشه هیچ وقت به خوبی بابات نمی شی."
فضای خانه با لیز فرگوسن لبالب از شادی بود. پر از خنده، جمله های مهرآمیز و آوازهای عاشقانه. او که در کلیسا یک هم سرا بود، و شیفته موسیقی به شمار می رفت همیشه و همه جا آوازی زیر لب زمزمه می کرد. بعدها هم نزدیکان سر الکس او را مردی یافتند که برخلاف ظاهرش معمولا قطعه ای زیر لب زمزمه می کند. لیز شخصیت اول خانه فرگوسن ها بود. در حقیقت هر چند الکس فرگوسن نظم آهنین را از پدر به ارث برد، ولی ژن مادری اش بود که او را از سایرین متمایز ساخت. می گوید "ادعا می کنند شبیه پدرم هستم. ولی آنهایی که پدرم را خوب می شناسند می گویند بیشتر شبیه مادرم شده ام. او زنی با اراده بود. او عزم باورنکردنی داشت". مارتین فرگوسن نیز در توصیف انرژی لیز می گوید "مادرمان راه نمی رفت. مادرمان با سرعت صد مایل در ساعت می دوید".
به همین دلیل سر الکس از مرگ مادر پس از مبارزه اش با سرطان، سخت تکان خورد. آشفته شد و محزون. لیز چهار هفته پس از ورود الکس به منچستر یونایتد درگذشت. پدرش کمی پس از ورود او به آبردین درگذشته بود. آنها هرگز ندیدند پسر بزرگشان چه شخصیت بزرگی در دنیای فوتبال شد. آن چه حسرت بزرگ زندگی فرگوسن را ساخت. او از آن چه بر مادرش در بیمارستان "ساترن جنرال هاسپیتال" گلاسکو گذشت تکان خورد. شرایط بیماران آن بیمارستان دولتی بد بود و به قول سرالکس، دولت مارگارت تاچر مردم را به فراموشی سپرده بود. به همین دلیل او یک مرکز مبارزه با سرطان با عنوان" بنیاد خیریه الیزابت هاردای فرگوسن" بنا نهاد که طی سال های بعد بزرگ و بزرگتر شد و فعالیت های عام المنفعه اش گسترده تر.
فرگوسن در مدرسه "بروملون رود" یک سال تحصیلی را به دلیل دو عمل جراحی فتق و سپس مشکل کلیوی اش از دست داد. به همین دلیل او و مارتین همکلاس شدند. از سوی دیگر فضای محله زندگی خانواده فرگوسن در دهه 1950 خشن شد و دارودسته های شروری در آن تاخت و تاز کردند. مارتین فرگوسن تعریف می کند اتاق او و الکس مشرف به کافه ای بود که معمولا آخر شب ها جلوی چشم هایشان دعوایی برپا می شد و چند نفری گریبان یکدیگر را می چسبیدند. زمانی که تندخویی الکس فرگوسن بر همه آشکار شده بود. معلم اش، الیزابت تامسن، که الکس را در سال آخر مدرسه "بروملون رود" به یاد می آورد، از او به عنوان کسی که می توانست یکه و تنها دعوایی راه بیندازد یاد می کند. او به یاد می آورد حالت دست و صورت الکس، معمولا تهاجمی بود. او می گفت الکس حتی در یازده دوازده سالگی هم سرش را بالا می گرفت و حرف می زد. حالتی که در او باقی ماند.
آپارتمان فرگوسن ها بسیار کوچک بود. دو اتاق خواب داشت و دو پسر زیر یک سقف می خوابیدند. حمامشان وان نداشت ولی آشپزخانه شان مجهز به سینک فلزی بود. ولی آپارتمان شان در مقایسه با آپارتمان های مشابه پر جمعیت نبود. در حالی که در برخی از آپارتمان های همان منطقه، خانواده شانزده نفری زندگی می کرد. فرگوسن می گوید "پول چندانی برای خرج کردن نداشتیم، ولی فقیر هم نبودیم. حداقلش این که در خانه مان توالتی داشتیم که خیلی ها نداشتند". مارتین فرگوسن می گوید "ما به دلایل پرشماری خود را در مقایسه با دیگران در شرایط بهتری قلمداد می کردیم. غذای روی میز همیشه آماده بود و لباس های تمیز همواره آماده بر تن کردن. مادر و پدرمان همیشه به ما توجه داشتند. آنها به خاطر ما پولشان را خرج چیزهایی که دوست داشتند نکردند".
سر الکس جایی در توصیف خانواده اش گفت "بعضی ها ادعا می کنند در خانواده فقیری بزرگ شده ام. نمی دانم منظورشان چیست. البته که شرایط سختی داشتیم، ولی هر چه بودیم فقیر نبودیم. شاید تلویزیون نداشتیم. اتومبیل نداشتیم. حتی تلفن هم نداشتیم. ولی احساس می کردم همه چیز داریم، و داشتیم: من فوتبال را داشتم."