مطلب ارسالی کاربران
ضدِ یادداشت: حماسهی ملبورن؛ دیپلمه، بیکار
حماسه ملبورن 18ساله شد. طفل دوستداشتنی دهه هفتادی، حالا دیگر یک جوان بلندبالاست در آستانه اخذ دیپلم! حتی میتواند پشت فرمان هم بنشیند. ولی هنوز تکفرزند است. هنوز نتوانستهایم برایش خواهر و برادری بیاوریم. معلوم هم نیست، عیب و ایراد از پدر است یا مادر. هر چه هست، انگار اجاقِ حماسهسازی کورِ کور است.
***
از هشتم آذرماه76 تا امروز یادداشت و خاطره از آن برد تاریخی زیاد نوشته شده است. شاید به همان اندازه که صحنه آهسته گل خداداد در تلویزیون و سایتها دیده شد، یادداشتهای حماسی و احساسی هم در تمجید از حماسه ملبورن نوشته شده باشد. در این میان اما یک یادداشت هست که هم ارزش دوبارهخوانی دارد و هم نکته نغزی که میتواند اجاق را کمی گرم نگه دارد.
یادداشت هوشنگ گلمکانی –سردبیر مجله فیلم- را در مجله سینمایی و سنوسالدارش اگر پیدا کردید، حتما بخوانید. هوشنگخانِ گلمک، آنجا با نگاهی سینمایی توصیف میکند که چگونه فرمولِ «نجات در لحظه پایانی» از سینما به فوتبال رسیده تا برد تیم ملی مقابل استرالیا لذت و هیجانی وصفناشدنی به هوادارانش ببخشد. توضیح میدهد که در مسیر اوج و فرودهای بازی ایران-استرالیا، از یک جایی به بعد انگار تمام اتفاقات مثل یک تقدیر ازپیشنوشته در خدمت موفقیت ایرانیها قرار میگیرد. هولیگانِ استرالیایی درست در همان لحظهای روی تور میپرد که ما نیاز داریم؛ داور سرشناس مجاری یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیاش را دقیقا روی گل اول ما مرتکب میشود و در صحنه گل آخر که خداداد یکی از بدترین ضربات عمرش را میزند توپ درست همان جایی که باید پلّه میشود و از روی پای بوسنیچ عبور میکند.
در ادامه، اغراقهای شیطنتآمیز نویسنده آنقدر اوج میگیرد که حتی صحنه معروف سیگارکشیدن سرمربی ایران بعد از گل دوم را هم به شکلی نامتعارف توصیف میکند. توصیفی جذاب با این مضمون که ویرا در آن خوشحالی نفسگیر بعد از گل دوم ایران، هوس سیگار میکند و ناگهان یک سیگار نصفهنیمه و روشن جلوی پایش روی چمنها سبز میشود!
نویسنده میگوید همان نیروی غریب و مقدّر که در روز هشتم آذرماه 76 از یک جایی به بعد هرچه ایرانیها میخواستند برایشان مهیا میکرد، ناگهان یک سیگار روشن هم گذاشته جلوی پای مربی برزیلی. تقدیم با عشق! نویسنده میگوید تمام شما هم اگر معتقد باشید این سیگارِ خود ویرا است که دقایقی قبل آن را زمین انداخته و حالا دوباره برمیدارد، من حرف خودم را میزنم. این سیگار از جای دیگری آمده است!
شیوه روایت را میبینید؟ انگار داریم مارکز میخوانیم!
***
سینماییها اینجور آدمهایی هستند. دروغ میسازند و خودشان باورش میکنند. روی کاغذ و روی پرده، داستان مینویسند و با آن به جنگ واقعیت میروند. آنها خوب میدانند دروغ را اگر خوب تعریف کنی از هر واقعیتی واقعیتر است. خندهها و گریههای ما در سالنهای سینما هم این واقعیت را تصدیق میکنند. در این روزگارِ نکبتِ دوستداشتنی، هیچ چیز به اندازه پناه بردن به این دروغهای واقعی کارگر نیست. با این شیطنتهای شیرین حتی اجاق کورِ حماسهسازی را هم میتوان گرم کرد. با همان چشمی که سینمایینویس بزرگ ما به سیگار نیمهروشنِ ویرا نگاه کرده بود اگر به دنیا نگاه کنیم، این 18سال آنقدرها هم بیحماسه نگذشتهاند.
مثلا همین صعود دو سال قبل به جامجهانی چرا حماسه نباشد؟ لغزش مدافع کرهای و توپ حاضر و آمادهای که مقابل پای گوچی انداخت، کار چه کسی بود؟ شما میتوانید بگویید اتفاقات عادی فوتبال، ولی ما میگوییم همان کسی که سیگار روشن را انداخت جلوی پای ویرا. همان که توپ را پلّه کرد و از روی پای بوسنیچ پراند. ما فرصتِ خلقِ حماسه را از خودمان دریغ نمیکنیم. ما منتظر اتفاقات بزرگ نمیمانیم. ما به همین اتفاقاتِ به ظاهر کوچک زندهایم، در این روزگار نکبتِ دوستداشتنی. در روزهایی که آدمهایش به سادگی یک مسواک زدن همدیگر را میکشند باید حواسمان باشد که حتی زنده ماندنمان هم حماسه است. میان این همه کشته و مرده، ما کشته مردهی زنده ماندنیم. من، تو، و آن جوانک 18ساله که دیگر تنها نیست و کلی خواهر و برادرِ گمنام دارد.
مجتبی هاشمی