طرفداری - مجله «دنیای فوتبال» نوشت: قدیمیها گفتهاند و چه خوب گفتهاند حرف راست را باید از بچه شنید. ما نیز برای شنیدن حرف راست و رسیدن به واقعیت به سراغ کودک 62 سالهای رفتیم که هنوز خود را همان نوجوانی میداند که روزگاری را با بزرگترین اسطوره ورزشی - اجتماعی تاریخ معاصر ایران سپری کرده است.
بچه آخر؛ تهتغاری خانواده توکلی که خود را سرجهازی خواهرش در خانه جهان پهلوان میداند؛ دردانه آقا تختی و همسرش. رضا توکلی بعد از 47 سال از مرگ تختی از خاطرات مشترک خود با شوهر خواهرش برایمان گفت. توکلی میگوید حالا که شهلا، خواهرم، مرده است باید واقعیت را گفت. باید مردم بدانند که شهلا توکلی چگونه به وصیعت تختی عمل کرد. چگونه با سختیها کنار آمد و چقدر مهربان بود.
در ادامه، ماحصل گپ و گفت ما با مرد خوشبرخوردی را میخوانید که عاشقانه خواهر و شوهرخواهر پهلوانش را دوست داشت و در این سالها به احترام خواهر که سکوت کرده بود، او نیز حرفی نمیزد. رضا توکلی به همراه سامان کاشی یکی از دوستان خانوادگیشان با ما به گفتوگو نشست و از عشق خواهرش به زندگی گفت؛ خواهری که دیگر بین ما نیست؛ خواهری که برای همه آنهایی که با او بودند، مادری کرد.
نام شهلا توکلی چه معنا و مفهومی برای شما دارد و با شنیدن نام او چه چیزی به ذهنتان خطور میکند؟
یک خواهر. چیزی بیشتر از این نیست. خواهری که در بچگی خیلی به او وابسته بودم و بعدها هم که یک خواهر خیلی بیدردسر، فقط یک خواهر نه چیزی بیشتر.
پس چرا ما احساس میکنیم که برای شما بیشتر از یک خواهر بود؟ این را البته از گفتههای خود شما برداشت میکنیم. یک خواهر میتواند تنها یک واژه باشد، در حالی که وقتی شما از شهلا حرف میزنید مثل اینکه او برای شما از واژهها تیراژه ساخته است و ... البته وقتی میخواهیم به معنای خواهر بودن توجه کنیم این پرسش مطرح میشود که آیا شهلا معنای خواهر بودن را برای شما ترجمه کرد؟ بالاخره از شما هم مقداری بزرگتر بودند.
بله؛ 7 سال بزرگتر بود.
با توجه به همین تفاوت سنی است که میخواهم بدانم شهلا توکلی خواهر بودن خود را به معنای واقعی برای شما ترجمه کرد؟
صد درصد، خیلی زیاد. اینکه مفهوم این خواهر و جایگاهش چه تفاوتی با خواهرهای دیگر داشت خیلی زیاد بود. اولین تصاویری که از او در ذهن دارم مربوط به پنج سالگیام است. یک دختر بشاش و شاداب. زمانی که ایشان 17 - 18 ساله بود و من هم بزرگتر شدم، پشتیبانی و رسیدگیاش به من خیلی زیاد بود. برخلاف خیلی از خانوادههای آن زمان که خیلی جر و بحث در آنها زیاد بود، من شاهد هیچ جر و بحث آنچنانی در خانواده نبودم. نه از سوی پدر و نه کل خانواده. شهلا بیریا در خانه به مادرم کمک میکرد. زمانی که به کلاس هفتم رفتم و وارد دبیرستان شدم شهلا با من همراه بود و میرفتیم با هم کتاب میخریدیم. دفترهایم را برایم جلد میکرد و خیلی مهربان بود. تا آخر. علاقه خیلی خاصی به من داشت و همیشه حاضر بود.
خودشان در چه رشتهای تحصیل کردند؟
عجیب اهل مطالعه بود. خیلی هم پرشور بود و بسیار کتاب میخواند. یاد دارم 15 ساله بود که برای مسافرت به شمال رفته بودیم و کتاب بینوایان را با خود آورده بود و میخواند. خوب یادم است که وقتی به کلاس ششم رفت، شب و روز برای کنکور کتاب در دستش میگرفت و راه میرفت و میخواند. بعد هم در دانشگاه تهران علوم آزمایشگاهی قبول شد. جزو رتبههای برتر هم شد حتی میتوانست پزشکی هم بزند اما علاقه نداشت.
شغل پدر شما چه بود؟
پدر من عملاً کارمند دولت بود؛ از مدیران راهآهن. خانواده پدر من از خانوادههای فئودال در شهرستان ساری بودند. پدربزرگ من جزو تحصیلکردههای قشر کارمندان زمان رضاشاه بود. پدر مادر من از فرهنگیهای بسیار بزرگ در ساری بود و اولین مدرسه دبستان در ساری را آقای بهروزی، پدربزرگ مادری من ساخته بودند. مادر من در خانوادهای مذهبی رشد کرد، برای همین تفکر دموکراسی و حسن انتخاب در خانواده ما شکل گرفته بود. در شرایط خوبی زندگی کردیم. پدرم زیاد اعتقاد نداشت که باید زیاد باغ و زمین خرید اما در هر صورت خوب زندگی میکردیم؛ بیشتر به کیفیت زندگی توجه داشت.
پدرتان در ساری مدیر راه آهن بود یا تهران؟
تا آنجایی که من یادم است در اهواز ایشان مدیرکل راه آهن بودند که من آن زمان پنج سالم بود. بعد از آن به تهران آمدیم و بعد یک سالی رفتیم ساری که آنجا هم مدیرکل راه آهن بودند. دورهای بود که من سوم دبستان بودم و یک سال ساری مدرسه میرفتم. در تهران پدرم معاون مدیرکل راه آهن بودند.
آقای محمودی مدیرکل بودند؟
فکر میکنم.
اما شایعه شده بود که پدر شما تاجر است و صاحب اتومبیلفروشی معروف "اتو توکل".
نه چنین چیزی نبود. توکلیها در تمام استانها هستند و صاحب اتومبیلفروشی "اتو توکل" تبریزی بودند در حالی که ما ساروی بودیم.
جالب اینکه خیلیها میگفتند و الان هم گفته میشود خانواده توکلی با دربار ارتباط داشتند!
این هم از آن حرفهایی است که مردم میزنند. خانواده ما یک خانواده متوسط ولی خوب زندگیکُن بود. یعنی زندگی میکردیم.
مادرتان هم مذهبی بودند؟
خانواده مادری من که خیلی مذهبی بودند. همین الان هم هستند. خانواده پدری من آن زمان به شیوه کارمندی زندگی میکردند. البته نماز و قرآن میخواندند؛ اما خب خانواده مادری من خیلی زیاد مذهبی بودند. آن وقتها یک قشری به عنوان قشر کارمند تلقی میشدند که قشر وسط بودند، که ما در این گروه جای میگرفتیم؛ اما خب ظاهر و نوع رفتار و نحوه زندگی ما طوری بود که همه فکر میکردند ما از یک خوانده بسیار پولدار هستیم. اهمیت به درس خواندن نه الزام، یکی از مشخصههای زندگی ما بود که پدرم به آن تاکید میکرد. برای همین هم برادرم مهرداد، سه تا دکتری در آمریکا گرفته است.
یادم نیست این را کجا خواندهام یا شنیدهام که مادرتان با تختی اختلاف داشت؛ البته نمیدانم این تا چه اندازه درست است.
این درست نیست. تختی به مادرم احترام زیادی میگذاشت و مادرم هم او را خیلی دوست داشت.
شما شش تا بچه بودید. چهار تا پسر و دو تا دختر. فرزند بزرگ خانم بخشنده بودند. یک مقداری در مورد فرزندان صحبت کنید.
خواهر بزرگ من که بخشنده است، بعد مهرداد است، بعد اکبر است، بعد شهلا، بعد محمد و بعد من. اکبر که قبل از انقلاب مرحوم شدند.
به چه دلیل؟
یک آن سکته کرد. اصلا عجیب هم بود، بیماری قلبی هم نداشت. آدم خیلی حساسی بود.
شما گفتهاید که علیاکبر شور انقلابی داشت و اگر میماند شاید شهید میشد و یک ارتباطی هم گویا با جهان پهلوان تختی داشت.
در ادامه میگویم برایتان. یأس و ناامیدی در خانواده ما نبود. خواهر من همان زمانی که دبیرستان بود زن زیبایی بود، خواهر من هیچ گاه آرایش نمیکرد و اصلا طلا هم نداشت. امکان ندارد زن طلا نداشته باشد اما او نداشت. میخواهم بگویم که ارزشهای درونی یک زن را داشت. این تنها یکی از ویژگیهای خوب شهلا بود. خانم بخشنده زمانی که دیپلم گرفت در همان اهواز، برای او هم خیلی خواستگار میآمد و در نهایت با یک مرد شایستهای ازدواج کرد و وقتی که ازدواج کرد دیگر نتوانست ادامه تحصیل دهد. قبل از انقلاب هم به آمریکا رفتند. الان هم بُستون هستند. بعد از او مهرداد است. او از نوابغ درس خوانی است. خیلی هوش بالایی داشت. زمانی که او فیلمهای کابویی را میدید و زبان اصلی را دقیقاً میتوانست ترجمه کند. زمانی که پزشکی را گرفت رفت سربازی همان سالی که مرحوم تختی فوت میکنند.
سامان کاشی: مهرداد توکلی یک کتاب هم چاپ کرده است، البته اسم ایشان در آمریکا مارک است و همه به اسم مارک توکلی ایشان را میشناسند.
این کتاب در مورد چیست؟
زندگینامهاش است؛ که در آن به تختی و شهلا هم اشاره شده و عکسی از خود و تختی هم در آن منتشر کرده است. ایشان سال ۱۳۴۸ می رود آمریکا، یک زنی اینجا می گیرد و از آن وقت تا حالا در آمریکاست. با بورس هم رفته بود. یک تخصصی هم می گیرد و همین جور کار می کرد و درس می خواند. او یک تخصص برای خود در بیهوشی قلب دارد که برای آمریکایی ها خیلی مهم است. ولی خب عملا الان به نوعی بازنشسته است، اما چون یک سهامی هم در بیمارستان آلاباما دارد به نوعی سر کار هم می رود. من آخرین باری که مهرداد را دیدم سال ۱۳۵۶ بود. یک ماهی که ایران بود و او را دیدم. دیگه آمریکایی شده است. ویژگی بعضی از آدم ها و نوع بار آمدن خانواده هاست که یک کسی می تواند مستقل تصمیم بگیرد. علی اکبر اما سمبل فرهنگ خانواده ما بود. لیدر فرهنگی خانواده توکلی، اکبر بود. او یک آدم شاعر مسلک بود. اینها را شما باید در دهه چهل ببینید. کسی که با همه خبرنگاران، شاعران و … ارتباط داشت. ما هنوز تعریف روشنفکر نداریم اما با توجه به آن برهه زمانی، علی اکبر روشنفکر بود. ایشان شعر می گفت.
با کسرایی در ارتباط بود؟
بسیار با سیاوش کسرایی رفیق بود. فروغ را هم خیلی دوست داشت.
گویا در زمان فوت فروغ فرخزاد به همراه شهلا به ظهیرالدوله رفته در مراسم خاکسپاری فروغ هم حضور یافته بودند.
بله. فروغ را خیلی دوست داشت.
سامان کاشی: من با خود خانم شهلا صحبت کرد،م خودش سخن بهنود را تکذیب کرد که در این مقاله اخیرش هم اشاره کرده بود “ما روز رفتیم مراسم خاکسپاری فروغ و بعد لباسمان را عوض کردیم و شب رفتیم عروسی تختی. تختی به قدری ناراحت بود که می گفت کاش من بودم. شهلا می گفت اصلا این طور نیست و ما یک تاریخ دیگری عروسی کردیم.”
خب عملا این نمی تواند درست باشد، چرا که در گزارشات آمده عروس خانم درگیر جشن بودند و قبل از مراسم عروسی هم به آرایشگاه اوبری رفته بودند. ضمن اینکه چطور می توانست روز عروسی باشد در حالی که شهلا و اکبر با هم به مراسم خاکسپاری رفته بودند!
مرگ فروغ در تاریخ دیگری بود. خوب یادم هست که در روز مرگ فروغ ما در خانه بودیم و هیچ مراسمی نداشتیم. اکبر بسیار ناراحت بود که من پرسیدم چرا بغض کردی که گفت فروغ مرده است.
البته بهنود در نوشته خود آورده که از مراسم ختم به مراسم عروسی رفتیم نه از مراسم خاکسپاری! وقتی هم به تاریخ عروسی و مرگ تختی و فروغ توجه می کنیم، متوجه می شویم که مراسم شب هفت فروغ با جشن عروسی تختی یکی باید باشد.
فکر میکنم این درست باشد و اگر هم شهلا به سامان گفته است بهنود اشتباه می کند، منظورش یکی بودن زمان عروس و مرگ باشد که خب درست هم گفته است، چون همانطور که گفتم مرگ فروغ با روز عروسی یکی نبود و اینها در دو تاریخ جدا از هم اتفاق افتاد.
برمیگردیم به علیاکبر و …
آن زمان دبستان مثل الان نبود که بچهها این همه چیز بلد باشند. اینکه کلاس دوم دبستان بود بزرگان خانواده می آمدند به او روزنامه می دادند و او می خواند و همه دست می زدند. کتاب ادبیات تا دلت بخواهد می خواند. همه روزنامه ها را می خواند. می گفت “همیشه نظر مخالف را بخوان تا درست بتوانی قضاوت کنی.” اکبر خوب آدم ها را درک می کرد و با شهلا دوستی خاصی داشت.
جفتشان هم به ادبیات علاقه داشتند دیگر...
اکبر در این موضوع بیتاثیر نبود. اکبر در درس خواندن من و وقتی با مشکل روبرو می شدم بسیار کمکم می کرد. مطالعاتش بی نظیر بود. همه جور مطالعه می کرد و بسیار هم تفکر سیاسی داشت و در خانواده بسیار نقش تاثیر گذاری داشت. پسر آرام و روشنی بود و همه بزرگان خانواده برای او احترام خاصی قایل بودند. دیگر کم بود که جلوی پای این پسر ۱۸ ساله یک پیرمرد بلند شود. خیلی آدم مردمی ای بود. من خودم خیلی از او چیزها یاد گرفتم. من در زندگی ام از دو نفر خیلی چیزها یاد گرفتم، یکی اکبر و دیگری مرحوم تختی. مرحوم تختی وقتی من ۱۵ ساله بود، می آمد مدرسه دنبال من و گاهی با هم می رفتیم بیرون. شهلا دقیقا کتاب خوانی اش به اکبر رفته بود. اکبر فقط بحثش ادبیات هم نبود. مطالب سیاسی قوی ای هم مطالعه می کرد. اکبر رشته اقتصاد در دانشگاه خواند. در آن زمان در دانشگاه کانونهای فرهنگیاش مثل الان نبود اما می شد کانون هایی که در حوزه شعر بود پیدا کرد. او در این کانون ها شرکت می کرد.
سامان کاشی: اکبر با شهلا رابطه بسیار تنگاتنگی داشتند. شهلا یک دختر بسیار بود. من در عمرم جلوی دو تا زن خیلی درست صحبت کردم یعنی کلمات را هنگام صحبت کردن انتخاب کرده ام یکی اش خانم شهلا توکلی بود. چون بسیار خانم دانایی بود. در جوانی اش هم این را داشتند. اکبر و شهلا رابطه خیلی تنگاتنگی داشتند و حتی می توانم بگویم که شهلا از اکبر خط می گرفت. نقش اکبر توکلی در خانواده خیلی پررنگ بود. شخصیت کوچکی نبود.
پس اکبر فرد تاثیرگذاری در خانواده توکلی بود...
سامان کاشی: تاثیرگذار نه، بسیار تاثیرگذار بود.
پدر و مادرتان چه زمان از دنیا رفتند؟
پدرم رحیم توکلی سال ۱۳۷۱ و ملوک بهروزی مادرم سال ۱۳۸۱٫
میرسیم به محمد.
ایشان هم دانشگاهشان در جندی شاپور بود. محمد یکسال از شهلا کوچکتر بود. ایشان وقتی درس خواند، رفت دانشگاه جندی شاپور اهواز و همیشه هم تاسف می خورد که نتوانست زیاد در جوار مرحوم تختی باشد. زمانی که تختی فوت می کند، دوستانش به او نمی گویند و دقیقا هفت- هشت روزی که امتحان داشت بنده خدا نمی دانست. این دانشگاه هم یک جای پرتی بوده و خود دانشجوها از محمد محافظت می کنند که نفهمد. امروز محمد از نظر ادبیات و فلسفه خیلی مطرح است.
میرسیم به خود شما، شما تختی را چهجور آدمی میدیدید؟
چه زمانی؟ قبل یا بعد از ازدواج؟
قبل از ازدواج با شهلا.
تختی را همه جوانها میشناختند.
شما چهجور میشناختید؟ قضیه بویین زهرا که پیش آمده بود، یادم است که من در قزوین بودم، منزل دختر خاله ام که زلزله آمده بود. صحبت های تختی یک ماه بعد در خاندان مطرح می شود. اینکه یک قهرمان خوش نامی است. در این حد می دانستم. خواهر من شهلا خواستگار زیاد داشت؛ اما ازدواج نمی کرد و می خواست درسش را بخواند. یک روزی عروسی دختر محمودی بود که شهلا و اکبر با هم به آنجا می روند. در آنجا مرحوم تختی حضور داشت. اکبر، تختی را خیلی خوب می شناخت، شاید تختی هم اکبر را می شناخت، برای همین با هم سلام و احوال پرسی می کنند. شهلا دختر بسیار خوبی بود و همیشه شان و سنگینی یک دختر را در مراسم ها حفظ می کرد. تختی در کل آدم چشم پاکی بود؛ اما وقتی اکبر با تختی صحبت می کرده تختی متوجه حضور شهلا می شود، و بعد یک خانمی به عنوان واسطه پیدا می شود و معرفی ها صورت می گیرد. حتی از اکبر تلفن می گیرند و ...
تختی در باره آن مراسم می گوید من به آن مهمانی دعوت بوم اما احساس میکردم که جای من آنجا نیست و تنها کسی هم که آنجا احساس میکردم این حس من را دارد دختری بود با زیبایی ساده، آنجا ایستاده بود و به دخترهای دیگر نگاه میکرد و ...
واقعا همینطور بود. من هیچ وقت رقصیدن شهلا را ندیده بودم. خیلی با وقار بود. بعدها آقای محمودی به پدرم زنگ می زند و در مورد شهلا می پرسد که پدرم می گوید که ایشان عروسی نمی کند و می خواهد برود دانشگاه. آن موقع دختر اگر دانشجو بود که هیچ اما اگر نبود باید صحبت می کردند که آیا شوهر اجازه می دهد درس بخواند یا نه که بیشتر هم اجازه نمی دادند و شهلا هم این ها را می دانست و او در کلاس نهم قسم خورده بود که باید برود دانشگاه. یعنی اصلا ازدواج نمی کرد اما بعدا مساله تختی مطرح می شود. اکبر خیلی خوشحال می شود. آقای محمودی متوجه این موضع اکبر می شود و مساله با دوستی اکبر و تختی شروع می شود. شهلا به تنها چیزی که فکر نمی کرد، به طور قوی می گویم که حضور یک مرد در زندگی اش بود. او فقط به درس و دانشگاه رفتن فکر می کردند. اکبر وارد قضیه می شود. به شهلا می گوید که من می دانم این یک مرد بزرگی است و می توانی به او تکیه کنی. همیشه اکبر به شوخی می گفت که من اگر هشت تا خواهر داشتم همه اش را به تختی می دادم! تختی آدم لبخند به لبی بود.
سامان کاشی: تختی آن زمان خیلی معروفتر از این حرفها بود. اما نه در این خانواده!
به هر حال تفاوت فرهنگی وجود داشت.
سامان کاشی: بله، تفاوت فرهنگی زمین تا آسمان بود. یک شکاف بزرگ فرهنگی.
اصلا ما دنبال آن شکاف هستیم.
سامان کاشی: این ویژهنامه شما میتواند چهل سال مطبوعات را زیر و رو کند. راستش شکاف طبقاتی بسیار زیاد. غلامرضا تختی را اکبر برای خواهرش پرزنت میکند.
چرا؟ چون از دو دنیای متفاوت میآیند؟
سامان کاشی: به معنای دقیق کلمه.
ما با آقای شاه حسینی هم که صحبت کردیم. ایشان به این نکته اشاره کردند که اختلاف اینها، اختلاف فرهنگی بود.
سامان کاشی: دقیقا.
لوریس چکناواریان آهنگساز و رهبر ارکستر ایرانی که اقدام به ساخت سوییت سمفونی «جهان پهلوان تختی» کرده است می گوید: به همراه همسر آقای جهانگیر هدایت به دیدار خانم شهلا توکلی همسر تختی رفتم. ایشان در بستر بیماری بود و در همان دیدار جالب، ایشان را خانمی روشنفکر و دانا دیدم. شخصیت خانم توکلی بهشدت مرا تحت تأثیر قرار داد. وقتی میخواستم خانهاش را ترک کنم، خطاب به من گفت:«اگر دوباره ۲۰ ساله میشدم و زمان به عقب برمیگشت، باز هم با تختی ازدواج میکردم.» به خانه برگشتم. آنقدر متأثر شده بودم که سوگ شهلا را هم نوشتم و به سوییتسمفونی تختی افزودم. پیش از این، همیشه نگران بودم که اگر سمفونی تختی اجرا شود، شهلا دربارهاش چه میگوید. اما سرنوشت او به گونه دیگری رقم خورده بود. مدتی پیش خانم توکلی هم از دنیا رفت. ناخودآگاه و به دست سرنوشت بود که سوگ شهلا و تشییع جنازه تختی با مرگ همسر تختی، با هم پیوند خوردند.
شهلا واقعا نمی دانست. ما اصلا کشتی نمی شناختیم. جنبه سیاسی اکبر ابتدا بر تختی بود نه جنبه ورزشی تختی. بعد گفت و گو باز می شود. تختی گفت و گو می کند و اینکه نمی دانیم هنوز دموکراسی چیست. این سیاسی بودن تختی را حل می کند.
تختی بیشتر از اینکه سیاسی باشد یک انسان آزادیخواه بوده، طرفدار حق و حقیقت؛ انسانی که مهم نیست کجا و در چه زمانی باشد، مهم برای او آزادی و آزادیخواهی است.
خیلی، بدون هیچ غرضی نسبت به حکومت. خیلی هم به درس علاقه داشت.
سامان کاشی: مرحوم تختی یک شعور خیلی بالایی داشت. اصلا تختی تافته جدابافته ای بوده که قابل مقایسه با هیچ کس نبود، حتی برادرانش.
بیتردید به درس و دانشگاه علاقه داشت که وقتی دلش می گرفت می رفت و دور دانشگاه تهران طواف می کرد. این موضوع که تختی یک روز یک جعبه شیرینی می گیرد و می رود دانشگاه تهران و می خواهد چشم تو چشم از شهلا خواستگاری کند درست است؟
این قضیه مفصلی دارد. نه خواستگاری اما ... به دیدن شهلا رفته بود. البته تا حالا نشده بود که با هم گپ بزنند. رضایت خانواده ما هم داده شده بود به شرط اینکه شهلا بخواهد. اکبر به شهلا می گفت که تختی می گوید که حاضر است تا حتی ماشین و زمین اش را هم بفروشد که تو بروی و درس بخوانی. تختی عروسی را در باشگاه دانشگاه گرفت. بعد از عروسی با هم به دانشگاه رفتیم. همه به او سلام می کردند. نمی دانستم برای چه به دانشگاه رفتیم تا اینکه متوجه شدم دارد پول عروسی را قسطی پرداخت می کند. دلم خیلی برای تختی سوخت.
یعنی جهانپهلوان آنقدر پول نداشت که عروسی خود را برگزار کند و قسط عروسی را میداد؟
سامان کاشی: اصلا تختی را بایکوت کرده بودند.
به نظرم چیزی که در مورد تختی وجود دارد که البته نمی دانم چقدر درست باشد اینکه تختی به عنوان فردی که از دل توده مردم و سنت به اوج رسیده بود و به نوعی در راس این گروه حضور داشت و به عنوان رهبر شناخته می شد، خود شیفته مدرنیته بود و به همین دلیل بوده که به سمت یک زن مدرن میرود...
تختی آرزویش بود که به دانشگاه برود و عشق می کرد که شهلا درس می خواند. تختی از بچه (بابک) مراقبت می کرد تا شهلا درسش را بخواند و با او همکاری میکرد.
میدانیم که از عروسی تختی فیلم هم هست و این گم شده است؟ کجاست؟
فیلم داریم. گم نشده. یک دوستی داشتیم که الان کاناداست. فیلم دست اوست. عکسهای زیادی داریم، چراکه آن زمان فیلم خیلی سخت گرفته می شد. یک عکاسی در تهران بود که خیلی معروف بود. در میدان ولیعصر فعلی. آن وقت ها خانم ها که عکس های خاص می گرفتند می آمدند در این عکاسی که خیلی هم معروف بود. این مدیرش خیلی هم تختی را دوست داشت و برای عروسی خود ایشان به تختی پیشنهاد می دهد و تا آنجا که من هم می دانم از او پول نمی گیرد. ویگن و کارو برای عقد خانه آمده بودند که آنها هم خودشان آمده بودند. در همان شب در عقد خانه، من اولین باری بود که با بهنود آشنا شدم. خود بهنود از قبل با تختی آشنا بود و اکبر هم بهنود را می شناخت. اصلا به نظر من مهم ترین بخش زندگی شهلا بعد از فوت مرحوم تختی است. در کل اینها آشنا می شوند و در منزل ما در توحید عقد می گیرند.
کجای توحید؟
نمازی، کوثر یکم امروز. آسفالتش هم ابتکار پدر من بود. وقتی به وزیر نامه می زد با یک نامه آنجا آسفالت می شد. بعد عقد کارو نشست در آن مراسم با اکبر شعر خواند و ... تختی خیلی علاقه داشت که کتاب بخواند.
تختی قبل از آن هم کتاب میخوانده اما با آمدن شهلا نوع کتابها تغییر کرد.
خیلی زیاد. بهنود این را هم بیربط نمیگوید. اکبر بود که برای تختی کتاب می برد. علایقی که تختی داشت، اکبر برایش تأمین می کرد و با هم بحث میکردند. میتوانم بگویم که اکبر تمام رمانهای کلاسیک را خوانده بود. حتی هگل و ... را هم می خواند. بعد از اینکه شهلا و تختی ازدواج می کنند برخلاف حرف و حدیث ها خیلی سال های شادی بود و ابدا من شاهد درگیری و تنش نبودم.
سامان کاشی: تختی آخرین اسطوره اجتماعی ایران است. آن خزعبلات که روزنامه نوشته و مینویسند درست نیست. اینها همه اراجیف است.
جشن عروسی چند وقت بعد از مراسم عقدکنان برگزار شد؟
خیلی زود. یک ماه هم نمیشد. مراسم عقد در خانه ما برگزار شد و عروسی در باشگاه دانشگاه.
فاصله بین آشنایی تختی با شهلا و جشن عروسی چه مقدار بود؟
دقیقا نمیدانم. ولی فکر نمیکنم یک ماه بیشتر طول کشیده باشد. چون مراسم عقد کمی بعد از آشنایی این دو برگزار شد. عروسی در باشگاه دانشگاه بود. جمعیت هم زیاد بود و خیلی ها هم بی دعوت آمده بودند. رامش، خیلی چهره های معروف و ... .
خانوم شهلا، تختی را در خانه چه صدا میکرد؟
آقا تختی.
و تختی شهلا را چه صدا میکرد؟
شهلا خانوم.
در گفتوگویی که با شاهحسینی داشتیم، ایشان به این موضوع اشاره کرد که تختی همچون داشمشتیها حرف میزد. آیا در خانه هم اینطور صحبت میکرد؟
جملاتش با طنز بود. آن طنز کلامی را داشت؛ اما اینکه لاتی باشد نه؛ اما یک سری اصطلاحات داش مشتی شیرین داشت که مختص خودش بود.
سامان کاشی: آقای جعفری! شما گفتی که تختی یک نفری بود که یک پایش در سنت و یک پایش در مدرنیته است و به نظرم درست است، پس نمی توانست آنطور که در کوچه و خیابان با مردم عادی آن زمان دیالوگ می گفت در خانه هم دیالوگ بگوید و من با این موافق هستم.
بله من این را گفتم و معتقدم تختی به خاطر مسائل و افراد پیرامونش مجبور بود در آن دوره در کوچه و خیابان یک جور صحبت کند و در خانه یک جور دیگر، به هر حال او از یک محیط و ورزش سنتی وارد یک خانواده مدرن می شود و خب سنت و مدرنیته همواره در مقابل هم بودهاند.
اصلاً کلام تختی هیچ وقت عوض نشد. همیشه کلامش کلام خودش بود. هیچ گاه لاتی صحبت نمی کرد. گفتار ایشان یک گفتار دوستانه در شوخی و بذله گویی بود.
به هر حال شاه حسینی که با تختی دوست بوده نیز به این موضوع و نوع حرف زدن جهان پهلوان اشاره کرده است.
حالا من این سبک را نمی دانم یعنی چی؛ ولی یک سبک توام با بذله گویی بود. بسیار شایسته. من با دوستان مجرد او زیاد بودم. آنها که با هم می رفتند من هم بودم. یک لفظ های خاصی داشت اما آدم بسیار آرام و باوقاری بود.
سامان کاشی: توجه کنید، شما یک زن در دانشگاه تهران داری، مسلما نمی توانی آن ادبیات را در خانه به کار ببری.
رضا توکلی: من دارم می گویم که ادبیات غیرعادی ای اصلا وجود نداشت و ادبیات ایشان خیلی هم درست بود و با همه با احترام صحبت می کرد.
منظور ما هم بی احترامی نیست. اصلا الان زنگ صدای تختی در گوش شما هست؟
خیلی کم.
به عنوان مثال اگر بخواهید یک جمله ای را که تختی می گفت همچون او بازگو کنید، چگونه حرف میزدید و چه میگفتید؟
من اینجوری که نمی توانم بگویم. فقط میتوانم بگویم آرام و شمرده.
سامان کاشی: من با جعفری موافقم. ببینید شما با یک تیپ اجتماعی سراغ دارید که اوجشان می شود لمپن ها، پس برای ارتباط گرفتن با آنها باید طوری حرف بزنید که متوجه شوند.
رضا توکلی: شما دارید اشتباه می کنید. تختی قبل از این هم در آن جامعه نیست. او کاملا عادی است و لمپنی یا لحن اش را ندارد. او یک بذله گویی شایسته خودش را داشت. ابدا چنین چیزی نیست. او یک سبک گفت و گوی خاص خودش را داشت. این خاص بودنش خیلی طنزگونه نه از باب شوخی بلکه از باب بذله گویی بود. ولی با احترام با آدم ها حرف می زد. اصلا با خواهرهایش و با همه اینطور بود؛ با خانم ها با مادر و … با احترام همه را صدا می زد. من خیلی شیطان بودم. من می آمدم برای کبوترها تله می گذاشتم. او این کار را دوست نداشت و تختی اینها را وا می کرد و آزاد می کرد و می گفت که پر زده اند و رفته اند! من می گفتم چطور رفته اند مگر امکان دارد. او می گفت حالا که پر زده و رفته اند. یادم هست با هم به سینما می رفتیم. او خیلی سینما را دوست داشت.
کدام سینما میرفت؟
تخت جمشید یک سینما داشت. خیابان طالقانی.
سامان کاشی: زندگی شهلا توکلی بعد از مرگ تختی است … زندگی شهلا و تختی عین زندگی جلال و سیمین بود.
بله من هم اینطور فکر میکنم و در نوشته خود نیز به این موضوع اشاره کردهام. همان جمله که سیمین در جواب به نرفتنش به مراسمی که برای جلال گرفته بودند می دهد. "من نرفتم چون می خواستند جلال را آنطور که خودشان می خواستند نشان دهند نه آنطور که بود. می خواستند اسطوره ای که خودشان می خواستند از جلال بسازند و از آن استفاده کنند. من نرفتم تا مهرتایید به آنچه که آنها می خواستند نزنم و بگویم که جلال آنچه که شما می گوید و می خواهید نشان دهید نبود و نیست." به نظرم سکوت شهلا هم در همه نبودنهایش این بود که بگوید تختی آنچه که که گفته و نشان داده می شود نبود و با این کار به نوعی اعتراض خود را نشان می داد.
سامان کاشی: به نظرم چندین تفاوت وجود دارد. اینکه سیمین بعدش غروب جلال را نوشت. شهلا توکلی خیلی باهوش تر بود و…
بله، بیتردید بازیگر باهوشتری بود، یک شطرنجبازی که ۴۷ سال خیلی خوب بازی کرد. این زندگی کاملا یک زندگی عادی زناشویی بی سر و صدا است. بچه ها خوب می فهمند و اگر مشکلی بود حتما من متوجه می شدم. یک بار رفتیم ساری. شهلا به تختی گفت که برویم پیش فامیل هایمان. از تهران به ساری یک ماشین سواری دربست گرفته بودیم. شهلا و تختی عقب بودند و من جلو. یک خبرنگاری آمد مصاحبه کرد. فامیل را دیدیم و همه با تختی رفیق شدند. واقعا انسانی بود که هرجا که می نشست هیچ مشکلی نداشت چون هیچ قضاوتی از مردم نداشت. من به عنوان یک کسی که شوهر خواهرم مرا خیلی لوس کرده بود خیلی خاطرات خوبی از او و از آن موقع دارم. مثلا به من می گفت که آقا رضا قدتو بنازم، بدو برو بازی کن و … من بچه آخر خانواده بودم؛ ته تغاری برای همین حکم سرجهازی را برای شهلا و تختی داشتم و اکثر وقت ها پیش آنها بودم.
لحن صدای بابک با تختی یکی بود؟ منظورم جنس صدایشان است؟
شاید.
استایلشان که خیلی شبیه است.
بابک در اوج داستان فوت مادرش داشت با لبخند همه چیز را مدیریت می کرد و این خیلی شبیه تختی بود. لبخند و طنز کلامی بابک من را یاد تختی می اندازد.
بله در مراسم ختم به خوبی مشخص بود که در برخورد با افرادی که به ختم آمده بودند بعضا از این طنز کلامی استفاده میکرد و حرف خود را میزد. در اصطلاح تیکهاش را میانداخت. راستی شهلا را در نظر داشتید کجا دفن کنید. چون بابک به شاهحسینی زنگ زده و گفته بود که میخواهم مادرم را کنار پدرم دفن کنم.
بحث زیاد داشتیم. مرگ یک دفعه پیش آمد. هیچ تدبیری نکرده بودیم. دفعه اول که بابک آمد شرایط مادر خوب نبود؛ اما نمیتوانست انتظار مرگ بکشید، پس به آمریکا برگشت و گفت به زودی برمی گردم. وقتی بابک آمد غلامرضا را هم بنا به دلایل قانونی نمیتوانست بیاورد.
چرا؟
برای اینکه سربازی اذیت می کند. بحث گرین کارت مطرح بود. در واقع باید سیتیزن باشد تا بتواند پسرش را بیاورد. خیلی بچه بی نظیری است غلامرضا. او پشت تلفن داد و بی داد می کرد و می گفت من باید بروم پیش مادر بزرگم و مهم نیست که دیگر اجازه بازگشت به آمریکا را به من ندهند. داشتم می گفتم فکر تدارک را نکرده بودیم. یک آن پیش آمد. همانطور که من در سر کار بودم به من زنگ زدند که شهلا فوت کرده. همان جا داشتیم با بابک مشورت می کردیم. رفتیم خانه و یک لیستی نوشتم که مراسم این چیزها را می خواهد و … فکر کردیم خیلی خوب است که در ابن بابویه دفنش کنیم؛ اما خب آنجا پر بود. خلاصه در قطعه ۱۴ بهشت زهرا دفن اش کردیم. در این بین یک نفری آمد گفت که یک قبری در ابن بابویه بیرون شبستان شمشیری هاست که ۶۰ میلیون تومان می فروشم. انگار می خواهیم آپارتمان بخریم؟! بچه ها گفتند تخفیف بده ولی من گفتم که ابدا، چرا که خود شهلا هم این چیزها را دوست نداشت. که آمدیم و درنهایت در همان قطعه ۱۴ دفنش کردیم. البته در مورد دفن شهلا در قطعه نام آوران بحث بود. از فدراسیون هم آنجا بودند و … یکی از این آقایون زنگ زد و گفت که یک روز دیگر نگه دارید تا ما کارهای قطعه نام آوران را هماهنگ کنیم، گفتیم که نمی شود جسد را که نگه داشت کار درستی نیست. اما واقعه خانه کاملا عادی بود. من زمان هایی یادم است که عقب ماشین تختی خواب بودم و زن و شوهر خصوصی صحبت می کردند. هیچ گاه ندیدم که شهلا را دعوا کند و خیلی هم آرام بودند. شهلا خیلی احترام ویژه برای تختی قایل بود. این دو تا را اگر بیرون می دیدی از رابطه شان متوجه این نمی شدی که اینها زن و شوهرند. خیلی احترام ویژه ای به هم می گذاشتند. ابدا این مسایل نبود. من شاهد هیچ چیز خاصی نبودم. خیلی تختی به مادرش هم احترام می گذاشت.
پس شهلا را در کنار برادرتان علیاکبر، یار قدیمیاش دفن کردید؟
بله خیلی هم خوب شد. این دو تا مثل دو کبوتر عاشق بودند و حالا هم کنار هم هستند.
ما الان در مرحلهای هستیم که اینها با هم ازدواج کردهاند. میخواهم بپردازیم به آن چند روز آخر که آن اتفاق برای تختی افتاد.
مادر تختی یک بار تعریف میکند که یک روز زنگ زده بودند و سه چهار تا ماشین آورده بودند و تختی را میخواستند. پرسیده بودند که تختی هست و گفته بود که تختی خانه نیست. بعدها متوجه شده بود که اینها ممکن است از ساواک باشند. این را مادر تختی بعد از انقلاب مطرح کرده بود.
اصلا هیچ اختلافی بین شهلا و تختی وجود نداشت؟
رضا توکلی: هیچ اختلافی من ندیدم.
من با نوه برادر تختی صحبت کردم. به اختلاف اشاره کردم و ایشان گفت که در هر خانوادهای اختلافی هست. یعنی شما میگویید هیچ اختلاف فرهنگیای هم نبود؟ تختی به عنوان فردی که تحصیلات نداشت؛ اما خیلی چیزهای دیگری داشت و شهلا به عنوان کسی که تحصیلات داشت حداقل میتوانستند در بحثهای خود دچار اختلاف شوند. به هرحال میتوانست یک بحثی اتفاق بیفتد که تختی به خوبی درکش نکند و همین موضوع باعث به وجود آمدن اختلاف شود.
من به عنوان یک پسر 15 - 16 ساله با اینها بودم و هیچکدام از این آقایونی که این بحثها را میکنند از من نزدیکتر به اینها نبودند. من دردانه شهلا و تختی بودم و مثل بچه اینها بودم. هیچکدام از این نوهها در آن زمان وجود نداشتند. بزرگترینشان که آن زمان بودند، از من خیلی کوچکتر بودند. پس بهترین کسی که می تواند در این مورد صحبت کند من هستم که من هم هیچ چیزی ندیدم. یکی از بچه های درویش، سال دوم انقلاب، در سال تختی که ما رفتیم که مراسم را جبهه ملی برگزار می کرد یک پسر افراطی انقلابی بود و رفت صحبت کند و شروع کرد حرف زدن درباره این که خانواده تختی را ما از جبهه ملی نمی دانیم و خیلی حرف های دیگر! بعد برقها را قطع کرد و اصلا مراسم را به هم ریخت. من نمی خواهم به آنها بپردازم.
این موضوع را برای این مطرح می کنیم چون خیلی ها می گویند اختلاف بین شهلا و تختی باعث مرگ تختی شد.
خیلیها نیست. این را باید تعریف کنم. این دیدگاه صرفاً نظر شخصی من است. اولاً شنونده باید عاقل باشد و روزنامههایی که آن تیترها را زدند چقدر غافل بودند. زندگی من بعد از فوت تختی شده بود تختی. خیلی جالب است. تختی خیلی درهم و شکل خیلی غریب گونهای میآید منزل. به شهلا میگوید که من یک سفری باید بروم شهسوار. یک سرهنگی بود در شهسوار که یک باغی دارد و قرار است شریک شویم و نگران نباش. این ماشینی هم که گفته بودم که مادر تختی به آن اشاره داشت، ده روز قبلش آمده بود ... مدیر آتلانتیک ابتدا می گوید که تختی شب اول ۱۲ شب آمد و می گوید که من از شکار آمده ام و یک مقداری دیر شده و نمی توانم خانه بروم و اسلحه شکاری اش همراه اش بوده. گفته که اسلحه را نمی توانی بالا ببری. اسلحه را امانت گرفته و تختی رفته شب خوابیده. یعنی تختی آمده آنجا خودش را بکشد چون اسلحه را از او گرفتند نتوانست. می گوید دوباره فرداشب می آید و ... بعد که می رود بخوابد ساعت ۱۰ صبح ماشینش پنچر می شود که بعد صدا می کنند می بینند که با جسد روبرو می شوند. چقدر این خنده دار است! اصلا چرا تختی باید در هتل خودکشی کند؟ باغ داشت و می توانست در آنجا خودکشی کند؟ چرا اصلا آن شب خانه نرفت؟ یعنی تختی ساعت ۱۲ شب نمی توانست خانه خودش برود؟! حرف های خنده داری مدیر آتلانتیک زده، جالب اینکه بعد از انقلاب هم محو شد و هرچقدر گشتند پیدایش نکردند. خیلی مسخره است. شب اول با اسلحه، دوباره شب دوم آمد و بعد خودکشی آن هم در هتل! اصلا برای چه؟ چه چیزی رخ داده بود؟ افسرده بود؟! برای همین مردم نپذیرفتند. چه کسی مرگ تختی را پذیرفت؟ هیچ کس نپذیرفت. خود کشی به خاطر زن؟! خنده دار است، تازه بچه اش آمده. چرا باید خودش را بکشد؟ ابدا امکان نداشت. تختی هم به شهلا گفته بود، خیلی عادی که می روم شهسوار و می آیم. تختی دو سه بار احضار شده بود برای گفت و گو. این را شهلا می دانست و به هیچ کس هم نگفته بود. این را اکبر می دانست و من از او شنیده بودم. خود مادر تختی عنوان کرده بود که ماشین آمده بود. شهلا هر وقت احساس غریبی می کرد زنگ می زد به خانه اما آن موقع شرایط عادی بود. تختی یک جا احضار شده بود که احساس خطر می کرد. می دانید که قبل از مرگ مصدق، تختی همیشه می رفت به او سر می زد. هیچکس نمی رفت حتی کسانی که امروز ادعا دارند، مثل همین آقایون جبهه ملی. فقط تختی جرات می کرد ماهی یکبار برود هیچکس جرات نمی کرد، مثل الان که خیلی ها حرف می زنند و ادعا می کنند؛ اما سراغی از افرادی که در حصر هستند نمی گیرند. اینها هم بیشتر لج می کردند. مصدق یعنی شاه. رقیب شاه در بازداشت بود.
بعد از انقلاب که ساواکی ها را می بردند و می آوردند به مرحوم پدرم زنگ می زنند از دادگاه که فردی اینجاست به اتهام شرکت در مرگ تختی. من با پدر جون رفتیم. البته بگویم که خیلی طولانی شد، چرا که این مجاهد را می آوردند یک چیز می گفت و بعد دیگری را و همین طور ادامه داشت. بگذریم. یک کیفر خواستی که خواندند شرکت در قتل تختی بود که طرف گفت که کدام شرکت در قتل؟ آدم معروفی بود اسمش را بگویم شما می شناسیدش. ایشان گفتند: کی گفت تختی را کشتند، نکشتند. ایشان می گوید من در طبقه دوم بودم که دیدم سر و صدا میاید گفتم چه شده؟ گفتند تختی دارد مست می کند. آن شب بالا بودیم. مرحوم فیلابی هنوز زنده است، مرحوم پدرم و فیلابی می روند آنجا. می روند برای گرفتن جسد. پدر تختی را می بوسد؛ تختی را خیلی دوست داشت. بعد متوجه می شود که پشت سر تختی سوراخ شده. به فیلابی نشان می دهد و به دکتر گفت یعنی شما نفهمیدید؟ نمی گویم که بردند او را بکشند اما اتفاقی پیش آمده. و همین راز هست. پروندهای نیست. در همان ساختمانی که از ساواک باقی ماند، پرونده ای در مورد قتل تختی ندیدند. درست که میکروفیلمهایی بود؛ اما هیچ کدام نشان نمی دهد که تختی را کشتند.
پس شما می گویید تختی خودکشی نکرده، رفتند آنجا صحبت کنند درگیری پیش آمده و زدند و تختی را کشتند.
این برداشت خودم است.
شاهحسینی در مصاحبه ای گفته تختی میرود مصدق را ببیند بعد یک سرهنگی به او می گوید چرا تو این کار را می کنی؟ شاه که تو را دوست دارد. برو راحت زندگی کن و امتیاز بگیر و ...
بله شاه او را دوست داشت. من این را میدانم. واقعیت است.
اما این احتمال قتل را باز کمتر میکند.
نه. من اعتقاد ندارم سیستم شاه تختی را کشته باشد. شاه واقعا تختی را دوست داشت. شاه اسطوره را دوست داشت، ولی نه شاهپور غلامرضا. این را که شما می گویید که به او گفته بودند برای قبلتر بود. به تختی اخطار داده بودند که حق نداری مصدق را ببینی. یکسری اعلامیه جبهه ملی می زند، چه بود نمی دانم. ولی اینطور نبود که اتاق هسته تشکیل دهند و ساواک آن روز به آنجا حمله می کند. و آنجا تختی را می بینند. برای همین در بازجویی ها نیز از تختی بازجویی کردند.
از شاه حسینی پرسیدیم که تختی در جلسات جبهه ملی شرکت می کرد. گفت نه بطور مدام اما در بعضی جلسات حضور داشت و از او نیز نظر می خواستیم. اینطور به نظر می رسد که جبهه ملی بیشتر قصد داشت از برند تختی استفاده کند و می کرد. شاید اصلا تختی تمایلی نداشت اما چون از وی می خواستند و تختی از کسانی بود که نه گفتن را خوب بلد نبود از روی تعارفات میرفت.
بله از این تعارفات زیاد داشت. از روی دوست داشتن تختی می رفت.
تختی آزادی و آزادیخواهی را دوست داشت. مصدق را هم به همین دلیل دوست داشت.
شما می دانید که مصدق با هر کسی صحبت کرد جذبش کرد. هر فرد مخالفی که با مصدق نزدیک می شد شیفته اش می شد. در دادگاه لاهه نیز اینگونه برنده شد. هیچ چیزی جز کلامش او را برنده نکرد. شاه از همین می ترسید. تختی می رفت از او درس می گرفت، همین. اما عشق طالقانی داشت تختی.
تختی چقدر مذهبی بود؟
از نظر من معمولی بود. مثل خانواده اش نبود. اعتقاد دارم که چه تختی را کشته باشند و چه خودکشی باشد تفاوتی ندارد. برخی از اختلاف زناشویی می گویند. اختلاف کجا بود. روزی که خبر فوت آمد شهلا خانه بود. و بعد از خبرش همه اقوام به خانه او رفتند. یک دختر همسایه ای بود که خیلی احساس عجیبی به وی داشت، هم سن شهلا بود و از طرفی همسایه تختی بود. در مصاحبه با خبرنگار جمله ای در مورد اختلاف می گوید که برای ساواک پردازش می شود. بعد داستان اختلاف درست می شود. تختی تا روزی که بود مردانه زیست با شهلا نیز اختلاف نداشت.
جامعه ورزش، بخصوص جامعه کشتی که بیشتر نگاه سنتی دارند هضم شهلا برایشان سخت بود. شهلایی که مدرن بود ...
ولی اینها دستی در این کار نداشتند.
چه کسانی؟
همین جامعه کشتی.
خیلی حرفها را زدند.
بعدش زدند. گیج خوردند. سوژه را دادند و اینها هم از همه چیز و همه جا بی خبر سوژه را گرفتند و جلو بردند.
همانطور که گفتم جامعه ورزش که یک جامعه سنتی و مذهبی بود، نمی توانست شهلای مدرن را که نگاه نو و زندگی و پوشش مدرن داشت در کنار تختی قبول کند، شهلایی که بعدها حتی گفتند با مردها پوکر بازی می کرد و این حرف ها برای نگاه های سنتی قابل هضم نبود.
سامان کاشی: باید استتوس های فیس بوک شهلا را دید. شهلا یک استتوس دارد که نوشته من سالها بعد از فوت تختی با مردها می خواستم صحبت کنم سرم را پایین می انداختم. یک روز مدیر از من پرسید من دارم صحبت می کنم چرا سرتان را پایین می اندازید، بعد یادم افتاد که در طول دوران ازدواجم اینگونه بار آمدم.
رضا توکلی: اصلا داستان پوکر و این حرف ها چرت محض است.
ما هم نمی گوییم این موضوع بوده یا نه؛ اما خب این حرف ها گفته می شده و هنوز هم گفته می شود.
نه بابا خیلی حرف ها گفته میشد. خود شهلا به هرچه گفتند اهمیت نداد. ما هم اهمیت ندهیم. شهلا تفریحش در آن زمان سینما بود و دیدار با دوست در خانه. سرش هم پایین بود از تختی یاد گرفته بود. حال هرچه بگویند مهم نیست. یک سوژه ای دست خبرنگار آمد و اینها سوار بر این سوژه شدند. چهلم تختی گذشت. شهلا خیلی زجر کشید؛ اما با هیچ خبرنگاری حرف نزد. این را هم که بهنود نوشته بعد از خبر مرگ تختی یکی آمد با چاقو شهلا را بزند درست است. برادر تختی طرف را گرفت وگرنه آنقدر بی سر و صدا آمده بود که راحت می توانست شهلا را بزند.
سامان کاشی: من یکی از استتوس های شهلا را خواندم بغض کردم. نوشته بود “وقتی رفتم جسد تختی را دیدم بابک بغلم بود. گفتم که یعنی بهار امسال را تختی نمی بیند؟ مگر می شود بهار بیاد و تختی نبیند؟ من چگونه می توانم مشکلات را تحمل کنم.” بعد می نویسد “مشکلاتی که پس از آن به وجود آمد باعث شد همه آن چیزها را فراموش کردم.” تو می خواهی عشق را ببینی استتوس های شهلا توکلی را بخوان. بعد از این همه سال رگه های آن عشق را می بینید. بعد می توانید با همه حرف هایی که نوشته شده قیاس کنید. مثلا من می رفتم خانه شان یک چیزی می دیدم، می پرسیدم این چیست، اگر برای تختی بود این تختی را با یک احساس خاصی می گفت.
من به یقین رسیده ام که اینگونه است و این دو عاشق هم بودند؛ اما پس چرا هیچ عکسی از تختی در اتاقش نداشت؟
یک قضیه وجود دارد و آن اینکه بابک کیست؟ و چه شخصیتی باید داشته باشد؟ باید مستقل باشد یا خود را فرزند پهلوانی بداند که دیگر در میان ما نیست و به او وابسته باشد. توجه کنید ما با زنی مواجه هستیم که مورد اتهام است و گفته می شود پدر فرزندش خودکشی کرده، پس فرزندش نیز خودکشی خواهد کرد؟! یا ادم درستی می شود؟ این نقش شهلا بود. پدرم بابک را خیلی دوست داشت؛ اما خب شهلا خیلی مراقبت می کرد از این ارتباط و می گفت لوس نباید بشود. باید مرد بشود. باید مستقل بشود. طرف بعد از چهل روز از مرگ شوهرش ازدواج می کند. شما می دانید شهلا چقدر خواستگار داشت؛ اما خواست بچه اش را بزرگ کند. بهتراست از این حرف مردم بگذریم. پشت رییس جمهور حرف هست، پشت تختی حرف است، پشت شما، پشت من، اگر بخواهیم به این حرف ها توجه کنیم که هیچ. مهم نتیجه و عمل است. واقعا شهلا رفت امریکا و آرمان های تختی را ول کرد؟ چرا نرفت آمریکا؟ در صورتی که برادرم مهرداد همان موقع به شهلا گفت پاشو بیا اینجا. مهرداد بعد از انقلاب در آمریکا کاخ درست کرده بود و شهلا را در بیمارستان و در رشته ای که درس خوانده بود و دوست داشت استخدام کرده بود؛ اما شهلا همیشه می گفت بابک باید ایران باشد. بابک بعد ها هم که به آمریکا رفت اختیارش دست شهلا نبود. شما می دانید بابک باید خیلی قبل تر به آمریکا می رفت؟ خیلی قبل تر از ازدواج با منیرو، اصلا قبل از رفتنش به دانشگاه. شهلا خیلی خواستگار داشت از فلان پزشک تا خیلی دیگراز چهره های معروف، چون شهلا با خیلی ها معاشرت داشت. همه هم زن و شوهر بودند. کدام زنِ شوهردار یک بیوه خوشگل را می پذیرد؟ زمانی که تختی فوت کرد زن و شوهرهای زیادی بودند و بعد نیز معاشرت ها بیشتر شد. همه می دانند رامش عاشق تختی بود. شیفته مردانگی تختی بود، خواننده صاحب سبکی هم بود، از این قرطی ها نبود. بعد از عروسی هم که آمد خواند خیلی ارتباط با تختی گرفته بود. الهه هم همینطور. خواهر رامش دختر خیلی جالبی بود، شوهری عالی هم داشت. بعد مرگ اینها عجیب به ما نزدیک شدند. آدم های خوبی هم بودند. قبل از انقلاب هم رفتند خارج. یادم است زیاد معاشرت می کردند. شهلا یک دوست مجرد هم نداشت. آرمان شهلا چه بود؟ بابک نباید متصل به تختی باشد. می گفت بابک، تختی پدر تونیست، تختی پدر مردم است. تختی هرچه هست متعلق به مردم است. این جمله شهلا بود که تختی شوهر من نیست، شوهر مردم است. تختی مال مردم است، برای ما نیست. از هیچ چیز فرار نکرد. به حرف یاوه گویان ترسویی که تا وقتی تختی بود جرات نمی کردند حرف بزنند اهمیتی نداد. این دختر اگر در توده مردم نبود، حضور و وجود مردانه اش از صد تا مردم ثناگوی شاه بیشتر بود. دختر ۲۱ ساله ای که به او اتهام می زنند و بیوه می شود و حتی نمی تواند گریه کند. اینها را من بعدها درک کردم. هرکس رسید یک داستان درست کرد. چرت و پرت هایی که روزنامه ها می نوشتند. بعد رفت دانشگاه. همه سوال دارند. اسطوره مرده. شهلا گفت تختی کجا افسرده بود. خود من الان افسرده بشوم بخواهم خودکشی کنم، زنم یک ماه قبل متوجه می شود. چه اتفاقی مگر افتاده بود. حقوق تختی را قطع کرده بودند، به ورزشگاه راهش ندادند، خب اینها همیشه بوده. گلش را درباغش کاشت و فروخت. مشکلی نبود. هفته قبلش هم دوستانش را دید. روز قبلش هم دوستانش را دید. شهلا وصیت نامه تختی را پیاده می کرد. خودم در یادداشتی در دفتر شهلا خواندم. وصیت تختی را اجرا کرد. آرزوهای تختی را اجرا کرد. بدون اینکه حرف بزند. بدون اینکه دفاع کند. این شجاعت و ایمان می دانید یعنی چه؟ شما هنوز جوانی من هنوز نمی توانم آن را درک کنم. بعد این دختر متهم به قتل می شود؟ کجا ارزش های تختی را وسط آورد. کسی این را نمی داند. اول تختی زدگی شروع شد، این بچه ویران شده بود. داشت لوس می شد. شهلا رفت مدرسه گفت این بچه تختی نیست، با این بچه مثل بچه های دیگر مردم برخورد کنید و تکالیفش را همچون دیگر بچه ها بخواهید. چرا این را تنبیه نکردید؟ یه زمانی می خواست اسمش را عوض کند. یک زمانی بابک گفت من دو بابا دارم یکی بابا توکلی و یک بابام هم در کشو است، عکس تختی را از کشو می آورد و می گفت این بابام است. بابک چطور بعدها ارزش های تختی را فهمید؟ ارزش تختی را چه کسی به بابک گفت؟ جامعه؟ کدام جامعه. هیچ کس پا به خانه ما نمی گذاشت. می ترسیدند. مثل خانه مجاهد سیاسی بود خانه ما. شاه حسینی یک بار به خانه ما نیامد. همین هایی که سنگ مصدق را به سینه می زنند. معاشرت نمی کردند با ما. خب به چه کسی بدهی دارد شهلا؟! به کدام جامعه؟ هرکس آمد در ورزش یک حرف زد و رفت. شهلا خواست میراث دار تختی باشد. شهلا با بابک رفیق بود. مادر چطور می تواند با پسر رفیق باشد. یک روز شهلا به من گفت ببین رضا این که پدر ندارد. اکبر هم مرده، تو باید حواست به او باشد. بابک خیلی من را دوست داشت. شهلا می خواست بابک مستقل باشد. بابک کجا و چطور اسکی یاد می گرفت؟ این شهلا بود که بچه را برمی داشت می برد اسکی و در سرما می ایستاد تا بابک اسکی یاد بگیرد. یادم هست وقتی بابک ۱۰ سالش بود، شهلا بابک را برای سفر به انگلیس فرستاد. مثل الان که بچه ها را برای فوتبال به خارج می فرستند؛ اما آن زمان برای فوتبال نبود. شهلا می گفت بچه باید مستقل باشد باید به سفر برود باید دنیا را ببیند. بابک ابتدا گریه می کرد؛ اما وقتی برگشت می گفت باز می خواهم بروم. شهلا هرآنچه که داشت و می توانست، به پای بابک گذاشت. تختی هم که هیچ ارث و مالی از خود نداشت، زمینی داشت که خدابیامرزد کاظم حسیبی که واقعا مرد بزرگی بود، فروخت. تختی او را به عنوان وصی خود تعیین کرده بود، او هم باغ را فروخت و سهام سیمان خرید که آن هم بعد از انقلاب هیچ ارزشی نداشت. من بودم نمی فروختم، چرا که آن باغ عشق تختی بود. شهلا هم به حسیبی احترام می گذاشت و هیچ نگفت. شهلا اصلا اهل مادیات نبود از پول و مادیات خوشش نمی آمد. خانه را هم که دیدیم شهلا به بابک گفت بدهد به مادربزرگ؛ گفت این مال مادربزرگ است. حق مادربزرگ است. بابک همیشه به مادرش احترام می گذاشت. بچه سرکشی بود؛ اما هیچ وقت به مادرش تو نگفت. شما فکر می کردید اگر شهلا نبود بابک دانشگاه قبول می شد؟ شهلا برای بابک هم پدر بود هم مادر. بابک هر کلاسی می رفت می گفت علاقه ندارم و رها می کرد؛ اما شهلا کاری کرد تا اینکه بابک پیانو یاد گرفت. به شنا رفت. بابک را تنها نمی گذاشت. مسافرت بابک نمی آمد، نمی رفت. نظم داشت برای بابک. معاشرت با آدم های درست و حسابی.
سامان کاشی: شما باید بابک را جور دیگر بشناسید؛ به عنوان یک ناشر. او وقتی در نشر قصه بود وزنه ای بود در عرصه نشر…
این داستان خودکشی شهلا چه بود؟! شما گفتید ساواک آمده بود و ...
من این را درست نمی دانم؛ خود شهلا یک چیزهایی به من گفت. گویا افرادی که در دانشگاه و از عوامل ساواک بودند به شهلا برای اینکه حرفی نزند و چیزی نگوید، می گویند عکسی از شما هست که دارید فلان جا با فردین می رقصید جلو هنرپیشه ها. درست که ما به شما احترام می گذاریم و شوهرتان هم آدم محترمی بودند؛ اما نکنید این کار را و … که شهلا از کوره در می رود و می گوید خودم را از پنجره پرت می کنم پایین و… آمد خانه پدرم گفت سکوت، اکبر گفت سکوت. اذیتت می کنند و ... شهلا خیلی شجاع بود. تنها می رفت. تنها می آمد. از هیچ کسی و هیچ چیزی نمی ترسید. درسش را عالی می خواند. تمام روز را کتاب می خواند. عاشق کتاب بود. از جیب خود کتاب می خرید و به بچه ها هدیه می داد. خانه اش را نگاه کنید، پر کتاب است. این چند وقت آخر را نبینید. تلویزیونی در کار نبود، همیشه کتاب بود و مطالعه؛ با اینکه مشغله داشت و در دانشگاه هم کار می کرد. شهلا هیچ وقت برای میل خود زندگی نکرد. برای همین هم بچه ها، بچه های من و دیگر برادرانم و همه بچه هایی که او را می شناختند عاشق شهلا هستند. می دانید وقتی غلامرضا نوه اش ایران بود، چقدر به او می رسید. خودش را وقف بابک و نوه اش کرد. با بچه ها بسیار مهربان بود و بسیار به آنها می آموخت و برای همین بچه ها دوستش داشتند. اصلا بیان این داستان ها درست نیست. بگذارید هرگونه می خواهند فکر کنند. وقتی خودش سکوت کرد ما هم باید سکوت کنیم. اصلا خودکشی کرده باشد به ما چه. شهلا وارد موارد حاشیه ای نشد. وارد گفت وگوهای مضحک نشد. این ویژگی خوب شهلا بود. این خیلی اعتماد به نفس می خواهد. شهلا حرفی نزد، می گفت پهلوان کس دیگری بود و من تنها همسر پهلوان بودم. من حرف بزنم چه بگویم، که چه شود؟ مگر من چه کسی هستم. مردم خیلی حرف ها می زنند، ما نباید توجه کنیم.
سامان کاشی: یه چیز بگویم برایتان جالب خواهد بود. این اواخر وقتی به دیدن شهلا خانم رفتم از من خواست فیلم های فلینی را که در دوران جوانی دیده بود برایش تهیه کنم. می گفت در دوران جوانی دیده ام و باز دوست دارم ببینم. این کار را کردم؛ اما دفعه بعد که به دیدنشان رفتم گفت فیلم ها را ببر. متوجه شدم که فیلم ها را ندیده. یعنی به خاطر بیماری نتوانسته بود ببیند. گفتم بماند. قابل شمار را ندارد، اصلا متعلق به خودتان است. هر وقت که دیدید می برم. گفت نه ببر نمی خواهم مدیونت شوم. یک وقت اتفاقی می افتد دوست ندارم دین کسی بر گردنم باشد…
بله مردم خیلی حرف ها می زنند؛ اما نباید جلو حرف های صدمن یک غاز آنها را گرفت؟ مثل آن سالی که رسول خادم از شهلا برای شرکت در مراسم تختی دعوت کرد و باز همین مردم گفتند پیرزن جوری آمده بود که سر زانویش دیده می شد. دامن پوشیده بود. مردم حرف می زنند یعنی تفکرشان این است؛ متاسفانه. و دوستی چه خوب نوشت “اگر تختی زنده بود می گفت به شما چه ربطی دارد ... شما دنبال کار خود باشید به مردم چیکار دارید.” ما باور داریم شهلا اگر خوب نبود، اگر عالی نبود تختی هیچ وقت عاشقش نمی شد و با او ازدواج نمی کرد.
ما جواب خالهزنکی نمیتوانیم بدهیم. مباحث سیاسی بحثش جداست. من سالهاست نه سیاسی صحبت می کنم و نه چیز دیگری، فقط اخبار را گوش می دهم. یک نکته جالب بگویم. شهلا زمانی که مریض شد به ما دروغ گفت، یعنی نمیگفت. او سرطان گرفته بود و ما کی فهمیدیم؟ زمانی که بیماری از کنترل خارج شده بود. سکوت شهلا یک حرکت دارد، یک عالمه پیام و حرف دارد. ما یک یاوه گویی داریم و یک عمل و این عمل جایی است که زندگی انسان شامل یک عملکرد مثبت است؛ نتیجه اش مثبت است. شهلا آدم خاصی بود، خیلی ها که خیلی حرف ها را می زنند و ادعا دارند اینطور نیستند. هیچ وقت بد نگفت و بد ندید؛ حتی وقتی در بیمارستان بود و درد می کشید، حتی زمانی که تختی مرد و آن همه سختی کشید. نگاهش به زندگی یک نگاه زیبا بود. مملکتش را دوست داشت. عید هم که بیمارستان بود می گفت من دو خانه دارم، از بیمارستان به عنوان خانه دوم خود یاد می کرد و می گفت این فرشته ها به من اینترنت می دهند، به من کمک می کنندو… می گفت الان بابک من دارد این شهر زیبا را می بیند؛ هیچ وقت نمی گفت بابک این جهنم، این شهر شلوغ و آلوده تهران را می بیند. او این نوع نگاه کردن را به من نیز آموخت. او از کتاب مائده های زمینی "آندره ژید" خوانده بود و یاد گرفته بود که می گوید "سعی کن ارزش در نگاهت باشد نه در چیزی که به آن می نگری." بله نگاهش به زندگی این گونه بود. همیشه می گفت من متاسفم که فرزندان ما از ایران به کشورهای دیگر می روند. شهلا انسان نازنینی بود. هرکس که او را میشناخت ندیدم بعد از مرگ بگوید انسان بدی بود، حتی نگفتند خوب بود؛ همه میگفتند عالی بود، عالی.